سایر منابع:
سایر خبرها
همین که پیکر پسرم پیش حضرت زینب(س) است خیالم راحت است
مشغول پیاده کردن بچه ها از ماشین بود، برای همین گفتم 10 دقیقه دیگر زنگ بزن با همسرت صحبت کن. 10 روز از شهادت محمدش گذشته است، نمی دانم در دلش چه غوغایی در این روزها بوده اما من استواری و صبر امروز مادری که چشم و چراغ خانه اش را دیگر نمی بیند تحسین می کنم: محمد آقا روز مبعث شهید شد و من فردایش فهمیدم. ساعت 5 آقا رسول آمد خانه ما و گفت: می گویند شهر حلب خیلی درگیری است، اخبار را گوش کردید ...
منطق ندارد
یاسمن صادق شیرازی بازاریابی شبکه ای شکل جدیدی از گلدکوئیست است با همان شکل و شمایل. کسانی که از صبح تا شب روی مخ دیگران رژه می روند تا تصویری ایده آل از چند ماه آینده را به آنها بدهند. ماشین های آخرین سیستم، پنت هاوس های دست نیافتنی و سفرهای رؤیایی. همیشه حرف هایشان را با سؤالی مشابه شروع می کنند: چرا وقتی که دیگران دارند تو نداشته باشی. اعضای این شبکه البته بین خودشان و گلدکوئیست ...
گوتو سلطان خشکی و دریا
. پسر هرچه بزرگتر می شد هوش و دلیری بیشتری از خود نشان می داد و همان قدر که زیبا و خوش اندام بود پاکدل و مهربان هم بود. همه ی کسانی که او را می دیدند دوستش می داشتند. آری همه دوستش داشتند جز یاوورو که چون بچه ای نداشت دل شکسته بود و از دیدن محبتی که مردم به گوتو می نمودند دلش سرشار از رشک می شد. وی نخست این حس را در دل خود پنهان می کرد، اما وقتی گوتو دوازده ساله شد راز وی آشکار گشت، بدین معنی ...
جزئیات مرگ هولناک دختربچه در آبنمای بوستان
عصر روز سه شنبه چهارم خرداد، فاطمه پنج ساله خوشحال از اینکه همراه مادر و چند زن همسایه به جشن مولودی بر سر مزار شهیدان گمنام در بوستان کوهسار در منطقه خاوران تهران می رود، زودتر از همراهان بیرون از خانه به تماشای چراغ های رنگین محله ایستاد و لحظاتی بعد دست در دست مادر با گذر از خیابانی که به مناسبت اعیاد شعبانیه غرق نور شده بود راهی بوستان کوهسار در نزدیکی خانه شان شدند. زمانی که برای ...
مرگ فجیع دختر 5 ساله در تهران
دخترم همین الان کنارم بود و مطمئنم در پمپ افتاده است. همان لحظه، آبی که در آبشار مصنوعی به پایین می ریخت سرعتش کم شد، یک چیزهایی در آب می دیدم که به پایین آبشار می ریخت و به سمتم می آمد. چیزهایی که در آب بود به نظرم آشنا می آمد. دیگر صدای نگهبان را خیلی ضعیف می شنیدم و چشم به آب دوخته بودم. چیزهایی را که در آب بود می شناختم. دخترم را دیگر ندیدم و به جایش در آب چیزهای آشنایی می دیدم. موهای دخترم، گل ...
محمد بحرانی، خالق جناب خان از زندگی شخصی و کاری اش می گوید+ تصاویر
.... البته تا چهار سالگی اینا... بعدش دیگه از این پسرا بودیم کهاز صبح تا شب توی کوچه بودن. خواهر برادرم اهل درس بودن و خیلی مؤدب... من چهارمین بچه بودم و صبح تا شب توی کوچه و یه جورایی ناخلف! عروسکی که دوست داشتم هاپوکومار بود. فکر کنم هرمز هدایت صداشو می گفت. تا حالا شده به خاطر صدات ازت به عنوان دادزن استفاده کنن؟ - خیلی، مثلا همین اواخر یه جلسه بودیم با خانم برومند، جلسه ...
