سایر منابع:
سایر خبرها
.... یحیی دست هایم را گرفت: تا روزی که بتونه حرف بزنه، از شهرک رفتیم بیرون . خیره نگاه کردم توی چشم هایش. – باور کن. خدا بزرگه. اصلا تا اون روز جامون عوض می شه. اونا میان توی شهرک، ما برمی گردیم سر باغمون. می برم باغ زیتون بابا خالد رو نشون یوسف می دم. میگم ما اینجا بزرگ شدیم. از صبح با بچه ها می دوَند توی کوچه ها. راستی الان کوچه هامون چه ...