سایر منابع:
سایر خبرها
مؤلفه های قدرت سیاسی از دیدگاه قرآن کریم (1)
یَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ (31): خدا همان کسی است که شما را آفرید، در حالی که ضعیف بودید سپس بعد از ناتوانی قوّت بخشید و باز بعد از قوّت، ضعف و پیری قرار داد. او هر چه بخواهد می آفریند و دانا و توانا است. و در آیه دیگر آمده است: أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَانًا وَإِنَاثًا وَیَجْعَلُ مَن یَشَاء عَقِیمًا إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ (32): یا [اگر بخواهد] پسر و دختر- هر دو - را برای آنان جمع ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
چنگال دیو است. نشانی اش را هم به جوسر داد. پسره گفت می رود و سیب را می آورد. مادره که قند تو دلش آب می شد، خودش را از تک و تا نینداخت و پاشد هرجور که بود، سفره ای نان برای پسره پخت. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، پسره سفره را بست به پشتش و راه افتاد و رفت. زنه هم خیالش راحت شد و در نبود پسره ی سرخر، شب و روز وردل دیو بود. شکمش هم که بالا آمد، دیگر کسی نبود به اش سرکوفت بزند یا خنجر بکشد که سرش را ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (357)
قبل سوار مترو شدن حموم کنن. 39٫ از چند روز دیگه باید جا ساز های تو خانه رو تخلیه کنیم، خانه تکانی از آنچه شما در تقویم میبینید نزدیک تر است. 40٫ یه بار شش صبح بلند شدم که کامروا بشم، فرستادنم نونوایی شادروان شدم. دیگه هیچی سر جای خودش نیست! 41٫ دیشب خواب میدیدم زنگ خونه رو زدن برداشتم گفتم کیه؟ با ریتم گفت حاااامد پهلاااانه. بدترین کابوسی بود که توی ...
ریزه میزه
، دیگر نمی توانست زیر آن بزند. ناچار دخترش را داد به ریزه میزه. شهر را چراغان کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. شب هفتم دختره را عقد کردند و کنیزها دوروبر عروس را گرفتند. همان شب عروس را سوار کردند و ریزه میزه هم تخته پوستش را انداخت پشت بزش و خودش هم رو شاخش نشست و راه افتادند به طرف غار، پادشاه که هنوز حیران و مات بود، عده ای را فرستاد دنبال عروس و داماد تا ببینند کجا می روند. ...
سنجر و خنجر
به هیچ کس نمی کند. آنها به حرف ملا خندیدند و گفتند هفت نفرند. یعنی هفت نفر از پس یک شیر برنمی آید؟ ملا ورد دیگری خواند که یکهو شیر زنده شد و رو چهار تا پا ایستاد. همین که اطراف را خوب نگاه کرد، جلو پرید و پسر پادشاه را انداخت رو کولش و زد به بیابان. از بیابان که رد شد، پسره را انداخت به دره ای و خودش هم زد به کوه و رفت بالا. پسر پادشاه تا به خودش آمد، دید دوروبرش کسی نیست. راه افتاد و رفت و ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
پرسید و نه او حرفی به پیرمرد می زد. گذشت و گذشت تا شبی که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خیلی از شب ها لباس درویشی تنش کرده و تو شهر می گشت، یا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پیرمرد و دختره نشست. تا قصه خوانی تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درویش به پیرمرد گفت فردا از دختره بیرسد کی هست و چه کار می کند. فردا شب پیرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و ...
دختر شیر افکن
اش نخوابیده، عاشق شده؟ این طور پیش برود، فردا روز سومی اش را هم نشان می کند. پسره گفت این تو بمیری، از آن تو نمیری ها نیست. خودش هم بی خودی هوایی نشده. به این دختره نرسد، خبر پسرش را برایش می آورند. اگر می خواهد تابوتش را نبیند، باید برود خواستگاری این دختره. زن پادشاه دید نه راه پس دارد و نه راه پیش و از آنجا که شاه زاده عزیز دردانه اش بود و نمی خواست رو سنگ مرده شور خانه ببیندش، فردایی با شوهرش ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
وقتی رسید به قصر خودش، تازه پی برد که عشق دختره چه آتشی به دلش زده است. همان روز افتاد تو رختخواب و مریض شد. به هیچ کس هم نگفت چه دردی دارد. اما روزی که پسر وزیر یکه و تنها می رفت، با پادشاه روبه رو شد. پادشاه پرسید پسرش کجا رفته و او چرا تنها می رود؟ پسر وزیر همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد و گفت رفته بودند کشور همسایه و آنجا دختری را تو قصر پادشاه دیدند و پسر پادشاه دل به دختره داد و حالا افتاده ...
