سایر منابع:
سایر خبرها
ملکه ی خدا
. گشنه هم بودند. دوروبر را که گشتند، رسیدند به غاری در دل کوه که دود گوله گوله از آن بیرون می زد. پسر وزیر گفت شاید این جا کسی باشد. بروند ببینند. اما پسر پادشاه واهمه داشت و گفت شاید جانوری باشد و بلایی سرشان بیاورد. این را گفت و به پسر وزیر دستور داد برود و سر و گوشی آب بدهد. پسر وزیر رفت و پسر پادشاه همان جا نشست. پسر وزیر کبک ها را برداشت و رفت تو غار و دید دختری نشسته مثل پنجه ی آفتاب. تا ...
درویش و اژدهای هفت سر
او می دهد، هیچ کی حاضر نشد تن به این کار بدهد. آخر سر همان پیرمرد ندار که تنها کسب و کارش دختره بود، گفت حاضر است این کار را بکند تا مردم شهر خیالشان راحت بشود. پیرمرد رفت و دخترش را آورد و درویش دختره را برای اژدها عقد کرد. اژدها هم دختره را گذاشت رو کولش و رفت و مردم برگشتند سر کار و زندگی شان. از آن روز پیرمرد می آمد کنار درویش می نشست و تا غروب با هم حرف می زدند و هوا که تاریک می شد، می ...
فهرست نوزدهم و بیستم لاک پشت پرنده رونمایی شد
ابتدای این مراسم قطعه ای با عنوان خداوندا صدای مرا بشنو که تو را می خوانم از لوریس چکناواریان پخش و به روح آتش نشانان حادثه پلاسکو تقدیم شد. سپس نویسندگان و شاعرانی مانند افسانه شعبان نژاد و طاهره ایبد، شعرها و قطعات ادبی شان را که برای شهدای آتش نشان نوشته بودند، قرائت کردند. طاهره ایبد، از نویسندگان کودک و نوجوان، در این مراسم متن نامه ای را که از سوی اعضای انجمن نویسندگان کودک و ...
سنگ صبور
آبادانی و نه گل بانگ مسلمانی. دیدند اگر آن جا بمانند، از گشنگی هم نمیرند، جک و جانورها تکه پاره شان می کنند. شب و روز رفتند تا رسیدند به باغی که فقط یک در داشت. گفتند بروند و در بزنند لابد یکی می آید درش را باز می کند و آبی چیزی به آنها می دهد. فاطمه را انداختند جلو و دختره رفت و در زد. در زودی باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ که ببیند کسی آنجا هست یا نه، یکهو در بسته شد و دختره برگشت و دید ...
گل خندان
خواسته یا یکی دیگر را به اش قالب کرده اند. از فکر و غصه دنیا جلو چشمش تیره و تار شد. وقتی هم فهمید دختره هیچ نجیب و اصیل نیست، خودش را می خورد و دم نمی زد. روز و شب از فکر کلاهی که سرش گذاشته بودند، نمی آمد بیرون و تو این فکر بود که چه طور ته و توی قضیه را در بیاورد و ریش خودش را خلاص کند. اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و چیزی به مادرش یا کس دیگری نگفت. عروس تقلبی و شاه زاده بیچاره را این جا ...
پیر خارکن و آجیل مشکل گشا
رسم داری بود، می خواست برود سفر تا جنس بفروشد و بخرد. وقتی می خواست با زنش خداحافظی بکند، به او گفت آجیل مشکل گشا یادش نرود و هر ماه نذرش را به جا بیاورد. تازه چند روزی بود که بازرگان راه افتاده بود که دختر بزرگه ی پادشاه آمد دنبال دختر بازرگان که با هم بروند تو چشمه شنا کنند. دخترها با هم رفتند شنا کردند و دختر بازرگان زودتر از آب آمد بیرون و لباسش را تنش کرد. دختر پادشاه چند دوری زد و ...
سفره ی ابوالفضل
نمی داند که آمده قصر پادشاه و شده زن شاه زاده. خربزه ها لگدی زد به دیگ رو اجاق و دیگ را گذاشت تو خورجین ترک اسبش و را چپه کرد رو زمین و با این که کاچی ریخته بود رو کفشش، پرید پشت اسب و با وزیر و وکیل راه افتاد و رفت اردو، وقتی رسید اسبش را داد به مهتر و خودش هم با وزیرها سرگرم گپ و گفت شد. شب که شد و همه خوابیدند، پسر پادشاه دید هر کاری می کند، خوابش نمی برد. بلند شد و رفت دوروبر جنگل تا قدم ...
