سایر منابع:
سایر خبرها
زندگی با قمار در افغانستان
به گزارش ایلنا، روزنامه شرق نوشت. در گعده های چهار، پنج نفری نشسته اند و از دور طوری به نظر می رسد که در حال خوردن غذا هستند؛ ولی نزدیک تر که می شوم، در حال کارت بازی هستند یا به قول برخی پر می زنند و پول هم بینشان ردوبدل می شود. روی موکت نشسته اند و سخت در حال کارکردن هستند؛ کاری که وقتی صبح از خانه بیرون می شوند، می آیند اینجا تا شب. فردی که در چندمتری شان آبمیوه فروشی دارد، می گوید تعطیلی هم ندارند و حتی جمعه ها و مثل امروز که یک روز برفی ...
پادشاه و سه پسرش
.... این طور پسر بزرگه صاحب زن شد. پسر دوم هم تیرش را انداخت و رفت پشت سر تیر تا ببیند کجا افتاده. دید تیرش خورده به دیوار خانه ی یکی از مردم شهر؛ آدمی مثل همه ی مردم عادی که نه مالی دارد و نه مقامی. پسره در زد و صاحب خانه که آمد، همه چیز را برایش تعریف کرد و این بابا هم از ذوقش پردرآورد و زود دست دخترش را گذاشت تو دست پسر پادشاه. پسر کوچکه هم تیرش را انداخت، اما تیر این یکی راست رفت و افتاد تو ...
میراث پدر
.... حالا باید نانی بیاورد تا وصله ی شکمش کند. زن نان خورشی آورد و برادر کوچکه خورد و خوابید و روز بعد راه افتاد و رفت تا ببیند چه کار می کند. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به درختی و از آنجا که حسابی خسته بود، زیر درخت، تو سایه دراز کشید و دستش را گذاشت رو چشمش. همین وقت سه تا کبوتر آمدند و رو شاخه ای نشستند. کبوتر اولی گفت خدا کند این مرد بیدار باشد و صدایش را بشنود تا رازش را به ...
فرامرز نمک شناس
چه جنمی دارد. پسره حرف پدر را قبول کرد و صد تومن را گرفت و راه افتاد و رفت بازار. زد و بین راه برخورد به چند تا زن قرشمال و آن کاره و زود با آن ها رو هم ریخت و رفت خانه ی نشان کرده ی شهر و شب را تا صبح آن جا ماند و هر چی داشت و نداشت خرج قرشمال ها کرد و صبح که شد، با دست و جیب خالی برگشت به خانه ی پدرش. پدر تا پسرش را دید و سر و برش را نگاه کرد، پی برد رفته دنبال الواطی، ولی باز هم ازش پرسید چه کار ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
. پادشاه دست از کشتن پسره کشید، اما در زندان نگهش داشت. چند مدتی که در زندان ماند و دیدند آدم بشو نیست، امر کرد که از مملکت برود و هر جا که خواست زندگی کند. مادرش پسر را نصیحت کرد که با هر کس رفیق نشود، اما رفیق که پیدا کرد، ولش نکند. پسره به مادرش گفت چه طور معلوم کند آن آدم رفیق هست یا رفیق نیست. مادره گفت با هر کس رفاقت کرد، اول امتحانش کند. هر چیزی که به دست شان رسید، اگر با تو نصف کرد و زیادترش ...
سیر حاتم طائی
و کی بلایی سرش آورده گذشت و گذشت و همه دل به خواست خدا دادند تا ببینند چی پیش می آید. زن حسن روزی رفت پیش پدر شوهرش و گفت اجازه بدهد همان کارهایی را بکند که اگر حسن هم بود، همان کار را می کرد. شاید راهی پیدا کند که دستش به حسن برسد و شوهری را که فقط چند ساعت دیده، برگرداند سر خانه و زندگی اش. پیرمرد بیچاره که دلش از دل عروس خسته تر و روزگارش سیاه تر بود، سری تکان داد و گفت هر کاری از دستش برمی ...
