سایر منابع:
سایر خبرها
امیر مهدی کیا، بازیگر نقش شاه در سریال معمای شاه : برای شاه شدن 15 کیلو کم کردم
.... او در سریال فراموش خانه به کارگردانی عبدالرضا نواب صفوی، عبور از تاریخ و چرخ گردون به کارگردانی کاظم بلوچی و شب چراغ به کارگردانی امیر قویدل در هیات شاه مخلوع ایران ظاهر شده است. تصویر برای شاه شدن 15 کیلو کم کردم شهریار فخاری بازیگر دیگری است که عمدتا در برخی آثار مستند از جمله مستند نوفل لوشاتو نقش شاه را به عهده داشته و بعد از حسین نورعلی که در سریال های پدرخوانده و معمای ...
توهّمی که موجب طغیان انسان می شود
می رود، نزدیک بود که مار جوان را نیش بزند، عقربی رسید و مار را نیش زد و جنید رفت و جوان را بیدار کرد و گفت ای جوان پروردگارت تو را نگهبانی کرد. ( فَاللّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ) أَفَرَأَیْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ آیا آنچه را کِشت می کنید، ملاحظه کرده اید، ( أَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ ) آیا شما آن را زراعت می کنید یا ماییم که زراعت می کنیم وقتی ...
بسته خبری سفیر دوشنبه 04 بهمن ماه 1395
گذاری عربی هشتم اردیبهشت ماه 88 خبرگزاری ها از سفر خاتمی به چند کشور عربی از جمله عربستان_سعودی ، مصر، مغرب، تونس، کویت و قطر خبر دادند و متعاقب آن در تاریخ 24 اردیبهشت ماه خبر مذاکره او با ملک عبدالله بن عبدالعزیز (پادشاه عربستان) در ریاض، روی خروجی خبرگزاری ها رفت. بعدها محمد علی ابطحی پس از بازداشت شدن به دلیل نقش داشتن در حوادث پس از انتخابات، از انتخاباتی بودن این سفر سخن گفت ...
پادشاه و سه پسرش
جایی که رسید و به هر خانه ای که خورد، از همان خانه دختر بگیرند. پسرهای پادشاه قبول کردند و رفتند بیرون شهر. پسر بزرگه تیرش را انداخت. تیر رفت و رفت و افتاد تو باغی. پسره تند و تیز رفت در باغ را زد و صاحب باغ که آمد، به اش گفت پسر پادشاه است و تیر انداخته و چون به باغش افتاده، می خواهد با دخترش عروسی کند. صاحب باغ از خدا خواسته، دست پسره را گرفت و بردش تو باغ و گفت منت دارد که دخترش را به پسر پادشاه ...
میراث پدر
.... برادره سگ را برد گوشه ای و کشتش و مغزش را درآورد و راه افتاد به طرف شهری که دختر پادشاهش مریض بود. بیابان را زیر پا گذاشت و از کوه و رود گذشت تا رسید به آن شهر. دید دم دروازه نوشته اند هر کس دختر پادشاه را علاج کند، نصف دارایی پادشاه نصیبش می شود. برادر کوچکه رفت تو شهر و راهش را کشید و رسید به دم در قصر پادشاه و گفت برای چه کاری آمده. نگهبانی به او گفت این سرهای آویزان را که می بیند، روزی رو ...
فرامرز نمک شناس
.... فرامرز شمشیر کشید تا گردنش را بزند، اما خورد به دماغش و افتاد. زود دماغ را برداشت و گذاشت تو جیبش. صبح حرکت کردند و تا رسیدند به دروازه ی شهر، دروازه بان همین که دروازه را باز کرد، دید سر پسر پادشاه رو بارهاست. زود فرامرز را گرفتند و دست بسته بردند قصر پادشاه و گفتند این مرد پسر پادشاه را کشته. پادشاه هم دستور داد او را بکشند. فرامرز گفت او کسی را نکشته و می تواند قاتل پسر پادشاه را نشان ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
را به او داد، بداند که رفیق است و ولش نکند. اگر نصف کرد و زیادترش را خودش برداشت، از او دوری کند که نارفیق است. پسره راه افتاد و همین جور دنبال رفیق می گشت و پیدا نمی کرد. تا این که روزی بین راه به کاکاسیاهی برخورد کرد که به راه خودش می رفت. خواست امتحانش کند. هر چه ادعای رفاقت می کرد، کاکاسیاه فاصله می گرفت و همراه نمی شد، تا آخر سر به هزار زحمت کاکا را با خودش رفیق کرد. اما کاکاسیاه شرطی ...