تاج الملوک
.... چند ماهی تو راه بودند تا رسیدند نزدیک شهر. آنجا رمل و اسطرلابی خریدند و تاج الملوک خودش را زد به رمالی و همین که وارد شهر شدند، پسره رفت به قصر پادشاه و آنجا داد زد دختر درمان می کند. نگهبان ها رفتند و به پادشاه خبر دادند و تاج الملوک را هم بردند به قصر. پادشاه تا جوان را دید، گفت این سرهایی که آویزان شده، روزی رو گردن آدم هایی بود که آمده بودند برای درمان دخترش، حالا او بهتر است ...
سام و ملک ابراهیم
نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد. حاکم گفت: برو همین آدم را بیار. نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم. حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا ...
نارنج و ترنج
و مفتی بخورند و ببرند. زد و نذرش قبول شد و زن چهلمی بار برداشت و پسری زائید. پادشاه که حالا انگاری دنیا را به اش داده بودند، نمی دانست چه کار کند. پسره را داد دست دایه ها تا خوب بزرگش کنند و همه جوره اسباب آسایشش را فراهم کرد. پسره در ناز و نعمت بزرگ شد. گذشت و گذشت تا شاهزاده رسید به هجده سالگی. روزی که تو قصر این طرف و آن طرف می رفت، پادشاه نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و یکهو به خودش ...
مسابقه سگ هایی به نام مسی و رونالدو!
پشت سرش راه می افتند؛ درست شبیه دسته غازها. بسیاری از خانواده های ثروتمند منطقه در ایالات متحده و کانادا صاحب پمپ های گاز زنجیره ای هستند و آنجا خویشاوندانی را نیز دارند. یک مرد درشت هیکل، که به نظر افسر پلیس هم می آمد، با لحنی تند گفت: من حین انجام وظیفه برای مراقبت از کیکی دیلون هستم. برادران همسرم ساکن مودستو کالیفرنیا هستند. آنجا “سگ بازی” مانند تمام جنبه های دیگر زندگی ...
بسته خبری سفیر یکشنبه 03 بهمن ماه 1395
پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی: سبک زندگی اسلامی/ امام علی علیه السلام :هرکه ازمعصیتهای خدا لذّت بَرَد،خداوند او را خوار گرداند. ➖ غرر الحکم، ح8823 ______________________ t.me/safir_hamandishi صفحه اول روزنامه های امروز یکشنبه 03 بهمن ماه 1395 ______________________ t.me/safir_hamandishi وضعیت آب وهوا ازبعدازظهرامروزضمن ...
پادشاه و سه پسرش
.... این طور پسر بزرگه صاحب زن شد. پسر دوم هم تیرش را انداخت و رفت پشت سر تیر تا ببیند کجا افتاده. دید تیرش خورده به دیوار خانه ی یکی از مردم شهر؛ آدمی مثل همه ی مردم عادی که نه مالی دارد و نه مقامی. پسره در زد و صاحب خانه که آمد، همه چیز را برایش تعریف کرد و این بابا هم از ذوقش پردرآورد و زود دست دخترش را گذاشت تو دست پسر پادشاه. پسر کوچکه هم تیرش را انداخت، اما تیر این یکی راست رفت و افتاد تو ...
فرامرز نمک شناس
چه جنمی دارد. پسره حرف پدر را قبول کرد و صد تومن را گرفت و راه افتاد و رفت بازار. زد و بین راه برخورد به چند تا زن قرشمال و آن کاره و زود با آن ها رو هم ریخت و رفت خانه ی نشان کرده ی شهر و شب را تا صبح آن جا ماند و هر چی داشت و نداشت خرج قرشمال ها کرد و صبح که شد، با دست و جیب خالی برگشت به خانه ی پدرش. پدر تا پسرش را دید و سر و برش را نگاه کرد، پی برد رفته دنبال الواطی، ولی باز هم ازش پرسید چه کار ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
. وقتی رفتند نزدیک قلعه، شب شده بود. همان جا منزل کردند و کاکاسیاه گفت خودش بیدار می ماند و نگهبانی می دهد و بهتر است پسر پادشاه بخوابد. اگر اتفاقی افتاد، از پسش برمی آید. پسر پادشاه خوابید و سیاه بیدار ماند. خیلی نگذشته بود که کاکا سیاه دید دیوی به طرفش می آید. تا رسید، با هم گلاویز شدند و آخرسر کاکا سیاه دیو را کشت. هنوز خستگی در نکرده بود که دیو دومی آمد و با سیاه سرشاخ شد. این یکی دیو را هم کشت که ...
