سایر منابع:
سایر خبرها
ماه عسل، سفر رویایی یا یک ایده احمقانه؟!
معرکه است. اما هرکس تا حد و اندازه ای می تواند از این ها بهره ببرد. درواقع، فکر می کنم توانایی بدنِ فرد محدود است. ما به مکانی رفتیم که در تفریحگاه به آن کتابخانه می گفتند. درواقع میکده ای بود که در آنجا با انگشتانی چروک افتاده چکرز بازی کردیم. روز بعد، به دلیل فروکش نکردن باران، تمام برنامه های خاص گردش در بهشت کاملاً به هم خورد. با خودم فکر کردم شاید بتوانیم از باغ های گیاه شناسیِ ...
آسمانی خاکستری و ستارگانی دم به دم کم نورتر
، آخرین بار همین پارسال بود که با بادیگاردش در جشنواره درخشید. چند سال پیش نیز این سینماگر بزرگ با چ حضور پررنگش را در جشنواره به نمایش گذاشته بود... نسل جوان امروز اگرچه حاتمی کیا را نه با افول عجیب اواسط دهه هشتاد در دعوت و گزارش یک جشن، که با فیلم هایی چون چ و بادیگارد می شناسند و او را از چهره های مهم و موثر جشنواره فجر می دانند، قطعا نمی توانند تصوری از محبوبیت عجیب او در دهه هفتاد ...
سیر حاتم طائی
زدند و کوبیدند و شب هفتم دست دختره را گرفتند و آوردند خانه ی داماد و آنها را دست به دست دادند. صبح که شد و عروس چشم باز کرد، دید حسن نیست. کمی بعد مادر حسن شیرینی برای عروس و داماد آورد تا قبل از صبحانه، دهن شان را شیرین کنند. وقتی دید حسن نیست و عروس تنها نشسته، داد و واویلای همه بلند شد. عروسی شد عزا و همه زدند تو سر خودشان. اما کاری که از دست شان برنمی آمد، چون هیچ کس خبر نداشت حسن کجا رفته ...
خروس پا
رسیدند به دروازه ی شهرشان. مردم برای پادشاه خبر بردند که چه نشسته ای که هر شش پسرت صحیح و سالم آمده اند. پادشاه از خوشحالی پر درآورد و به وزیر دستور داد که شهر را آذین ببندند و هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. بعد خودش هم با وزیر و وکیل و بزرگان دربار راه افتادند و رفتند پیشواز پسرها. پادشاه و پسرهایش را این جا داشته باشید و بشنوید از خروس پا. خروس پا پی برد که برادرها او را ته چاه گذاشته و ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
آقای می سی سی پی (رضا کیانیان) وارد شد و مونولوگی را گفت، سمندریان به من گفته بود وقتی مونولوگ رضا تمام شد، در پشت صحنه تا سه می شماری و بعد می روی روی صحنه ظاهر می شوی، می ایستی و می گویی: شما؟ همان لحظه که قرار بود من روی صحنه بیایم احمد آقالو از من سوالی پرسید و من هم جوابش را دادم و دیدم که به ناگاه سکوت شد و حس کردم که سه ثانیه شده پنج ثانیه. ناگهان سمندریان شروع کرد به فریاد زدن که ...
اقدام بخارایی برای انتقال امام از ترکیه به عراق
کار دیگری که مرحوم بخارایی کرد و دادگاه را به تنفس کشاند که همه از جلسه بیرون رفتند (و چه بسا همان سبب شد که امام را از ترکیه به عراق بردند ) این بود که رئیس دادگاه یا دادستان درست یادم نیست کدام یک از آنها از ایشان پرسیدند: شما فکر نمی کردید ممکن است گیر بیفتید؟ فکر نمی کردید که اگر شما را بگیرند اعدام می شوید؟ فکر نمی کردید که خواری برای خود و خانواده خود خریدید؟ شهید بخارایی گفت: ما برای شهادت حرکت کردیم. ما احتمال می دادیم قبل از اینکه کاری انجام بدهیم به شهادت برسیم، برای همین آمادگی کامل داشتیم . ...