شاه عباس
رسیدند پشت دروازه ی پایتخت و آنجا آمدند پائین و عباس پیاده شد و دیوها رفتند. عباس راه افتاد و همین طور که مدح علی را می گفت، رفت به طرف قصر پادشاه. خبر برای شاه تهماسب بردند که پسرش دارد می آید. پادشاه که کلافه بود. گفت: این درویش پدرسگ معلوم نیست چه بلایی سر پسرم آورد؟! الان یک سال است این پسره را برده. تند و تند برای پادشاه خبر آوردند که پسرش رسیده وسط شهر. ولوله ای افتاد تو شهر و از همه طرف ...
خیر و شر
گردن کوزه بست و از چاه آب برداشت و از راه میان بر به طرف چادر راه افتاد. در میان راه یکهو صدای ناله ی ضعیفی شنید و با حیرت رفت ببیند کی ناله می کند. تا رسید، دید خیر با چشم های خونی، بی حال و تشنه رو خاک افتاده و خدا خدا می کند. دختره همین که خیر را به آن حال دید، زودی رفت و گفت: کی هستی؟ این جا چه کار می کنی؟ کی تو را به این روز انداخته؟ خیر همین که صدای دختره را شنید، داد زد: من هم نمی ...
راه و بی راه
دخترت خوب شد. پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهیه ی بساط عروسی راه و دخترش را ببینند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشین خودش. بزن و بکوب عروسی که خوابید، راه سوار شد و رفت سراغ گنج هایی که روباه نشانی اش را داده بود و آنها را از زیر خاک ...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
بته ی خار خوابیده. پیرمرد مار را گرفت و خار کند و برد بازار و فروخت و این دفعه با پولش یک قوطی خرید و مار را گذاشت توش و آورد پهلوی دخترش. دختره روزها که باباش می رفت، با مار بازی می کرد که زد و روزی مار به زبان آمد و رو کرد به دختره و گفت مار نیست، پسر فلان پادشاه است و رفته بوده به جنگ که می رسد به گله ی مارها و یکهو خودش هم مار شده. دختره که از حرف مار داشت شاخ درمی آورد، رفت و به پدرش گفت این ...
پیله ور
تخت خواب رفت بالا و یکهو دمش را کرد تو دماغ پسره. پسر پادشاه چنان عطسه ای کرد که انگشتر از دهنش پرید هوا، سگه انگشتر را وسط زمین و هوا قاپ زد و با چند خیز بلند خودش را رساند به باغ و با گربه که مثل تیر دنبالش می دوید، از قصر زد بیرون و تا از دروازه ی شهر نرفت بیرون، پشت سرش را نگاه نکرد. گربه و سگ رفتند و رفتند تا رسیدند به بهرام که داشت با چه عجله ای می آمد. خوشحال شدند و انگشتر را دادند دست او ...
چغون دوز
تنوره کشیدند و رفتند هوا و ابراهیم به خودش نیامده بود که رسیدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتی با قصر و دختره رسیدند، ابراهیم هنوز حیران و مات بود. قصر را گذاشتند زمین و رفتند خدمت ابراهیم. پسره دیوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، دید دختره رو تخت خوابیده. یک لاله بالای سرش روشن بود و یکی هم پائین پا. ابراهیم ذوق زده دختر پادشاه را نگاه می کرد که یکهو دختره بیدار شد و گفت ...
اسب گل بدن
...> به دستور پادشاه شهر را چراغان کردند و جشنی راه انداختند که نگو و نپرس، هر سه برادر شدند داماد پادشاه. چند روزی که گذشت، سمندر به زنش گفت باید برود دنبال اسب. او تو قصر پدرش بماند، تا شوهرش برود و برگردد. اگر برنگشت و بلایی سرش آمد، او هر کاری دوست داشت، بکند. سمندر رفت و از پادشاه اجازه گرفت و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. چند شب و چند روز رفت و رفت و آذوقه ای که با خودش برده بود، تمام ...
سه برادر (1)
آره بابا، پیرمرد راست می گفت این جا سه تا دختر کنار هم سنگ شده اند، حالا من چه کار کنم؟ یادش آمد که پیرمرد گفته بود اگر دست را بگذاری رو سر دختری که عسل خورده، تمام مردم این شهر زنده می شوند. پسره با خودش گفت حالا چه کار کنم؟ اگر دستم را اشتباهی گذاشتم چی؟ یک دفعه هم می توانم این کار را بکنم. یکهو دید همان زنبوری که برادر بزرگه می خواست لانه اش را خراب کند و او نگذاشته بود، آمد و رفت رو سر ...