پادشاه و زن نیکوکار
. من و تو و زن بزرگه. رازی که بیفتد به دهن سه نفر، افتاده به دهن خلق عالم. پادشاه شب را در خانه ی پیرمرد سر کرد و صبح که شد، پرید پشت اسب و از همان راهی که رفته بود، برگشت. در راه ساعتی هم نایستاد تا رسید به شهر و یک راست رفت به مسجد و دید جوان باز کنار حوض نشسته و زل زده به کبوتر بالای گنبد. کنار جوان نشست و هرچه را از پیرمرد شنیده بود، تعریف کرد. جوان گفت درست میگوید و چون با هم قرار ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
خوشی چنان سروصدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. شاهپور شاه میل سرمه دان را کشید به چشمش و رفت تو اتاق. کسی شاهپورشاه را نمی دید، اما او همه را می دید. دختر پادشاه می دید چیزهایی دارد جابه جا می شود. رو کرد به خواهری که زن شاهپور شاه بود و گفت: اینجا که کسی نیست. اما انگاری یکی دارد اذیتم می کند، نکند تو با خودت جن آورده ای؟ دختره نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: نه. این کارها زیر سر ...
خروس پا
...، به حرفش پی می برد. درویش این را گفت و از توبره اش هفت سیب سرخ بیرون آورد و به پادشاه گفت به هر کدام از زن هایش یک سیب بدهد و وقتی با آن ها نزدیکی کند، حامله می شوند. درویش سیب ها را داد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. پادشاه سیب ها را به هفت زنش داد تا آنها را بخورند. شش تا سیب را درسته خوردند و زن هفتم که خودش تمام کارهایش را می کرد، دستش تو خمیر بود و سیب را کنار دستش گذاشت تا نانش را بپزد و ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
رفتند دریا. لباس عروس هایشان را دوختیم که وقتی برگشتند زن بگیرند. 10 ماه بعد از رفتن شان عبدالله زنگ زد. گفت با دستای خودش عبدالماجد رو گذاشته تو خاک. هشتاشون از گشنگی مردن . مادر عبدالماجد پشت سرم یک صدای ضجه می شود. پروین ترجمه می کند: می گه بچه ام بی کفن و بی نماز دفن شد. نمی تونم سر خاکش گریه کنم . خاله کشته شده ها ادامه می دهد: برای غذاشون همه مردم کمک کردن. هرچی طلا ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
...> زنه تا صبح نک و نال کرد و نان پخت و صبح سفره را بست و داد دست جوسر. پسره سیاه چنگال را خبر کرد و نشست رو کول دیو و راهی شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به بیشه ی پر دار و درختی. رفتند پائین و جوسر دید شیری زیر درختی نشسته و کنده ی چوبی رفته به پاش و آن قدر مانده که همان جا سبز شده، دردی هم افتاده به جانش که دم به ساعت ناله اش می رود هوا. جوسر رفت طرف شیر و ازش پرسید دردش چیست؟ شیر گفت: من پادشاه جنگلم ...
معمای زندگی شیدا
که قنداق بچه را به دست خواهرش می داد گفت: امشب مادرتان در بیمارستان مانده... این بچه را بگیر تا بروم شیرخشک بخرم و زودی برگردم. بعد رفته بود پشت دیوار حیاط و زار زار گریه کرده بود. مادر شیدا که به بیماری سل مبتلا شده بود، حتی نتوانست شش ماه دوام بیاورد و سینه گورستان شد جایگاه ابدی اش. پدر هم از صبح تا شب می رفت پی یک لقمه نان حلال. تنها عمه دخترها که در شهر دیگری زندگی می کرد پذیرفت شهین را مدتی ...
پهلوان جو سر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم، بابای دهقانی بود و با زن و دخترش تو آبادی زندگی می کرد. روزی این دختره همان طور که داشت خانه را جارو می کرد، یک دانه کشمش رو زمین دید و برش داشت و انداختش دهن و خوردش. از قدرتی خدا زد و با همان کشمش کوچولو حامله شد. همین که شکمش آمد بالا، حرفش افتاد ...
ریزه میزه
...، برنگردد. زن بیچاره ی از همه جا بی خبر، رفت و هی شکمبه زد به چشمه و بیرون آورد، اما یک کاسه هم آب تهش نماند. آخر سر خسته شد و شکمبه را برداشت و برگشت خانه. وقتی رسید، دید در بسته است. در زد و گفت چرا در را بسته؟ شوهرش گفت آب آورده یا نه؟ زنه گفت شکمبه را که سوراخ سوراخ کرده ای، آب توش نمی ماند. مرد هم در را باز نکرد و گفت برود پی کارش، زنه که شوهرش را می شناخت، برگشت اما دید برف می بارد و هوا ...
