سایر منابع:
سایر خبرها
غار - ته آنا مارارا آ ره ره آ تائو -
.... تره از جای خود برخاست و به صدایی بلند فریاد زد: آه!... نگاه کنید، نگاه کنید! یک زورق! زورقی با شکوه! زود بیایید و این زورق را تماشا کنید! زن و شوهر که چون همه ی مردم تاهیتی بسیار کنجکاو بودند، به اتاق تره دویدند. تره گفت: آه، دیر آمدید، خیلی دیر آمدید! زورق ناپدید شد! شما همین جا بمانید من روی دیوار می روم و به شما می گویم که آیا از آن جا می توان زورق را دید یا نه؟ ...
افسانه ی تئی تی پسر توآکائو
از چشم آن مرد بیرون بکش و آن را برای من بیاور! تئی تی در آب فرو رفت و نیزه را با خود آورد. آن گاه تئی تی اجازه یافت که خانه ی روان تیرگی ها را ترک گوید. *** تئی تی پس از رسیدن به دنیای زندگان، در امتداد ساحل بی هیچ هدفی و مقصدی به راه افتاد. آفتاب بالا آمده بود که او دو کودک را دید که با ریگ و ماسه بازی می کردند. آنان می خواستند خانه ای بسازند، اما هر چه می ساختند ...
دختر مشکل پسند
راه می رفت و همه می دانستند که بارها با الکل پوست نارنج یا شیره ای که از پایی تی به دست می آمد از خود بی خود شده بود، لیکن تائیا تصمیم خود را گرفته بود و چون پدرش دیگر درباره ی شوهر کردن با او حرف نمی زد او خود خواست برود و با او حرف بزند. تائیا به خانه ی پدرخود رفت. او در آن جا سرگرم دود کردن سیگاری از برگ های پاندانوس (13) بود. - پدر، در خانه ی ما پسر جوانی است که من از او خوشم می آید ...
افسانه ی پوناآئوئیا
درباره ی خانواده ی خود به ترس افتاد و شتابان به ساحل بازگشت. چون به روی ماسه های کرانه دریا رسید، در برابر خانه ی خود رقص شعله های آتشی را دید. پای به دو نهاد و خود را به آن جا رسانید و خانواده ی خود را دید که جمع شده اند و منتظر او هستند. همه از دیدن او شادمان شدند، زیرا نیمه های شب صداهایی عجیب و غریب، صدای پا، خروخری گرفته، خشن خش و غژغژی شنیده بودند و همه ی این ها نشانه ی آن بود که آن شب ...
پیکار موئه آوا
، هوآره ئی نیز ملکه ی جزیره ی تپوماروئیا بود. آن دو صاحب فرزندی شدند و او را کهائوری (15) نام دادند. پس از چندی موئه آوا خواست چند روزی از جزیره بیرون برود و در دریا بگردد و چون بچه هنوز بسیار کوچک بود و رنج سفر دریا را نمی توانست تحمل کند، موئه آوا زن و فرزندش را در جزیره گذاشت و خود به تنهایی بیرون رفت. در این موقع پاتیرا برای انجام دادن نقشه ای که درباره ی هو آره ئی کشیده بود روی به راه ...
افسانه ی مائی ئور
همه برای برآورده شدن امید و آرزوی خود به سوی آن شتافتند. *** دو جوان از کوهستان بالا می رفتند و صفی طولانی از مردان و زنان چون ماری دراز به دنبال آنان بالا می خزید و ناله ها و التماس های آنان در هوای گرم و دم کرده بر آسمان می رفت: - ای موئه، ای موئه... تا آروآ شامگاهان پیدا شد. پیرمرد قدی بلند داشت و ریش سفیدش از روی تاپا (6) یش تا روی پاهایش می افتاد. بر شاخه ای از ...
افسانه ی نارگیل
جوان که در مصب رودخانه، خانه داشت زناشویی کرد. آن دو دختری پیدا کردند زیبا، زیبا چون پرتو خورشید که بر شبنم بامدادی بدرخشد، لیکن خوشبختی آنان چندان نپایید. بیش از چند ماه نگذشت که مرد جوان افتاد و مرد. هینا زن برادر شوهر خود شد و از او هم صاحب دختری شد به زیبایی پرتو خورشیدی که در دریا غروب می کند. دو دختر که با هم بزرگ می شدند همدیگر را چون دو خواهر از یک پدر و مادر، دوست می داشتند. سال ...