سیر حاتم طائی
طویله غیبش زده بود. شب بعد با چاقویی زخمی به انگشتم زدم و نمک پاشیدم به زخم، تا خوابم نبرد. خودم را زدم به خواب. دیدم زنم آهسته بلند شد و پرید پشت مادیان باران و رفت تو سیاهی. من هم سوار مادیان باد شدم و رفتم پشت سرش. دیدم رفت دم در غار بزرگی و پیاده شد. همین لحظه دیو بی شاخ و دمی که جلو در غار ایستاده بود، رو کرد به زنم و گفت چی شده که دیر کردی؟ مگر بچه ات نخوابیده بود؟ گوشه ای ایستادم تا سپیده زد ...
پادشاه و زن نیکوکار
. من و تو و زن بزرگه. رازی که بیفتد به دهن سه نفر، افتاده به دهن خلق عالم. پادشاه شب را در خانه ی پیرمرد سر کرد و صبح که شد، پرید پشت اسب و از همان راهی که رفته بود، برگشت. در راه ساعتی هم نایستاد تا رسید به شهر و یک راست رفت به مسجد و دید جوان باز کنار حوض نشسته و زل زده به کبوتر بالای گنبد. کنار جوان نشست و هرچه را از پیرمرد شنیده بود، تعریف کرد. جوان گفت درست میگوید و چون با هم قرار ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
خوشی چنان سروصدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. شاهپور شاه میل سرمه دان را کشید به چشمش و رفت تو اتاق. کسی شاهپورشاه را نمی دید، اما او همه را می دید. دختر پادشاه می دید چیزهایی دارد جابه جا می شود. رو کرد به خواهری که زن شاهپور شاه بود و گفت: اینجا که کسی نیست. اما انگاری یکی دارد اذیتم می کند، نکند تو با خودت جن آورده ای؟ دختره نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: نه. این کارها زیر سر ...
خروس پا
...، به حرفش پی می برد. درویش این را گفت و از توبره اش هفت سیب سرخ بیرون آورد و به پادشاه گفت به هر کدام از زن هایش یک سیب بدهد و وقتی با آن ها نزدیکی کند، حامله می شوند. درویش سیب ها را داد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. پادشاه سیب ها را به هفت زنش داد تا آنها را بخورند. شش تا سیب را درسته خوردند و زن هفتم که خودش تمام کارهایش را می کرد، دستش تو خمیر بود و سیب را کنار دستش گذاشت تا نانش را بپزد و ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
رفتند دریا. لباس عروس هایشان را دوختیم که وقتی برگشتند زن بگیرند. 10 ماه بعد از رفتن شان عبدالله زنگ زد. گفت با دستای خودش عبدالماجد رو گذاشته تو خاک. هشتاشون از گشنگی مردن . مادر عبدالماجد پشت سرم یک صدای ضجه می شود. پروین ترجمه می کند: می گه بچه ام بی کفن و بی نماز دفن شد. نمی تونم سر خاکش گریه کنم . خاله کشته شده ها ادامه می دهد: برای غذاشون همه مردم کمک کردن. هرچی طلا ...
مؤلفه های قدرت سیاسی از دیدگاه قرآن کریم (1)
، توانمندی های جسمی شهروندان، برخورداری از موهبت های طبیعی و زیرساخت های رسانه ای جستجو می کنند، اما ما در این مجال بودن آنکه بخواهیم همه ی موارد مذکور را از قرآن استنباط کنیم، فقط به برخی امور اشاره خواهیم کرد که از قرآن کریم قابل برداشت است. 1-1. توان مالی در نگاه اول عنصر اقتصاد برای قدرت سیاسی کشورها امر مادّی به شمار می آید. این امر هنگامی که به عناصر عینی اقتصادی مربوط می شود، درست به نظر می ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
چنگال دیو است. نشانی اش را هم به جوسر داد. پسره گفت می رود و سیب را می آورد. مادره که قند تو دلش آب می شد، خودش را از تک و تا نینداخت و پاشد هرجور که بود، سفره ای نان برای پسره پخت. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، پسره سفره را بست به پشتش و راه افتاد و رفت. زنه هم خیالش راحت شد و در نبود پسره ی سرخر، شب و روز وردل دیو بود. شکمش هم که بالا آمد، دیگر کسی نبود به اش سرکوفت بزند یا خنجر بکشد که سرش را ...