ریزه میزه
، دیگر نمی توانست زیر آن بزند. ناچار دخترش را داد به ریزه میزه. شهر را چراغان کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. شب هفتم دختره را عقد کردند و کنیزها دوروبر عروس را گرفتند. همان شب عروس را سوار کردند و ریزه میزه هم تخته پوستش را انداخت پشت بزش و خودش هم رو شاخش نشست و راه افتادند به طرف غار، پادشاه که هنوز حیران و مات بود، عده ای را فرستاد دنبال عروس و داماد تا ببینند کجا می روند. ...
مار کوچولو
را خوردند و حلوای ته دیگ را گذاشتند تو بشقاب و رفتند دنبال کارشان. روز بعد زنه برگشت و دید بچه ها نیستند و به خیالش رفته اند گوشه ای و کارشان ساخته است. زود حلوا را گرم کرد و خورد. همین که حلوا از گلوش رفت پائین، دل و روده اش شروع کرد به سوزش و بلند شد و دور خودش چرخید. مار پی برد بچه ها حلوا را عوض کرده اند و زنه از دستش رفته است. با خودش گفت باید ترتیب این دو تا پسر را بدهد. زود خودش را رساند ...
از قضیه اختلاس در مسکن مهر تا داستان ازدواج علی نیکزاد
.... بعد چه می خواهیم به این خانوار ایرانی بدهیم؟ شهری ها 20 الی 25 میلیون نه 30 میلیون تومان و در روستا از 5 میلیون تومان شروع شد و در نهایت به 12 میلیون تومان رسید و یک بار. فرم جیم سبزی که گفتم هم قرمز می کنیم. سالانه در این کشور 400 هزار میلیارد تومان تسهیلات داده می شود، آیا واقعاً حقش نبود 5 هزار میلیارد تومان سالانه برای تولید مسکنی در زمان تحریم اختصاص دهیم؟ لکوموتیو اقتصاد بود. ...
خیر و شر
در حرف می زدند. شر خوشحال بود که با خیر همسفر شده، ولی خیر برایش فرقی نمی کرد. چون کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش می دانست و تا از کسی بدی نمی دید، او را آدم خوبی حساب می کرد. خیر و شر با هم رفتند تا حسابی از شهر و آبادی دور شدند و آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. تا شب به هیچ آبادی نرسیدند. ناچار تو صحرا از سنگ و خاک پشته ای درست کردند تا توش سر کنند و شب را به صبح برسانند. خیر کوله بارش ...
راه و بی راه
ته سفره ی راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که باید مرد و مردانه سفره اش را جلو خودش و رفیق راهش پهن می کرد تا هرچی داشت، با هم می خوردند. اما بی راه این کار را نکرد و آن روی خودش را نشان داد و همان روز اول، وقت ناهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی، رفت گوشه ای و پشتش را کرد به راه و غذایش را خورد. راه دو روزی صبر کرد و هیچ به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی و تشنگی طاقتش تمام شد و گفت ...
پیله ور
.... مار به سگ و گربه گفت: این جوان روزی از مرگ نجات مان داد و تو خوبی به ما سنگ تمام گذاشت. من کارش را تلافی کردم. حالا نوبت شماست که بروید انگشتر حضرت سلیمان را از توران بیارید و تحویلش بدهید. سگ و گربه گفتند به روی چشم. بهرام گفت: شما زودتر بروید، من هم دنبال تان می آیم. سگ و گربه زودی راه افتادند و بهرام هم پشت سرشان رفت. از دشت و کوه و بیابان گذشتند تا رسیدند به شهر توران و رفتند به ...
چغون دوز
سرش ناپیدا. خیال می کردند اژدها همین الان هم خودشان را می خورد و هم خانه و زندگی شان را نیست و نابود می کند. اژدها این دفعه به ابراهیم گفت بغلش کند. پسره حالا از حیوان نمی ترسید و زود دست انداخت دور کمر اژدها که حیوان یکهو شد کبوتری و نشست تو دست پسره و به اش گفت ببردش خانه. ابراهیم تا راه افتاد که برود، مردم کله شدند پشت سرش و ابراهیم هم زود رفت خانه. مادرش پرسید چه کار کرده؟ گفت اژدهایی ...
