سایر منابع:
سایر خبرها
بنده را به عنوان همسر می پذیرید؟ و من گفتم بله. پدرم پاسدار بود و صحبت های عبدالله را در زندگی ام تجربه کرده بودم. همان دفعه اول عبدالله را دیدم و صحبت کردیم مهرش در دل من جا خشک کرد و وقتی که محرم شدیم همه زندگی ام عبدالله شد، یک روز اگر نمی دیدمش یا صدایش را نمی شنیدم نفس کشیدن برایم سخت می شد. من نوزده سال و عبدالله بیست و یک ساله بود که با هم سر سفره عقد نشستیم. شب بله برون برای ...
، یعنی تو شهرداری کار می کنه؛ شاه شویی می کنه!!... گفتی شاه شویی دیگه چیه؟!... گفت: کارگر شهرداریه؛ صبح به صبح، تو محوطه شهرداری با آب و شیلنگ، مجسمه شاه رو می شوره!... خنده مون گرفت، خودشم خندید... جلو رفتی و با دست زدی روشونه اش و گفتی: میای یه کشتی بگیریم؟!... یه پوزخندی زد و گفت: کشتی؟! باتو؟!!... هه، هه، هه، تو هنوز بچه ای!... بهت گفت بچه، امیر! نمی دونست که تو کشتی گیری و همه بچه های محل ازت ...
و نگاهی به آن یکی می کند: عمو خودش تو جنگلبانی است باهم می رویم برای هیزم جمع کردن عمو هم طوری لبخند می زند که انگار صاحب همه جنگل های اطراف است. تازه دستگیرم می شود قضیه چیست. ساکت می شوم و به آتش نگاه می کنم. با افتخار برایم تعریف می کند: پدرم هم سرمحیط بان است. دیگر چه کسی می خواهد به ما گیر بدهد؟ الان 10 سالی هست اینجا هستیم. برای ما خوبیت ندارد پول هیزم بدهیم! دوست دارم از او بپرسم ...