سایر منابع:
سایر خبرها
خورده شدن پسر یاسوجی به وسیله تمساح/عروس اسید پاش/جوان پدرکش /سرقت مسلحانه با اسلحه هدیه پدر
شاگردانش به نام گل محمد دیده شده است. کارآگاهان او را دستگیر کرده و از او بازجویی کردند. گل محمد گفت: روز حادثه با اصرار حسن، پسر مقتول، با موتورم دنبال پدرش رفتم و سوارش کردم. وقتی به خرابه رسیدیم، حسن که در آنجا مخفی شده بود، به سمت پدرش رفت و گفت پولم را بده؛ اما پدرش مخالفت کرد. آنها با هم درگیر شدند. من یک کلنگ دستم بود. با آن ضربه ای به سر و گردن مقتول زدم که روی زمین افتاد و بیهوش شد ...
پرواز بهشتیان؛به بهانه یازدهمین سالگرد شهادت جمعی از خبرنگاران در حادثه سقوط هواپیما
به گزارش ایسنا، محمدعلی آقامیرزایی از نویسندگان و خبرنگاران حوزه دفاع مقدس و از جمله خبرنگارانی است که قرار بود همراه خبرنگاران شهید سانحه هوایی پانزدهم آذر 1384 عازم پوشش خبری مانور دریایی عاشقان ولایت شود که به دلایلی از آن پرواز جا می ماند. وی در یادداشتی از حال و هوای آن روز می گوید. یازده سال قبل در چنین روزی قرار بود تا در یک سفر کاری از سوی روزنامه جوان به پروازی در فرودگاه ...
سراغ این مرد را از اهالی مریوان بگیرید/ بالاخره تمام شد!
اسکورت تعدادی از نیروهای مسلح، دوشکا و تانک و .. به مریوان بیاوریم. ممقانی گفت: می روم سنندج. ستون نظامی چند روز دیگر می خواهد بیاید. من با آن حرکت می کنم و می آیم. یک لیست نوشتیم و رفت. روز دوم بود که از مریوان رفته بود. سردار فتحیان آن زمان مسئول بهداری سپاه کردستان بود. زنگ زدم به ایشان گفتم: نصرالله چی شد؟ ممقانی آمد آنجا؟ گفت: بله، آمد. گفتم: چه طوری آمد؟ با هلی کوپتر؟ گفت ...
از همسربی غیرتم متنفرم / او از من می خواست با مردان دیگر ارتباط بر قرارکنم !
هم کارتن خوابی کردم، اما فرقش این بود که در خانه خودم کارتن خواب بودم و کارم به خیابان نکشید. بالاخره از طریق خانمی که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، با سرای مهر طلوع آشنا شدم و اعتیادم را برای همیشه کنار گذاشتم. حالا هم 9 ماه و 21 روز از پاکی ام می گذرد. در تمام مدتی که حرف می زند و از دردهای گذشته اش می گوید، انگشت اتهام را فقط و فقط به سمت خودش می گیرد. با صدایی پر از حسرت می گوید ...
مادر می دانست فقط 27 بهار مهمان اوست
هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. به گزارش بصیرآنلاین، در اولین ماه تابستان سال1332 در خانواده ای متوسط در نگین سرسبز شمال در یکی از روستاهای کیا کلا در استان مازندران چشم گشود. وی در 4 ماهگی خیلی مریض می شد تا اینکه شبی مادرش در خواب یکی از ائمه را می بیند که خبر از عمر کم احمد می دهد و می گوید احمد 27 سال بیشتر عمر نمی کند ...
زندان زنان
تاب و کشدار زندان، با هم کنار می آیند، خبر نداشت؛ از 800 زندانی زن که رئیس سازمان زندان ها هم می گوید 300 نفرشان متهمند و خیلی های شان بلاتکلیف. راننده نمی دانست پشت این دیوارهای بلند که هر روز سربازهای دلتنگ خانه روی بارویش نگهبانی می دهند، چه خبر است؛ او فقط از دور، تابلوی بالای درِ آبی را خواند و کادرش را محکم توی ویزور چشم هایش بست: ندامتگاه زنان شهرری. هنوز صدای خنک کننده ...
حاج محسن بعد از مخابره گزارش هایش مداحی می کرد
ایام قرار شد که به اتفاق ایشان و به صورت خانوادگی برای شرکت در یادواره شهدای دولتی مقدم راهی زابل شویم. رفتیم و پس از یادواره، خواهر حاج محسن که در شهر زابل ساکن است اصرار کرد یک روزی را پیششان بمانیم. جمعه هم بود و چون پس از مدت ها به زابل رفته بودیم، همسرم به شهید ذوالفقاری گفتند شب را بمانیم و صبح روز بعد با هم برگردیم. شهید ذوالفقاری به همسرم گفت فردا دعای ندبه دارم و اینجا معذب هستم باید بروم ...
