سایر منابع:
سایر خبرها
وجود ندارد اما از سایر ایستگاه ها خبر دارند که تذکراتی به افراد داده شده است. یکی از غرفه داران هم می گوید؛ یک بار برای آنها که سه فروشنده مرد هستند، پیامک حجاب آمده است! یکی از مسافران مترو، حجاب انتخابی دارد. او دانشجوست و می گوید که در مسیر، کسی تذکری نداده اما نمی داند قرار است در ادامه چه اتفاقی بیفتد: من زیاد با مترو تردد می کنم. اما فقط یک بار در پل طبیعت یک زن به من تذکر داده است. البته ...
به یک سوپرمارکت پیاده شدم تا چند خوراکی بخرم و روزه ام را باز کنم. موقع حساب کردن. فروشنده سوال کرد:ببخشید می پرسم اما روزه دارید؟! سر تکان دادم که یعنی بله! هرچه اصرار کردم دیگر پول خوراکی ها را ازم نگرفت. گفت خدا دوستم داشته که یک روزه دار موقع اذان فرستاده به مغازم! همین چند خوراکی کوچک در ترازوی خدا ثوابی آنچنانی دارد. ثوابی که پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) در وصفش می فرماید: هر کس یک ...
: نه... زالویی هزار تومان، پول بنزین موتورم هم نمی شود. هیچ کس برای 5تا زالو، این همه راه نمی رود و بیاید. اگر خیلی کارت گیر است، 10 تومانش را بیعانه بده و فردا بیا مولوی، نصف دیگر پول را بده و 5تا زالویت را بگیر... . با شریکش صلاح و مشورتی می کند و دست آخر آدرس مغازه اش را می دهد: فردا بیا آنجا، اگر بخواهی دانه ای کمتر از 3هزار تومان بدهی، بهتر است اصلا نیایی... . سکانس دوم: شنبه با ...
وقتی از هیجان انگیزترین اتفاق زندگی اش حرف می زند صورت سیاه سوخته اش از خجالت به سرخی می زند. 10 روز از مراسم عروسی اش می گذرد اما هنوز لباس های عروسی اش را می پوشد و ادکلن می زند و بعد می رود مغازه . خوش برخوردتر از قبل شده و دوستانش به چشم یک مرد به او نگاه می کنند. از نظر آنها مهران دیگر مرد کوچکی نیست؛ او الان زن دارد و دوست دارد که 5-6 تا بچه هم داشته باشد. او حتی تصمیم گرفته اسم ...
کنی؟ ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی اش کرد و گفت: گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید. شخصی با زن ملا سر و سری داشت. یک روز آن شخص جوانی را پیش زن ملا فرستاد. زن ملا از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت کرد. یک دفعه آن مرد وارد خانه شد. زن ملا جوان را در جایی پنهان کرد و با مرد شروع کرد به خوش و بش کردن. در همین موقع صدای پای ملا شنیده شد. زن ...
گرما بکشم یا آن ها. این بندگان خدا هم روزه اند. خودم دوست دارم پای تنور باشم. خیالم راحت تر است که نان خام یا سوخته دست مردم نمی دهم. همسایه ها حریف اصغرآقا نمی شدند ساکت می شدند و بحث را ادامه نمی دادند. گاهی نانوای محل کارش طول می کشید و افطار ها در مغازه می ماند. آن شب ها اهالی کوچه جواب محبت های این مرد زحمت کش را با پذیرایی شان می دادند. صدیقه خانم یک پارچ شربت آبلیمو می داد دست ...