سیر حاتم طائی
و از این شهر هم دورتر رفت و رسید به گوش حاتم طائی. حاتم که می دید یکی هم مثل خودش دست بالا زده و سفره پهن می کند و اسمش را گذاشته اند کنار اسم حاتم، به این فکر افتاد برود و سری از کار این زن دربیاورد. صد نفر سوار برداشت و حرکت کرد به طرف خانه ی زن حسن. همین که رسید، نوکرها جلو آمدند و اسب حاتم و سوارها را گرفتند و خودشان را هم بردند به اتاق مهمانی و برای هر مرد چند نوکر گذاشت تا کم و کسری نداشته ...
پادشاه و زن نیکوکار
گذاشته و تو ظرف طلا به فقیر بیچاره ها غذا می دهد و سیر که خوردند، ظرف را به گدا می بخشد. پادشاه تا این خبر را شنید، حیران و مات ماند و به گدا گفت ببردش به خانه ی آن زن تا ببیند راست می گوید یا نه. گدا سری تکان داد و گفت پادشاه که گدا نیست. آن زن فقط به گداها غذا می دهد. پادشاه داد لباس ژنده ای برایش آوردند که از زور وصله و پینه از ریخت افتاده بود. لباس را تنش کرد و با گدا راه افتاد و رفت تا رسید ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
گفت خوب، خودت رسیدی به دختری که می خواستی و فراموش کردی چه قولی به من داده ای. عین خیالت هم نیست که من به خاطر دختره می سوزم. صبح که شد، شاهپور زنش را برداشت و سوار قالیچه شدند. قالیچه پرواز کرد و تو ایران نشست روزمین. یک راست رفتند قصر پادشاه و آنجا شاهپور شاه به دختره گفت برود پیش خواهرش. خودش هم کمی بعد می آید. می خواهد یک خرده سر به سر خواهر هایش بگذارد. دختره رفت و تا خواهرش او را دید، از ...
خروس پا
.... مادره که می ترسید بلایی سرش بیاید، ناراحت شد و گفت اگر برادرهایش او را دوست داشتند، این همه وقت خبری از او می گرفتند. پسرهای پادشاه آن قدر بی خیال اند که حتی نمی دانند برادری مثل او دارند. پادشاه هم که چشم دیدن او را ندارد. این حرف ها به خورد خروس پا نرفت و سر و صورت مادره را بوسید و سوار شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به قصر پادشاه. پادشاه تا این پسر را دید، حیرت کرد، اما خروس پا گفت آمده ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
گدایی می کنه. دو هفته یک بار میاد اینجا سرش رو می کوبه به کولر خونه ای که عبدالله برای خودش ساخته بود و می ره. خانم تو رو خدا کاری کنید. همین یک نفر عبدالله برای ما مانده. مادر عبدالله رو ببین. انقدر گریه کرده یه چشمش کور شده. هرچی داشتیم فروختیم. پول نداریم. سواد نداریم به کسی دردمونو بگیم. خانم تو رو خدا بهشون بگو یه کاری کنند . دو گوسفند، یک شتر و چند بز کل دام این روستاست. دختر تانکر آب را ...
از دِنای استوار تا دَریای بی قرار
می شود. رفت و آمد سواری ها با پلاک های متعدد و متنوع از دیگر استان ها در این منطقه زیاد به چشم می خورد. چرخ زندگی و بازار اینجا خوب میی چرخد و بازار و خرید و فروش حرف اول را می زند. در حاشیه روستاها گله های دام عشایر قشلاق می گذرانند، همان گله هایی که دو سه ماهی دیگر و با آمدن گرمای بهار و تابتان، به ییلاق سمیرم کوچ می کنند. ایرنا هم اینجا دفتری دو طبقه دارد؛ آن هم درست در ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
به اش نمی خورد. مرد راه افتاد دنبال پرنده. زنش داد زد که ولش کن. نرو دنبالش. اما گوش شوهره به حرف زنش بدهکار نبود. از این تپه به آن تپه و از این صخره به آن صخره رفت و چشم از پرنده برنداشت. رفت و رفت تا رسید به قلعه ی سفیدی. پرنده از بالای دیوار رفت تو قلعه. شکارچی هم رفت و از دروازه نگاه کرد و دید قلعه پر از اسب است. رفت تو. به هر جان کندنی بود از لابه لای اسب ها گذشت و از چند دروازه و دربند رد ...
پهلوان جو سر
آتش به من بده. جوسر گفت: خودت بیا ببر کوتوله گفت: نمی توانم. ریشم می سوزد. جو سر چوبی گرفت و خم شد که روشنش کند. کوتوله مشتی خاکستر برداشت و پاشید تو چشمش، جو سر زود خاکستر را پاک کرد و کمانش را که بغل دستش بود، برداشت و رفت دنبال کوتوله. وسط راه رسید و دید دارد دیگ را می برد. تیری گذاشت تو کمان و زد پس گردن کوتوله که سرش از تنش جدا شد. تنه اش افتاد رو زمین، اما سرش همان طور می ...
