سایر منابع:
سایر خبرها
پخش می کند. پرده ضخیمی پنجره اتاق را پوشانده است. دوستم مرا با اسم دیگری به صاحبخانه معرفی می کند. کارت ها در حال پخش شدن هستند. صاحبخانه از جایش بلند می شود، دستش را پشتم می گذارد و همین طور که دوستانه و آرام مرا به سمت در راهنمایی می کند، می پرسد نوشیدنی چیزی میل دارید؟ متوجه می شوم نباید در اتاق بمانم و با او به آشپزخانه می روم. می گوید هر چه دوست داشتی از یخچال بردار یا از بنیگنو ...
...، حرف بیخود می زنند و در تعبیر رئیس جمهور بی سوادند ولی آنچه ملت به جان می فهمند همان داستانی است که در سطور بالا گفتیم! شطرنج روس ها برای نظم پسا آمریکایی دکتر علیرضا رضاخواه در این شماره از روزنامه خراسان آورده است: افول آمریکا واقعیتی است که خیلی پیشتر از این، تحلیل گران سیاسی در رابطه با آن سخن گفته اند. فرید زکریا در کتاب جهان پسا آمریکایی، آینده نزدیک جهان را که شاید ...
بود که حتی یهودیان دیگر مناطق (مانند فدک) نیز به سراغ پیامبر آمدند و تصمیم گرفتند با پیامبر صلح کنند. بنی نضیر نیز قصد جان پیامبر را کرده بودند که با اطلاع رسانی جبرئیل به پیامبر، این کار عملی نشد. پیامبر اسلام این بار هم دستور تبعید همه ی افراد قبیله را دادند. زمانی هم که آن ها مقاومت کردند، پیامبر به لشکریان اسلام دستور دادند تا نخل های این قبیله را (که خارج از محل زندگی آن ها بود) قطع ...
شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت مامان! پرویزخان آمده! دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید! پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند ...
اتو کرده می آوردند. به بازجویم گفتم: به من چه حسن حرف هایش را بزند، وحید افراخته مسئوولش بوده، بگو به او بزند. در همین گیر و دار احمدرضا کریمی هم که آنجا نشسته بود را به من نشان داد و گفت: این را می شناسی؟ گفتم: نه. بازجو گفت: این احمدرضا کریمی است. من او را می شناختم و می دانستم که با حسن ابراری ارتباط داشته است. برای اینکه به حسن ابراری اطلاع دهم که اینها خائن هستند، گفتم: احمدرضا کریمی معروف ...
بلیطها را گرفتم سوالی نپرسیدم؟ این فکرها را کنار می زنم و امید می بندم به تدبیر مسئول هماهنگی که چند رو پیش ما را به این سفر دعوت کرده و می ایستم توی صف دریافت کارت پرواز. در صف کارت پرواز آقای مسنی جلو می آید و به آذری چیزی می گوید. وقتی مسافر ارومیه ای لابد باید آذری هم بلد باشی. بی دلیل خنده ام می گیرد ولی مودبانه جواب می دهم: من آذری متوجه نمیشم. به فارسی جمله قبلی را تکرار می ...
عشق او نمی دهد و سرباز جوان را که در شرف اعزام می باشد حیران و سرگردان نگاه می دارد. در پاییز 1918 درست قبل از اعزام گردان او به اروپا، جنگ پایان می پذیرد و به همراهش رویای قهرمان نمایی در میدان جنگ نیز برای اسکات فرو می ریزد. خدمت وظیفه او در سال 1919 تمام می شود و شغلی در آژانس تبلیغاتی نیویورک پیدا می کند ولی بدون توقف به نوشتن ادامه می دهد و این بار ...