پنجشنبه ۳۱ خردادساعت ۱۰:۱۳Jun 2024 20
جستجوی پیشرفته
ایبنا ۱۴۰۳/۰۱/۱۴ - ۱۴:۴۹

قصه بچه ها و جنگ در رمان موندو

باران آرام چشمانش را باز کرد و باز بست و به خواب رفت. می خواستم سرم را روی پاهایش بگذارم و زارزار گریه کنم. زنگالو سرم را گذاشت روی سینه اش. آن قدر گریه کردم تا خوابم برد. ... ادامه خبر

جستجوگر خبر فارسی، بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است (قانون تجارت الکترونیک). برای مشاهده متن خبری که جستجو کرده‌اید، "ادامه خبر" را زده، وارد سایت منتشر کننده شوید (بیشتر بدانید ...)

برچسب خبرهای مرتبط