سیب حضرت سلیمان
آمد و به او گفت: ای مرد! پادشاه شهر با تو کار دارد. دنبال من بیا. مرد این را گفت و راه افتاد. ملک محمد هم رفت پشت سرش تا ببیند چی پیش می آید. اما بشنوید که پادشاه این شهر دختری داشت که سال های سال بود لب باز نمی کرد و لام تا کام حرفی نزده بود. همین که ملک محمد و راهنما وارد قصر شدند، پادشاه از دخترش برای او حرف زد و عاقبت هم به او گفت: اگر امشب تا صبح توانستی این دختره را به حرف بیاوری، خود ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
برساند به او، حتماً خیلی دوستش دارد. زود نامه ای نوشت و گذاشت رو سینه ی خودش و دراز کشید و خوابید. طوطی آمد و نامه را برداشت و جوابش را نوشت که بیا فلان جا. طوطی نامه را برد. دختر پادشاه تا بیدار شد و جواب نامه را خواند، راه افتاد و رفت تا رسید و شاه زاده را دید. هر دو، یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. پسره و دختره سوار اسبب شدند و شاه زاده گوش چپ اسبه را گرداند و اسب رفت هوا. رفتند و رفتند تا رسیدند ...
دختر پریزاد
وزیر هم نمی دانست باید چی بگوید. پادشاه پسر وزیر را فرستاد پیش پسره و خودش هم پشت پرده ایستاد تا ببیند حال و کار پسره چه طور است. پسر وزیر رفت و از زیر زبان شاه زاده کشید که او عاشق همان دختری شده که عین نور از پهلویش زد بیرون و رفت هوا. دختری که حتی صورتش را ندیده بود. پسر وزیر آمد و همه چیز را مو به مو برای پادشاه تعریف کرد که تو بیابان، وقتی از خانه ی پیرمرد آمدند بیرون، چه اتفاقی افتاده بود ...
گاو پیشانی سفید
...> دختره روزی که گرگین را دید، پی برد مرد زندگی اش را پیدا کرده. وقتی پادشاه دوباره نصیحتش کرد، خودش را زد به آن راه و گفت خواب دیده و کسی تو خواب به اش گفته شوهرش تو جنگل پادشاه، بالای درختی نشسته و او همان پسر را می خواهد. پادشاه تا این حرف را شنید، از کوره در رفت و گفت کسی جرأت نمی کند پا تو آن جنگل بگذارد. روز بعد پادشاه مأمورها را فرستاد به نشانی درختی که دخترش گفته بود تا آن جوان را ...
گیس طلا و اسب سیاه
پوست شپش است و من هم سر قولم هستم. حالا تو زنش می شوی یا نه؟ گیس طلا گفت: من رو حرف پدرم حرفی نمی زنم. اما حالا که می خواهی شوهرم بدهی، بگذار اسب سیاه را با خودم ببرم. پادشاه قبول کرد. نه تنها اسب سیاه، که یک گله گوسفند هم به دختره داد. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و دادند دست درویش، درویش و دختره و گله اش حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسیدند به ...
ماه پیشانی
: فرمان می دهم آنها را از باروی شهر بندازند تو خندق. جشن مفصلی گرفتند و دختر پادشاه را به پسر وزیر دادند و همه ی کارها روبه راه شد. آب ها که از آسیاب افتاد، هوش و حواس شهربانو رفت پیش مادرش و از دوری او روز به روز بیشتر غصه می خورد. آخر سر یک روز صبح زود راهی صحرا شد و رفت تو چاه و به دیو سلام کرد و گفت: ای دیو! تو همیشه به ام کمک کرده ای، اما بدون مادرم نمی توانم زندگی کنم. دیو گاو زرد ...
شاه و وزیر
رسیده که بروی تو جلد آهو. از اسب پیاده شدند و پادشاه رفت تو جلد آهو و تنش بی جان افتاد رو زمین. وزیر که دنبال همین فرصت بود، معطل نکرد و رفت تو جلد پادشاه و حالا تن وزیر رو زمین بود و او به شکل پادشاه پاشد نشست. زود پرید رو اسب و خودش را چهارنعل رساند به آبادی آن نزدیک. اهالی آبادی به هوای این که پادشاه آمده دیدنشان، خوشحال شدند و جلوش صف کشیدند و دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند تا ببینند ...
