سایر منابع:
سایر خبرها
بیا یادداشت ها را فوت کن!
برادرم رکاب می زد و همین طور که می رفتیم به سمت چهارراه تا ترمز بگیرم، دوچرخه خورد به گلگیر جلوی یک پیکان و پرت شدم روی ماشین. البته خدا رحم کرد و به خیر گذشت چون هر دومان سرعتمان کم بود و خدا را شکر الآن هم در دوچرخه کار می کنم و هم دوچرخه سوارم. سیب ترش! سید سروش طباطبایی پور: من عاشق سیب بودم؛ سیب سرخ، سیب ترش. عاشق گاز زدنش، خرت خرت کردنش و با هسته و چوب و پوست ...
گفتگو با پاکدل های سینما و تلویزیون ایران
امیدوارم موفق هم بشوی ولی اگر دنبال چیز دیگری در زندگی هستی، اینجا نباید باشی. در این زمانی که اینجا هدر می دهی می توانستی یک فیلم ببینی یا یک کتاب بخوانی و به خودت اضافه کنی. در هر صورت من هنوز جواب سوالم را نگرفته ام که تو اینجا چکار می کنی. بعد رفت. این اتفاق همیشه برایم یک تلنگر بود که وقت و انرژی ام را مدیریت کنم و در راه درست مصرف کنم و باید کاری کنم که تایم هایی که مصرف می کنم به دردبخور باشد ...
سه درویش
.... داماد پادشاه و داماد وزیر قبول کردند و زن هاشان را برداشتند و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتادند و هیچ خبری به درویش سومی ندادند که کجا می روند و می خواهند چه کار بکنند. همین طور رفتند و رفتند تا رسیدند جایی و دیدند چند تایی چادر به پا کرده اند و عده ای شاد و شنگول تو آن چادرها برای خودشان زندگی می کنند. درویش ها گفتند بروند ببیند این ها کی هستند. اما سر این که کدام یکی زودتر برود ...
بی پرده با عبدالله موحد؛ از 6 طلای جهان و المپیک تا مکانیکی در آمریکا
مسلک به نام همایونی داشت. وقتی به همایونی رسیدم در حالی که پرونده دستم بود، همایونی رو به من کرد و گفت چه می خواهی؟ من هم در جواب گفتم من را ثبت نام کنید. از من پرسید برای کلاس چندم؟ گفتم کلاس نهم. او هم بلافاصله پرونده ام را جلویم پرت کرد و گفت جا نداریم. من هم چیزی نگفتم. وقتی داشتم برمی گشتم با صدای بلند من را صدا زد. وقتی پیش او رفتم به من گفت تو ورزشکاری؟ من هم به این دلیل که آن زمان در تهران ...
مرد کثیف همه ی بدنم را با سیگار سوزاند
دوست داشت با او حرف بزند. بین هم سن و سال های من به یک پسر خوش تیپ و بین مسن تر ها با عنوان یک پسر که باید از فرزندان خوب دوری می کرد، معروف بود. در راه دیدمش. من را دید. سلام کرد. سلام کردم. حرف زد. حرف زدم. به همین راحتی با هم آشنا شدیم. من آن زمان 18 سالم بود و او 6 سال از من بزرگ تر بود. زمانی که با او حرف می زدم هر روز بیشتر از قبل به عاقل بودنش پی می بردم. فکر می کردم همه چیز هایی ...
شهید شد تا جان همرزم افغانش را نجات دهد
علی آقا رفت و دوماه از خانه دور بود، محمدمهدی اول ابتدایی بود. یک روز معلمش زنگ زد و از من خواست به مدرسه شان بروم. رفتم و گفت این پسر مدتی می شود خودش داخل کلاس است اما فکر و ذهنش اینجا نیست. محمدمهدی بچه توداری است و دلتنگی هایش را اینطور بروز داده بود. پس الان که چند ماه از شهادت پدرشان می گذرد باید دلتنگی شان بیشتر هم شده باشد؟ بله، همین طور است. هر دوی آنها دلتنگ پدرشان هستند ...
فرزند طلاق، تنهاتر از یتیم!
را برای ما رقم خواهد زد. پیامبر گرامی اسلام می فرمایند: برای یتیم همچون پدری مهربان باش و بدان که هر چه کشت کنی، همان را برداشت می کنی. اگر پدری مهربان برایش باشی و دستان پر محبتت را بر سرش بکشی، خداوند به اندازه هر تار مویی که بر آن دست کشیده ای، ثوابی برایت می نویسد. اشک یتیم، عرش خدا را می لرزاند رسول خدا(ص) فرمودند: اذا بکی الیتیم، اهتز العرش علی بکائه. فیقول الله تعالی ...
پول سیاه و لقمه چرب!
در توصیف آغاز حکومت مظفرالدین شاه، حاج سیاح می گوید: مظفرالدین شاه که از مصالح مملکت و صرفه دولت، اطلاعی نداشت و گویا در کتاب ها خوانده و از زبان ها شنیده بود سخاوت چیز خوبی است، اطرافیان گرسنه طماع کمر بستند که دخل مملکت را بلعیده، ثروت بزرگ فراهم کنند و در سر خوردن مال دولت و ملت و در سر تقرب و تقدم، با یکدیگر مخالفت و غرض ورزی آغاز کردند. فرمانفرما به کار خود قناعت نکرده به هر کار دخالت نمود، وزیر داخله با او معارض شد. طمع اطرافیان شاه را کسی جلوگیری نتوانست کرد، دخل مملکت از عهده حرص ایشان و مخارج گزاف و بخشش های بی جای مظفرالدین شاه بر نیامده، کم کم اشیاء دولتی و افتخارات ملی را به بازار حراج و فروش گذاشتند و پرده ناموس دولت را دریده. سابقا جریمه ها اگر صد بود، هزار شد و رشوه ها اگر هزار بود، حرف کرور به میان آمد. اولین اقدام آنها غارت خزانه اندرون بود که برخلاف انتظارشان توانستند فقط دوی ...