با سیم سر پاسدارها را می بریدند!
نوارهایش را گرفتم و با بچه های چند تا مسجد تمرین می کردم. گروه سرود مدرسه گروه سرود مدرسه ما به جبهه رفت و من چون در ترکیب سال گذشته گروه سرود نبودم من را نبردند و از قافله جا ماندم تا برگردد در آن چند روز من دیوانه شده بودم. مثل مرغ پرکنده. در حالی که معلم دینی ما، حجت الاسلام آقا سید مرتضوی بود و او تا نیم سال تحصیلی با ما بود و اوایل بهمن برای والفجر 8 به جبهه رفت که در فاو ...
چهره ها در شبکه های اجتماعی (359)
حال و هوای این روز های اینستاگرام ایفا کرده است. با حضور یکی از اساتید بزرگ آئین ذِن و مریدش در بک گراند تصویر. عکسِ بچه شو گذاشت بالاخره. آقا مبارکه. (همه منتظران از جای خود بلند میشوند و با بکدیگر روبوسی میکنند.) روزهای خوش حال و هوای علیرضا جعفری در جوار یار (که همزمان با روز های ریزش فالوئرِ اوست!) کماکان ادامه دارد. ممنون کریم جان که با حضور حداقلی خود در ...
هنگام مرگ دخترم دو بالش روی تختش بود/ دخترم در خانه مجردی قربانی یک اقدام شوم شده است!
همواره یکی از آرزوهای کارآموزان قضاوت، رسیدن به جایگاه بازپرسی در دادسرهای امور و بازپرس ویژه قتل شدن است، بازپرسی در شعب دادسرای امور جنایی و بازپرس ویژه بودن تلخیها و شیرینی های خاص خود را دارد. تلخی از آن بابت که هر روز و هر لحظه با و همراه است؛ باید از خواب نیمه شب زد و سر صحنه قتل دلخراشی حاضر شد، ساعتی باید به پرونده قتل فجیعی رسیدگی کرد، ساعتی نیز باید شاهد قطرات اشک خانوده های ...
گفتگوی خواندنی با نوه مدرس
، چون در مقطعی به دنیا آمدم که ایشان در تبعید بودند و امکان دیدار هم نبود، ولی از روزی که خود را شناختم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، مرحوم پدرم با احترام و اکرام فوق العاده از آقا نام می بردند و عملاً به ما این طور تفهیم می کردند که چون شما فرزندان و نوه های ایشان هستید باید یاد بگیرید که سلوکتان مثل ایشان باشد. هنوز به سنین تکلیف نرسیده بودیم، ولی مرحوم پدر هر روز صبح ما را بیدار می کردند و ...
روایت سردار باقرزاده از کرامت قرآن کریم در دفن شهدای گمنام
بازدید داشته باشم. ناگفته نماند مردم با مراجعات و تماس های مکرر و درخواست از مسئولین بر تدفین شهدای گمنام درشهرشان اصرار می ورزیدند و از جمله در مسیر تشییع و تدفین یکی از شهدای گمنام شهرستان سیریک در شب شهادت امام رضا(علیه السلام) تا صبح در کنار آن شهید ضجه زدند و دعا کردند و از اینجا بود که دعای خالصانه مردم ازسوی خداوند اجابت شد و من حقیر بدون مقدمه و در پی فراغت مختصری که قبل از پرواز در روز شهادت ...
ژنرال ایرانی که چند شهر سوریه را از دست داعش نجات داد
زندگی را در کنار همسر و دو فرزندش فاطمه و محمد بگذراند ولی ایشان مجاهدت در راه خدا را انتخاب کردند و جهت آموزش زرهی به رزمندگان مسلمان سوریه عازم این کشور شد. آخرین دیدار پدر شهید از آخرین دیدار با فرزندش می گوید: جبار به سوریه رفته بود، ما از ایشان خبر نداشتیم. تا این که یک روز ظهر به ما زنگ زد پرسیدم شما کجایی؟ گفت: من کنار زینبم. وقتی این را گفت من فهمیدم که منظورش چیست و جبار کجاست ...
برای رفتن به سوریه گریه کرد و به التماس افتاد/در نبرد با مزدوران سعودی و پیروان اسلام آمریکایی بال در ...
...> * بچه ها چطور تربیت شدند؟ هرچه می خواستند براشون می خریدید؟ پدر : آن زمان این طور نبود. اولین حقوق من در سال 61، پانصد تومن بود. حدود 15 جا مستاجری کردیم و نهایتا به اتفاق یکی از هم کارها یک خونه گرفتیم تا خانوم هامون وقتی جبهه هستیم، تنها نباشند. ** گفتم سجاد حق نداره بیاد خونه * بچه ها تنبیه هم می شدند؟ پدر: یک بار یادم هست که آقا سجاد راهنمایی بود. هر روز ...