پسر صیاد
. پسره تا این حرف ها را شنید، بیدار شد و از خوشحالی تا صبح نخوابید و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، شال و کلاه کرد و رفت به قصر پادشاه و چهل روز مهلت گرفت و از آنجا که بیرون آمد، راه افتاد و پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به آن مردی که گوی و جفته ای تو دستش بود و جفته را می زد زیر گوی و می انداخت هوا و خودش هم می رفت آن ور بیابان و گوی را تو هوا می گرفت. این بابا پاهایی داشت ...
شازده ابراهیم
صدای دختر پادشاه را شنید، هول هولکی بلند شد و رفت طرف دختره و گفت چی شده؟ دختره تو تاریکی ریخت پسره را ندید و نفهمید این ابراهیم، شازده ابراهیم خودش نیست. به اش گفت زود سوار اسب بشوند و تا شاه بابا بو نبرده، بزنند به چاک جاده. دختر پادشاه و ندیمه و ابراهیم از نصفه شب تا کله ی سحر تاختند. همین که هوا روشن شد، ندیمه برگشت و نگاهی به ابراهیم انداخت و یکهو زد تو سر خودش و به خانمش گفت چی به ...
تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت
، شرط دومش را می گوید. روز بعد پیرمرد آمد و پادشاه به اش گفت پسرش باید اول هفت تا گوهر شب چراغ بیارد تا شرط دومش را بگوید. پیرمرد با دل پرغصه راه افتاد و برگشت و به پسرش گفت که پادشاه چی خواسته. پسره عین خیالش نبود. گفت بروند شاید چیزی را که پادشاه خواسته، پیدا کردند. پدر و پسر پشت به شهر و رو به بیابان رفتند. از بیابان گذشتند و رسیدند به دریا. پسره کاسه ی کوچکی گرفت و هفت تا کاسه آب از دریا به سر و ...
پری زاد
گندم ریخت رو زمین و مدتی کمین کرد تا کبوترها آمدند و شروع کردند به چیدن گندم. پسره جفت کبوتر را گرفت و برای دختر برد. اما بشنوید وزیر هم عاشق دختره بود و از این که پسره تو شکار این طور جلد و چابک از آب درآمده بود، به اش حسودیش می شد. با خودش گفت باید هر طور باشد، کلکی بزند تا این یکی را از سر راهش بردارد. خوب با خودش حساب کرد و رفت پیش پادشاه و به اش گفت اسب پریزادی هست که شایسته ای رکاب ...
احمد بدبیار
. احمد راه قبله را گرفت و رفت. از رودها و بیشه ها و کوه ها گذشت تا رسید به باغ بهشت. احمد دید کبوتر بال سفید آمد نشست رو سر در باغ و گفت همین جا بایستد تا خودش برود و دختر شاه پریان را برایش بیاورد. احمد پشت در ایستاد و دیگر حرفی نزد. یکهو کبوتر بال سفید شد اسب سفیدی و گفت دختر شاه پریان که آمد، هرچی گفت باید بگوید چشم و دیگر هیچ حرفی نزند. اسب این را گفت و رفت تو باغ چند دقیقه بعد دختر شاه پریان ...
هفت خواهران و دیو
.... دیو هفت روز و هفت شب می خوابد و اگر نجنبد و چاره ای برای کار خودش نکند، دیو که بیدار بشود، یا شقه اش می کند و جنازه اش را کنار خواهر هایش می گذارد، یا بلای دیگری سرش می آورد. این بود که حساب کار دستش آمد و دسته کلید دیو را گذاشت تو جیبش و از در قلعه زد بیرون و تند و تیز راهش را گرفت و رفت. نه روز ایستاد و نه شب استراحت کرد. هفت روز و هفت شب راه رفت تا رسید به شهری و خودش را گوشه ای قایم کرد ...
زبان بسته
، پسر پادشاه اسبش را آورده بود که آب بدهد. اسب مثل هر روزه جلو نمی رفت. لگد می انداخت و خودش را عقب می کشید. چندبار که این کار را کرد، پسر پادشاه به غلام ها دستور داد تو آب بگردند و ببینند چی هست که اسبش عقب می کشد و آب نمی خورد. نوکرها رفتند تو آب و تنها کنده ی بزرگی دیدند و آن را بیرون آوردند. پسر پادشاه اعتنایی نکرد و دستور داد آن را بیندازند پشت بام تا خشک بشود. از آن طرف چون پسر پادشاه یکی یک ...