افسانه ی وئی
ماپه (5) سر در هم آورده اند. بالا رفت. در آن نقطه باید از قایق پیاده شد و کوره راهی را که از تپه بالا می رود در پیش گرفت و پس از چند دقیقه راه پیمایی به دهانه ی غار رسید. غار در نخستین نگاه به نظر جالب نمی آید و چون تونل کوچک موربی است که شیبی تقریباً چهل و پنج درجه دارد. در این جا کسی که به دیدن غار آمده است با تعجب بسیار می بیند که راهنمایان او همه چوب هایی به دست می گیرند و همچنان که در غار پیش ...
خداوندگار هیرو
. جادوگر پیر هیرو را دوباره پیش خواند و گفت: - هیرو، پسرم، من تو را برای انجام دادن کاری بزرگ می فرستم تا نیرو و شهامت تو را بیازمایم. بر فراز کوه، کاوا (10) یی هست که اهریمنی از آن نگهبانی می کند. برو آن را پیدا کن و برای من بیاور! هیرو که جنگ افزاری جز نیزه ی خود نداشت روی به راه نهاد و بهزودی به میدان گاه سنگی، که درخت بر آن روییده بود، رسید. چون خواست آن درخت را از زمین بکند غولی که ...
درختان کوتوله
.... تخم این درختان را در گلدان هایی کوچک می کارند تا در آن جا برویند و جوانه زنند و بارور شوند و آن قدر صبر می کنند تا ریشه های آنها افزایش یابد و تقریباً همه ی خاک گلدان را به خود بکشد. آن گاه درخت را برمی دارند و دوباره در گلدان دیگری که فقط اندکی از گلدان نخستین بزرگ تر است می کارند و این کار را چندین بار به همین گونه انجام می دهند. ریشه های درخت در نتیجه ی بدی تغذیه ناتوان و نزار ...
شبح بونز
بازرگان شنید به دیدن و آزمودن او اظهار علاقه کرد و به زن خدمتکار گفت: پیش بانوی خود برو و به او بگو اکنون که از آن همه پزشک نامدار نتیجه ای نگرفته اید اجازه بفرمایید راهب ساده و پاکدلی هم از ایشان بازدید کند، زیرا آن جا که دارو مؤثر نشود دعا بیشتر اثر می کند! زن توکوبی راهب را به خانه ی خود خواند و حادثه ی عجیبی را که خانواده ی او را پریشان ساخته بود به تفصیل برای وی شرح داد و آن گاه او را به اتاق ...
سفر دوزخ
ساعت ها بود که در دیده ی ایزاناگی چون روز می نمود... باز هم یاد روزهای خرم گذشته در دل ایزاناگی زنده شد. ایزانامی خواستنی!.. آری با وی بود که از قلمرو خدایان آسمانی بیرون آمد تا جهان را بیافریند. در آن زمان که از نوک نیزه ی خدایی به جزیره فرو افتادند، ایزانامی چه زیبا بود. در آن جا جز آن دو کسی نبود! براستی که ایزانامی زیبا بود! آیا باز هم زیباست؟ آه، ای کاش می توانست حتی یک لحظه ی کوتاه اما ...
خشم بزرگ الهه ی خورشید
خوش اندام بود. گیسوانی بلند، چشمانی خیره کننده و تنی پوشیده از هزاران فروغ تابنده داشت. پیکی آسمانی در برابر الهه ی خورشید پدیدار شد و چنین گفت: ای خدای پاک نژاد! شتابان تا بدین جا دویده ام تا آگاهت کنم که برادرت، خدای نام آور توفان، با گامهای تند و بلند به کشور تو می آید. غریوها ی بلند برمی کشد و شمشیر درازش را تکان می دهد و هر چه در سر راه خود می یابد به نابودی می کشاند. همه در شگفت اند که ...
رمز گشایی از کدنمادهای یک فیلم موهن/ آقای حجاریان، قرار است کدام اژدها وارد شود؟
های معروف در خانه گلستان ها رفت و آمد داشته اند. از جمله افراد ضد انقلاب یا توده ای که پایگاه خود را همین خانه گلستان ها گذاشته بودند می توان به یدالله رویایی و علی اکبر سعیدی سیرجانی اشاره کرد. البته رابطه بسیار صمیمی لیلی گلستان با خانواده فروهرها، از دختر آنها (پرستو) تا خود داریوش که آنها هم گرایش های توده ای داشتند هم قابل تامل است. حالا همه اینها را بگذارید کنار خط دهی ...