مار کوچولو
این که از پسرش خجالت می کشید، شد زن مار. هر شب از جلد این مار، جوان خوشگلی می آمد بیرون و وردل زنه می خوابید و صبح دوباره می رفت تو جلد خودش. چند وقتی که گذشت، زنه حامله شد و پسری زائید و اسمش را گذاشتند مار کوچولو، زنه دید کار و بار این بچه، هیچ مثل بقیه ی بچه ها نیست. هرشب یک وجب بزرگ می شد و سر یک ماه، قد و بالایی به هم زد و از جمعه هم بلندتر شد. روزی پسره رفت پیش پدرش و گفت این برادر ...
سنجر و خنجر
رفت تا رسید به خانه ای. دید زنی تو حیاط نشسته و سر دیوی را گذاشته رو زانوش، زنه تا پسر پادشاه را دید، با انگشت اشاره کرد که حرفی نزند. بعد آرام آرام زانوش را از زیر سر دیو کشید و سرش را گذاشت رو زمین و رفت پیش پسر پادشاه. پسره گفت: تو چه طور آدمی هستی که این جا دور از آدم ها زندگی می کنی؟ دختره گفت: من که تنها نبودم. روزی این جا شهری بود پر آدم. این دیو آرام آرام به همه را خورد. تنها مرا ...
مروری بر تم های زنانه در جشنواره های تئاتر فجر
در جشنواره تئاتر فجر، زنان تا دهمین دوره نتوانستند جایزه ای در عرصه کارگردانی به دست بیاورند. در دهمین دوره جشنواره گلاب آدینه پدیده جشنواره شد و توانست با کارگردانی نمایش مرگ یزدگرد به عنوان کارگردان برگزیده انتخاب شود. چهاردهمین سال جشنواره تئاتر فجر مجال دیگری بود تا یکی دیگر از زنان بتواند جایزه کارگردانی را از آن خود کند. در این دوره، چیستا یثربی برای کارگردانی نمایش سرخ سوزان دومین جایزه را برای زنان کارگردان تئاتر به دست آورد. ...
هاشمی گفت: با دست پر از عربستان بازگشتم ولی احمدی نژاد همه این توافقات را بایگانی کرد
تابناک آذربایجان غربی: یار دیرین امام آیت الله هاشمی رفسنجانی دو هفته قبل در سن 82 سالگی دار فانی را وداع گفت، اما جایگاه او در سیاست ایران آنقدر رفیع بود که چه بسا تا مدتها شاهد بیان خاطرات، نظرات و ناگفته ها حول شخصیت او باشیم؛ شخصیتی که خود در زمان حیات، به واسطه کتاب خاطرات سالانه اش، نقل کننده صدها و هزاران خاطره ریز و درشت از عالی ترین سطوح تصمیم سازی و تصمیم گیری در سیر انقلاب اسلامی و حاکمیت نظام جمهوری اسلامی ایران بوده ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
پرسید و نه او حرفی به پیرمرد می زد. گذشت و گذشت تا شبی که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خیلی از شب ها لباس درویشی تنش کرده و تو شهر می گشت، یا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پیرمرد و دختره نشست. تا قصه خوانی تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درویش به پیرمرد گفت فردا از دختره بیرسد کی هست و چه کار می کند. فردا شب پیرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و ...
دختر شیر افکن
تو فکر که چه طور چاره ی این کار را بکند. چند روز بعد وزیرش را خواست و امور مملکت را داد به دست آن بابا و خودش باروبندیلش را بست و با زن و پسر و دو عروسش از شهر زد بیرون. رفتند و رفتند تا هوا تاریک شد و رسیدند به جنگلی، زن پادشاه و عروس اولی از خستگی نا نداشتند و گفتند همان جا می مانند تا خستگی در کنند و شب هم صبح شود. شاه زاده و زن کوچکه با این که خسته نبودند، حرفی نزدند و بساطی پهن کردند و ولو ...
شاه عباس
برگشته جنازه ی پسرش را بغل کرد و با جلاد پادشاه راه افتاد و رفت. جلاد بردش بیابان و آنجا سر زنه را برید و یک شیشه پر کرد از خونش و جنازه ها را ول کرد تو بر بیابان و برگشت. سر زن افتاده بود کنارش که یکهو دید سوار سفیدپوشی به تاخت آمد. سوار همین که رسید، چرخی زد دور جنازه ی زنه و گفت بلند شود، بچه اش دارد گریه می کند. زن که از حال خودش خبر نداشت، گفت سر بریده چه طور گریه می کند؟ سوار سفیدپوش گفت بلند ...