ریزه میزه
روزی که گله اش را برگردانده بود، به پدرش گفت باید برود و دختر پادشاه را برایش خواستگاری کند. پدره چیزی نگفت و فکر کرد با این ریخت و روزش چه طور می تواند برود قصر پادشاه و بخواهد دخترش را که لابد خوشگل و ترگل ورگل هم هست، به این پسره بدهد که سر تا تهش به اندازه ی یک وجب است. بیچاره حتی لباس تازه و پلوخوری هم نداشت که تنش کند. خوب لنگی بست به سرش و شالی به کمرش و راه افتاد و رفت. وقتی رسید به شهر و ...
مار کوچولو
ناتنی اذیتش می کند. هروقت از راه می رسد، با دسته ی تیشه اش می افتد به جانش و امروز هم چیزی نمانده بود او را بخواباند سینه ی قبرستان. شوهر زنه دید این بچه ها آبشان تو یک جو نمی رود و حالا که سر ناسازگاری با هم دارند، آب خوش از گلوی او و مادر بچه ها پائین نمی رود. رفت پیش زنش و گفت بهتر است بچه ها را بکشند. زنه هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اول جمعه را بکشند. مار خوشش آمد و گفت وقتی جمعه آمد، به اش ...
سنجر و خنجر
رسید لب دریا. دهنش را به آب گذاشت و قورت قورت آب خورد. پسر پادشاه زود رفت و امانش نداد و با نیزه به چشمش کوبید. مار فیش و فوشی کرد و چنبره زد که پسره فهمید می خواهد در برود. آن قدر با نیزه به مار زد تا بیجان رو زمین افتاد. خیالش که راحت شد، برگشت پیش دختره و به اش خبر داد که حالا دشمنی ندارد و می تواند سر راحت رو بالش بگذارد. پسر پادشاه دختره را عقد کرد و با خیال آسوده تو همان خانه زندگی ...
فال روزانه - فال امروز شما چهارشنبه 6 بهمن 95
ادامه دهید برایتان بسیار مناسب تر از گرفتن یک جایزه جالب توجه است. بیا که قصر امل سخت سست بنیادست***بیار باده که بنیاد عمر بر بادست غلام همت آنم که زیر چرخ کبود***ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست تعبیر: در انجام کاری که در پیش داری درنگ و شتاب نکن. عشق و محبت و ایمان به هدف تو را بهتر و زودتر به هدف می رسانند. در امر ازدواج موفق خواهی شد. فال روزانه متولدین ...
عناوین روزنامه / فال روزانه - چهارشنبه 6 بهمن 95
....خوشبختانه، برداشتن گامی استوار که تمام طول روز بتوانید آن را ادامه دهید برایتان بسیار مناسب تر از گرفتن یک جایزه جالب توجه است. بیا که قصر امل سخت سست بنیادست***بیار باده که بنیاد عمر بر بادست غلام همت آنم که زیر چرخ کبود***ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست تعبیر: در انجام کاری که در پیش داری درنگ و شتاب نکن. عشق و محبت و ایمان به هدف تو را بهتر و زودتر به هدف می رسانند. در ...
بسه و خوسه و کلیلک
و دید از خواهر هایش خبری نیست، شستش خبردار شد که اوضاع پس است و باید کاسه ای زیر نیم کاسه ی این درویش باشد. باید خوب چشم و گوشش باز باشد تا سر از کارش در بیاورد. درویش این دفعه هم تکه ای گوشت خام داد به دختره و گفت باید بخوردش. بعد رفت پی کارش. کلیلک، تکه گوشت را انداخت جلو گربه. درویش وقتی برگشت خانه، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت جواب داد: اینجا، تو معده ام. درویش پیش خودش گفت این دختر همانی ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
دستگیر پیرمرد شده. پیرمرد حرف های دختره را به درویش گفت. پادشاه با لباس درویشی رفت و فردا غلام سیاهی را همان طور که دختره گفته بود، فرستاد تا برود و سر از کار او در بیاورد. غلام سیاه بعد از این که شیر پلو و مرغ را خورد، سوار حیوان شد و رفت تا رسیدند به قصری که در و دیوارش با سر آدمیزاد درست شده بود. دم در قصر، دختری ایستاده بود که شب ها می رفت خانه ی پیرمرد. دختره تا غلام را دید، پرسید برای چی آمده ...