اسب گل بدن
.... صبح که شد، صبحانه را خوردند و هر سه بار و بندیل شان را جمع کردند و راه افتادند و تمام روز یک نفس رفتند و رفتند تا تنگ غروب رسیدند به شهری و همین که نزدیک دروازه بودند، نگهبان ها دروازه را بستند و پشت آن خاک ریختند تا کسی نتواند بازش کند. برادرها دیدند که نمی توانند به شهر بروند. سیامک و سیاوش گفتند امشب را کنار همین دروازه صبح می کنند. سمندر این دفعه هم گفت پدرشان چه نصیحتی کرده و ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
پسر وزیر راه افتادند به طرف شهر خودشان. همین طور که می آمدند، پسر پادشاه به خودش گفت بهتر است پسر وزیر را بکشد. چون اگر مردم باخبر بشوند، می گویند پسره برایش زن پیدا کرده و خودش عرضه ی این کار را نداشته. یواش یواش رفت پیش پسر وزیر و خنجرش را درآورد و پسره را نفله کرد. طوطی زیر تخت ساکت شد. مردی که یک بار دختر پادشاه را به حرف آورده بود، رفت جلو و گفت: پسره خوب کاری کرد که پسر وزیر را کشت. به ...
دل کندن از ریحانه برای دفاع از حرم رقیه(س)/خون بهایی در کار نیست
از رفتن به سوریه برای شما وصیتی داشت؟ وصیتی به من ندادند ولی من پویا را خیلی خوب می شناختم غیرقابل باور است که پویا وصیتی نداشته باشد چون من خودم چند روز قبل از رفتنش دیدم که وصیت می نوشت نمی دانم که در این باره چه بگویم چون وصیتی از او تا بحال بدستم نرسیده شاید سکوت بهترین کار باشد تا اینکه وصیت نامه ایشان بدستم برسد و بعد درموردش صحبت کنم.اما بارزترین وصیتی که ایشان به من زبانی گفتند ...
گیس طلا و اسب سیاه
دشتی و چون هوا تاریک شده بود، آنجا چادری زدند تا شب را به صبح برسانند. نصفه شب که شد، درویش رفت تو جلد گرگ و افتاد به جان گوسفندها و شکم شان را درید. اسب سیاه رو کرد به گیس طلا و گفت: این شوهرت آدمی زاد نیست و تا بلایی سر من و تو نیاورده، باید فلنگ را ببندیم. تو پشت من سوار شو و محکم مرا بگیر. هرچی پائین و بالا پریدم، گردنم را قرص بگیر. من به تاخت می روم و گرگ نمی تواند به گرد من برسد. گیس طلا ...
ماه پیشانی
مردم هم پایکوبی کردند و آخر شب، پادشاه و وزیر و وکیل و بزرگان دربار و اعیان و اشراف شهر قدم پیش گذاشتند و عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. پسر پادشاه و شهربانو اول نشستند و دل دادند و قلوه گرفتند. بعد شاهزاده به سلامتی شهربانو جام پشت جام بالا می انداخت تا جایی که سر و پای خودش را نمی شناخت و دیگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابید. نصفه شب از زور دل ...
احمد بدبیار
خواهر آمدند و وردی خواندند و بلایی سر پادشاه آوردند. شب چهلم که شد، پادشاه پیغام داد به دختر شاه پریان که بهانه تمام شد و حالا باید زنش بشود. دختر پریزاد هم جواب داد که حرفی ندارد، اما باید شهر را آذین ببندد و جشن بگیرد. به دستور پادشاه شهر را آذین بستند. دختر شاه پریان زود رفت پیش احمد و گفت برود شمشیر دیو سه سر را برایش بیاورد. احمد معطل نکرد و شمشیر را آورد و داد به دختر پریزاد. شب که شد ...
پسر پادشاه و شاه پریان
و دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگیرند و شب هفتم شاه پریان را برای پسرش عقد کرد. شاه پریان هم لشکرش را فرستاد کوه قاف و خودش پسره را برداشت و رفت قلعه ای دور از قصر پادشاه. پادشاه می خواست آن دو تا پسرش را به خاطر بلایی که سر برادرشان آورده بودند و خودشان را دروغی جا زده بودند که مادیان را آورده اند، مجازات کند. اما برادره گفت: همین که آبروشان رفته، برای شان کافی است و دیگر مستحق مجازات نیستند ...