پهلوان جو سر
کرد و قرار گذاشتند فردا بروند تو غار و سر کوتوله را بیاورند. شب را خوابیدند و کله ی سحر بلند شدند و به جای شکار، راه افتادند به طرف غار کوتوله. وقتی رسیدند، دیدند در غار را با سنگ بسته اند. کوهکن و آبکش و جنگل کن هر کاری کردند، نتوانستند سنگ را از جا جنب بدهند. جو سر خودش جلو رفت و سنگ را گرفت و انداختش کنار. دیدند غار سرراست نیست و عین چاه پائین می رود و پلکانی هم ندارد که ازش بشود پائین رفت. جو ...
ریزه میزه
، دیگر نمی توانست زیر آن بزند. ناچار دخترش را داد به ریزه میزه. شهر را چراغان کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. شب هفتم دختره را عقد کردند و کنیزها دوروبر عروس را گرفتند. همان شب عروس را سوار کردند و ریزه میزه هم تخته پوستش را انداخت پشت بزش و خودش هم رو شاخش نشست و راه افتادند به طرف غار، پادشاه که هنوز حیران و مات بود، عده ای را فرستاد دنبال عروس و داماد تا ببینند کجا می روند. ...
مار کوچولو
این که از پسرش خجالت می کشید، شد زن مار. هر شب از جلد این مار، جوان خوشگلی می آمد بیرون و وردل زنه می خوابید و صبح دوباره می رفت تو جلد خودش. چند وقتی که گذشت، زنه حامله شد و پسری زائید و اسمش را گذاشتند مار کوچولو، زنه دید کار و بار این بچه، هیچ مثل بقیه ی بچه ها نیست. هرشب یک وجب بزرگ می شد و سر یک ماه، قد و بالایی به هم زد و از جمعه هم بلندتر شد. روزی پسره رفت پیش پدرش و گفت این برادر ...
سنجر و خنجر
به هیچ کس نمی کند. آنها به حرف ملا خندیدند و گفتند هفت نفرند. یعنی هفت نفر از پس یک شیر برنمی آید؟ ملا ورد دیگری خواند که یکهو شیر زنده شد و رو چهار تا پا ایستاد. همین که اطراف را خوب نگاه کرد، جلو پرید و پسر پادشاه را انداخت رو کولش و زد به بیابان. از بیابان که رد شد، پسره را انداخت به دره ای و خودش هم زد به کوه و رفت بالا. پسر پادشاه تا به خودش آمد، دید دوروبرش کسی نیست. راه افتاد و رفت و ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
خودش را به خواب زد. پادشاه که می دانست دختره نخوابیده و دارد ادا درمی آورد، شروع کرد به کشیدن قلیان و حرف زدن با شمع و گفت: ای شمع برای تو می گویم و کاری با کس دیگری ندارم. سه نفر از قدیم با هم دوست بودند، یکی نجار، دومی خیاط و سومی هم ملا بود. روزی این هوا به سرشان افتاد که با هم بروند سفر. وسط راه شب شد و خواستند بخوابند و قرار شد به نوبت کشیک بدهند. اول همه نوبت بابای نجار شد و مرد که آدم ...
دختر شیر افکن
. مادره وقتی دید پسره عین خیالش نیست، خودش دست به کار شد و رفت خانه ی برادر پادشاه و به زنش گفت دخترش را آرا و پیرا بکند و بفرستد قصر پادشاه، شاید دختر عمو بتواند دل شاهزاده را ببرد و راضی شود که زن بگیرد. زن عمو که از خدا خواسته بود دخترش با شاهزاده سر و همسر بشود، زود دختره را فرستاد حمام. دختره هم که قند تو دلش آب شده بود، خودش را شست و آمد بیرون و هفت قلم آرایش کرد و لباس شاهانه پوشید و رفت قصر عموش ...