سایر منابع:
سایر خبرها
روشن مرا هدف قرار می دادند و صدای وز وز عبور گلوله ها را نیز به طور ممتد از کنار و پشت سرم می شنیدم اما برای برگشت دیگر دیر شده بود. جانبازی که تنها مانده بود جباری در ادامه به ذکر خاطراتی از برخی جانبازان دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: سال 1367 بعد از پایان جنگ من وارد بنیاد جانبازان کرج شدم بنیاد مستضعفان هم به دستور امام خمینی (ره) چند وقتی بود که در بنیاد جانبازان ادغام شده ...
به اعدام شده و به نحوی فرار کرده. نکته قابل توجه درباره شخصیت ناصر، علاقه شدیدش به خانواده است. او در خانواده ای بسیار فقیر رشد کرده و با خرده فروشی مواد شروع کرده و نهایتا به یک کارتل مواد مخدر تبدیل شده است. تا اواسط سریال، احساسات مخاطب را درگیر نمی کند اما از یک جایی به بعد وقتی متوجه می شویم ریشه ی تمام مشکلات ناصر به عقده های دوران کودکی اش می رسد و تمام مدت تلاش کرده زندگی خانواده اش را ...
والیبال پدرم بود. رسید به برادرم، برادرم من را بین پسر ها می برد و برای همین هم همیشه ساعد های جفت و جوری داشتم. خواهر های من مربی شدند. ولی تا وقتی که وارد مسابقات کشوری بشوم مربی ای غیر از این ها نداشتم. یعنی من 8 سالگی یادم است که والیبال بلذ بودم، یادم نمی آید کسی به من گفته باشد چه طور پنجه بزن. در 12 سالگی جز تیم شهر بودم و بعد از هم استانی . 16 سالگی به اردو دعوت شدم. سال اول خط خوردم و 17 ...
حس می کنی بعد برای دانشجوها یکسری توضیح می داد دانشجوها هم به نوبت با دسته چکش هایشان کار دکتر را تقلید می کردند. گاهی لبه تخت می نشستم شلوارم را تا بالای زانو جمع می کرد و به کنار کاسه زانو با چکش پلاستیکی یک ضربه می زد پایم بی اختیار بالا می پرید و دکتر باز توضیح می داد و دوباره همه چکش به دست ضربه می زدند اما به نفرات آخری که می رسید دیگر پایم بالا نمی پرید و همینجور ثابت می ماند. یکروز پیرمرد ...
صفحه بندی باید تجدیدنظر بشود. در پایان باید بگویم من انصافاً هنوز هم دست و دلم می لرزد درباره حسن بنویسم. در این چند سال چقدر خواب ایشان را دیده ام، اینقدر که با ایشان زندگی کرده ام. یک بار خواب دیدم که تو اتاق نشسته ام، آقای محمد باقری آمد توی اتاق، به من گفت: حسن اومده اگر کاریش داری، سریع بیا! من بلند شدم گفتم: آره، آره! نگاه کردم دیدم حسن دارد صحبت می کند و توی راهرو می آید. ...