ماجراهای سودیکا مبامبی
ناگهان دید که هزاران مورچه ی سرخ کوچک او را در میان گرفته اند. مورچگان از ساق پاهایش بالا می رفتند و از شاخه های درختان بر سرش می ریختند و با آرواره های تیز و ریز خود او را می گزیدند. سودیکا مبامبی با ترکه ی جادوی خود به جان آنان افتاد، آنان را از تن خود پایین ریخت و زیر پا لهشان کرد تا سرانجام همه ی آنان را از میان برد و دوباره راه خود را در پیش گرفت. سودیکا مبامبی پس از آنکه چند ...
ماجرای ازدواج دوم مجری و بازیگر معروف! +عکس
...> البته یک وقت هایی ما هم دوست داریم حریم شخصی مان را داشته باشم؛ مثلا چند وقت پیش سفری به ابیانه داشتیم و هر قدمی که در این روستا برمی داشتیم امیرحسین را گوشه ای می کشیدند تا با او عکس بگیرند. (می خندد) تا اینکه من بالاخره گفتم: خواهش می کنم عینک آفتابی بزن تا راحت بتونیم تو روستا راه بریم. (می خندد) امیرحسین مدرس: ارتباطم با مردم خیلی خوب است و از بودن در جمع مردم لذت می برم. من به راحتی ...
مادرم مرا بعد از مجروحیت نشناخت/ "ترکش طلایی" نخوردم
می شد. تعجب کردم که شلوارم پاره نبود. یادم آمد شب که بالای پل کانال ایستاده بودم احتمالا تیرهایی از پارچه شلوارم عبور کردند اما به بدنم نخوردند. منصور خندید و من به شوخی گفتم خسته هستم چه می شد ترکش کوچکی می خوردم و چند روزی استراحت می کردم. منصور گفت "ترکش طلایی یعنی همین" حرکت کرده به قرارگاه تاکتیکی رسیدیم. گزارشی از وضعیت شب گذشته را دادم و ساعتی بعد سردار کبیری فرمودند، شب گردان ...
ماجرای ازدواج دوم امیرحسین مدرس! +عکس
انتخاب رستوران هم به غذای خوب فکر می کنیم نه به پُز خوب. (می خندد) مردم دار و مردمی بهار بهاردوست: اوایل ازدواج مان به اینکه مدام زیر نگاه مردم باشم عادت نداشتم چون همیشه در محافل عمومی راحت رفت و آمد داشتم و هیچ وقت با چنین مساله ای برخورد نکرده بودم؛ مثلا برایم سخت بود که وقتی به رستوران می رویم همیشه چند چشم مراقب مان باشند و نتوانیم راحت قاشق را ببریم سمت دهان. (می خندد ...
سنگی که آرزوهای محمدحسین را گرفت
...، ناگهان سنگی به چشمش خورده و باعث شده بود که او دیگر نتواند جایی را ببیند. خانم یوسفیان ادامه می دهد: وقتی به مدرسه رسیدم، از چشم پسرم خون سیاه می آمد و مسئولان مدرسه حتی آمبولانس خبر نکرده بودند. نمی دانم چقدر از حادثه گذشته بود اما خودم دست به کار شدم و پسرم را به بیمارستان بردم. اما در آنجا دکتر نبود و برای همین پسرم را به بیمارستان دیگری منتقل کردیم. در این مدت دعا می کردم که ...
فرزند فروغ بودن
.... وقتی پیش آقای کیکاووسی بودم می رفتم پارک کوروش تا هم ساز بزنم هم اگر بشود درآمدی داشته باشم. همان زمانی بود که خیلی خوب نمی زدم ولی خب لک و لکی می کردم بعد از آن می رفتم پارک قیطریه و پارک اندیشه و خانه هنرمندان ولی خب در آمدی نداشتم. حتی دو بار رفتم ترکیه و سازم را هم بردم ولی یک بار که هوا تمام مدت بارانی بود، نوبت دوم هم معدن ریزش کرد و تعداد زیادی کارگر زیر آوار ماندند و چند روزی که آنجا ...
از خواستگاری تا وصال مجدد/این یک مصاحبه اختصاصی با شهید عباس بابایی است برای شنیدن ناگفته های یک زندگی!
گرفتم همیشه با حجاب و با ایمان باشد و به مردم کمک و محبت کند . معتقد بودم در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . می گفتم: اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هر چقدر میتونی درس بخون . درس بخون و درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن .خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . . میگفتم ...