خیر و شر
دخترش را داد به خیر، جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و مرد هم اختیار همه چیز را داد به دست دامادش. یک هفته بعد که می خواستند کوچ کنند و گله را ببرند جایی دیگر، خیر شبانه رفت و از برگ آن درخت مقداری چید و تو کیسه ریخت و گذاشت تو اسبابش، گله راه افتاد و رفتند و رفتند تا رسیدند نزدیک شهری و بیرون شهر چادر زدند. روزی که خیر برای خرید و فروش رفته بود شهر، شنید که چند سالی است دختر پادشاه صرع گرفته و هرچی ...
راه و بی راه
دخترت خوب شد. پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهیه ی بساط عروسی راه و دخترش را ببینند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشین خودش. بزن و بکوب عروسی که خوابید، راه سوار شد و رفت سراغ گنج هایی که روباه نشانی اش را داده بود و آنها را از زیر خاک ...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
پیشواز پسرش و همین که رسیدند به قصر و پی برد که بابای خارکن پسرش را از چه بدبختی نجات داده، به خزانه دارش دستور داد چند هزار بار اشرفی با اسبی به پیرمرد بدهد. پسر پادشاه که تو قصر این طرف و آن طرف می رفت، رو کرد به بابای خار کن و گفت این پول و اسب به دردش نمی خورد و اگر ببینند که صاحب پول شده، خیال می کنند دزدیده و بلایی سرش می آورند که حالا بیا و بپرس. بهتر است برود پیش پادشاه و بگوید آن سفره ی ...
روستایی کپرنشین و بسیار فقرزده در جنوب کرمان
شعار سال: خِیری کنار جاده ایستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباس های کهنه، چادرهای رنگ باخته. شنیده اند که دولتی ها می آیند مارز ، می آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده اند منتظر دولتی ها. وقتی وانت ها ترمز می زنند روی شانه جاده، اول همه شان ساکتند. خنده های خفه و نگاه های دزدیده و شانه های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه شان ...
پیله ور
خواستگاری دختر پادشاه. زن بی چاره راه افتاد و بعد از این که از دربان قصر اجازه گرفت، رفت تو. از جلو نگهبان ها گذشت و رسید به بارگاه و به خواجه باشی گفت می خواهد پادشاه را ببیند. خواجه باشی رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه هم زنه را خواست و گفت: چه خواسته ای داری که می خواستی مرا ببینی؟ مادر بهرام گفت: آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم. پادشاه یکهو از کوره در رفت و به وزیر دست راست گفت ...
چغون دوز
تنوره کشیدند و رفتند هوا و ابراهیم به خودش نیامده بود که رسیدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتی با قصر و دختره رسیدند، ابراهیم هنوز حیران و مات بود. قصر را گذاشتند زمین و رفتند خدمت ابراهیم. پسره دیوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، دید دختره رو تخت خوابیده. یک لاله بالای سرش روشن بود و یکی هم پائین پا. ابراهیم ذوق زده دختر پادشاه را نگاه می کرد که یکهو دختره بیدار شد و گفت ...
اسب گل بدن
داد مادر سمندر را از قصر بیرون کنند و طویله ی کوچکی را گوشه ی شهر به او داد و گفت مادری که پسر نمک به حرامی مثل سمندر می زاید، جایی بهتر از این جا ندارد. از آن طرف پادشاه منتظر بود که سیامک و سیاوش اسب گل بدن را بیارند تا او دست به یالش بکشد و جوان بشود. وقتی دید چند روز گذشت و از اسب خبر نشد، از کوره در رفت و گفت چرا اسب را نمی آورند، اما برادرها که می ترسیدند طرف اسب بروند، هر روز بهانه ای ...
سه برادر (1)
همان دختره که عسل خورده بود. پسر فهمید این همان دختری است که عسل خورده. رفت و دستش را گذاشت رو سر دختره. یکهو هر سه تا دختر زنده شدند و از پسره پرسیدند چه طوری آنها را زنده کرده؟ پسره گفت: چه می دانم من دستم را گذاشتم رو سر تو. یک وقت دیدم زنده شدی. بقیه هم زنده شده اند. پسره و هر سه تا دختر با هم آمدند تو شهر و دیدند همه زنده شده اند. پسره رفت پیش پیرمرد. این بابا گفت: چه کاری کردی که همه ...