دختر شیر افکن
کوه و خاکستر شد. شیرافکن راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و انگشتانه ها را داد به پادشاه و گفت چند روزی باید برود دنبال کاری، اما پول و جواهرش تمام شده و پادشاه باید کمکش کند. پادشاه چند کیسه سکه ی طلا و مقداری جواهر به شیرافکن داد و او مردافکن و دختر عجوزه را برداشت و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به حوالی آن جایی که پادشاه و شاه زاده و مادرش با خواری و بدبختی زندگی می کردند. در شهر گشتی ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
کنار قصر پادشاه همسایه، پسر وزیر به دوستش اشاره کرد که عکس دختر خوشگلی عین پنجه ی آفتاب را گذاشته اند کنار پنجره. پسر وزیر حیران و مات پنجره را نگاه کرد و گفت عجب عکسی! اما پسر پادشاه به حرف پسر وزیر خندید و گفت آدم واقعی است. عکس نیست. داشتند با هم سر و کله می زدند که عکس است یا نه که دختره رفت کنار و پسر پادشاه که دل به دختره داده بود، راه افتاد و با پسر وزیر برگشتند به شهر خودشان. پسر پادشاه ...
شاه عباس
.... دختر یک من رفت و صد من برگشت خانه. دید چاره ای برایش نمانده و پدره دست بردار نیست. به پدرش گفت برود بازار و فلان چیز و بهمان رخت را بخرد و تا شب نیاید، چون می خواهد خودش را حاضر و آماده کند. دختره چیزهایی را گفت که پدرش تو شهر دوره بیفتد و تا تنگ غروب برنگردد. رمال راه افتاد تو بازار و از این دکان این را خرید و از آن دکان آن را. دختره هر چی نان تو خانه بود، گذاشت تو سفره و زدش زیر بغل و ...
خیر و شر
هرجا آب و سبزه ای بود و گیاهی داشت، دو هفته ای آنجا منزل می کرد و بعد راه می افتاد و می رفت جایی دیگر، تازه دو سه روز بود که صحرانشین با مادر و خواهر و زن و دختر و کس و کارش پشت تپه ای چادر زده بود و گله هایش را تو صحرا می چراند. از قضا رئیس قبیله ی کردها تنها یک دختر داشت. آن روز بعدازظهر دختره کوزه را برداشت و گفت می رود از چاه آب خنک بیاورد. دختره از راه دورتر و صاف تر رفت سر چاه. طنابی به ...
راه و بی راه
...: هرچی تو بخواهی. چوپان گفت: پنجاه اشرفی. راه گفت: دادم. چوپان گفت: فروختم. راه پنجاه اشرفی داد و قلاده ی سگ را گرفت و راه افتاد طرف شهر، تا رسید شهر، دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید: چرا مردم این شهر همه گرفته و دمغ اند. مگر اتفاقی افتاده؟ مرد گفت: الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. پادشاه هم حکم کرده مردم باید غصه دار ...
روستایی کپرنشین و بسیار فقرزده در جنوب کرمان
نفرت ایجاد می کنه. ماه مانک را که پشت سر بگذاری و بروی در مسیر بن بست ، هر متر که چرخ های وانت می چرخد و راه پیش می برد روی آسفالت وصله دار جاده ای که از 11 سال قبل، وعده یکدست کردنش را داده بودند، این حس با صدای چرخیدن چرخ ها همراه می شود که داری به سمت چیز بدتری می روی. فاصله ماه مانک تا روستای بعدی و بعدی و بعدی، تا چشم کار می کند نخل های خشک و بی بر است، سنگ است و کلوخ و زمینِ خشکِ عزادارِ بی آبی ...
پیله ور
مهلتی که از اش گرفته ام، تمام می شود و با من عروسی می کند. گربه برگشت پیش سگ و حرف های دختر پادشاه را به اش گفت. سگه تا این را شنید، گفت باید همین امشب دست به کار شوند و انگشتر را از چنگ دزد ناموس بکشند بیرون. هر دو نشستند و عقل شان را رو هم ریختند که چه کنند و چه نکنند. خوب قرار مدارشان را گذاشتند و نصفه شب که شد، راه افتادند و رفتند به قصر پسر پادشاه، سگ گوشه ای قایم شد و گربه هم رفت تو ...
چغون دوز
...، طلسم باطل شد و حالا من آزادم و می خواهم بروم سر خانه و زندگی ام. تازه مگر تو عاشق دختر پادشاه نبودی؟ ابراهیم گفت: راستش بودم. اما تا تو را دیدم، روح از بدنم رفت. دختره خندید و گفت: گره این کار به دست هشام باز می شود. دختر پریزاد چند تار مویش را به ابراهیم داد و گفت هروقت گرهی به کارش افتاد و راه پس و پیش نداشت، یک تار موی او را آتش بزند تا در جا حاضر بشود. این را گفت و ...