سایر منابع:
سایر خبرها
مرز شهادت و خفگی پیش می رفت، خداوند یک صبوری خاصی به من داده بود. همسرم همیشه صابر و شاکر بود. هیچ وقت گلایه نمی کرد. درد ها را موهبتی برای پاک شدن از گناهان و تقرب به خدا می دانست. خیلی وقت ها من نسبت به ایشان کم می آوردم و اشک می ریختم. نگران حالش بودم. آنقدر صبور بودند و پذیرش درد های طولانی مدت را داشتند که من از صبوری ایشان صبور می شدم. از نظر من همسرم یک فرشته آسمانی بود که چند ...
خواهرم) می خواست به جبهه برود ولی چند روز قبل از اعزام وقتی به داخل چاه حیاط رفته دچار گازگرفتگی شده و فوت کرده. خواهرم سه تا پسر داشت پسر کوچکش خیلی وابسته پدر بود و بعد از فوت پدر خیلی گریه می کرد. پسر بزرگ خواهرم سعی می کرد هرکجا که می رود برادر کوچکش را با خود ببرد تا کمی از دلتنگی اش کاسته شود چند وقت بعد از مراسم ختم شوهر خواهرم پسر بزرگ خواهرم گفت که می خواهد به جبهه برود از آنجا که تمام ...
...> فلسطینی عزیزم! محکم در صحنه بمان، که خدای چاره ساز، ساز تسخیر دل تمامی مردم جهان را کوک کرده است، تا در حمایت از تو، ساز رهائیت را بنوازند و نتیجه صبر سال ها تنهایی ات را به تماشا گیرند! امروز همان روز است. روزی له تو و علیه دشمن تو! روز شکست دشمنان تو و روز لبخند دوستان تو! فلسطینی عزیزم! دوستانت را نظاره کن که چونان امروز من، فریاد می زنند: دوستت داریم! انتهای پیام/ 231 ...
در کوهسنگی به خاک سپرده شد. منبع عکس: ره بال آسمان، عکاس: ناشناس به خاطر اهمیت کوهسنگی مشهد، در سال 1383 پیکر چند تن از شهدای گمنام جنگ تحمیلی را برفراز کوه های این پارک به خاک سپردند و از آن زمان به بعد، نام این کوه به جبل النور تغییر یافت. در کوهسنگی، زمانی که از مسیر اصلی به سمت قله کوه صعود می کنید، آبشاری را پیش رو دارید که در کنار آن اقامه نماز و دعای ندبه، توسل، کمیل ...
مشکلات مالی، هر روز با مبارزات متعددی روبرو می شوند. با این حال، تکه های کوچک شادی که در کنار هم بودنشان پیدا می کنند، طرحی دل گرم برای فیلم ایجاد می کند. مرد جوانی که از یک فاجعه در دریا جان سالم به در می برد، وارد یک سفر حماسی ماجراجویی و کشف خودش می شود. در حالی که او روی آب تنها برای زنده ماند می جنگد، ارتباط غیرمنتظره ای با یک بازمانده دیگر برقرار می کند: آن بازمانده کسی نیست جز ...
شوهرم می گفت وقتی خبر مجروحیت احمد را دادند، به بیمارستان رفتم. صورت احمد یکپارچه سیاه بود. تا یک ماه گاز و گلاب از بیمارستان می گرفتم و صورتش را تمیز می کردم، ترکش های خمپاره از پوستش بیرون می آمد. هیچ وقت نمی توانم احساس آن موقعی که همسرم فهمید جانباز شده است را بیان کنم، ولی به مرور زمان به آسایشگاه جانبازان و فیزیوتراپی رفت و با شرایطش کنار آمد. سال هایی که با همسرتان زندگی کردید ...