گفتگو با دختری 17ساله که هرخلافی در زندگی کرده
دماوند و یک پلاستیک گل برایم آورد. این طور بود که مدت ها با او دوست شدم، اسمش هرمز بود، بعد از چند وقت پلیس ماشین هرمز را توقیف کرد و ما رفتیم سراغ دزدیدن ماشین های سبک و ارزان شبیه پراید. من هم دو، سه جا باهاش می رفتم. یادم می آید می رفتیم شمال و یک پراید رو نشون می کردیم، پراید درش راحت باز می شد. ماشین رو از شمال بر می داشتیم و می رفتیم تهرانپارس، توی تهران ولش می کردیم و یک ماشین از تهرانپارس برمی ...
چهل برادر
ببرند آنجا. چهل دیوزاده و پسر پادشاه راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به چهار فرسخی قصر پادشاه. آنجا پسره دیو زاده ها را گذاشت و خودش راه افتاد به طرف قصر و نزدیک که شد، سگ سیاه بزرگی دید که از چشمش آتش زبانه می کشید. پسره توکل کرد به خدا و شمشیر کشید و طوری به دهن سگ زد که حیوان را دوشقه کرد. وقتی خیالش از سگ راحت شد، رفت تا رسید به دیوار قصر، زود کمند انداخت و از دیوار بالا رفت. از آن بالا ...
نیازمند امیرکبیر دیگری هستیم/ برخلاف وصیت امام، بیشترین بورسیه ها به انگلیس فرستاده شد!
کردستان به منطقه فرستاد که ریشارد خان هم در بین آنها به عنوان متخصص بود. ولیکن این خورشید زود غروب کرد. هنوز این پروزه ها به نتیجه نرسیده بود غرب و انگلیس از طریق دربار امیرکبیر را حذف کرد. گفتند این خطرناک است. این دنبال توسعه و پیشرفت با مدل اسلامی-ایرانی است نه با مدل توسعه لیبرال-دموکراسی غربی! تا امیرکبیر از سر راه کنار رفت جلوی اینها را هم گرفتند. دولت مرکزی به دستور غرب و انگلیس ...
موسوی بجنوردی: به امیرانتظام نگفتم جاسوس/ آیت الله انواری برای جزنی عزاداری کرد
خنِس خورده این را سپردند دست مجلس که مجلس یک راه حلی ارائه بدهد. ما باید سیاست آمریکا را محکوم بکنیم و این ها را هم محترمانه آزاد بکنیم و هیچ شرطی هم قائل نشویم! اگر شرطی قائل بشویم برای آزادی، ما تبدیل می شویم به گروگان بگیر و این برخلاف تمام سنت های دیپلماتیک و تمام قراردادهاست! حاج احمد آقا گفت تو این را از کجا می دانی که این برخلاف همه قراردادهای ژنو و از این حرف هاست؟ من از دهانم درآمد گفتم که ...
زنی که یازده شکم زایید
بالای سرش. گفت: ای زن! تو چی می خواهی که این قدر به درگاه خدا آه و ناله می کنی؟ چی به سرت آمده؟ زن سرگذشتش را از سیر تا پیاز تعریف کرد و دست به دامن سید نورانی شد و آنقدر گریه و زاری کرد که از هوش رفت و افتاد رو زمین. وقتی بیدار شد، دید تو دشت بزرگی، وسط باغ قشنگ و پر میوه ای ایستاده و باغ نه سرش پیداست و نه تهش. هرچی این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، دید پرنده پر نمی زند و خبری هم از دو تا مار ...
موقع خواب اثر انگشتم را پای برگه اعزامش زد و رفت
از خواهرها و برادرهای ما جلوی گلوله دشمن هستند من بمانم و درس بخوانم؟ من نمی توانم دست روی دست بگذارم و کاری نکنم. پس بچه غیرتی بود؟ خیلی غیرتی بود. از همان بچگی هر جا خواهرهایش می رفتند همراهشان می رفت تا مبادا کسی مزاحمشان شود. همین غیرتش هم باعث شد که از نوجوانی به جبهه برود. آن قدر رفت تا اینکه به شهادت رسید. گویا پسرتان چند سال مفقودالاثر بود؟ 14سال پیکرش بازنگشت ...
این روزها هیچ کس آستین بالا نمی زند!
یه زن بگیرم؟! این محدودیت نیست؟ از قیافه پدرم مشخص بود که از حرفام دلگیر شده، اما خودش رو کنترل کرده و با خونسردی کامل شروع کرد به حرف زدن. ببین پسر عزیزم، خوشحالم که راحت حرفات رو با من مطرح می کنی، پس بذار منم باهات راحت صحبت کنم. من از تو یک سؤال دارم: اگه یه روزی متوجه بشی که یکی از دوستات، با خواهرت رابطه داره و شب ها تا دیر وقت به هم پیام میدن، چه حالی بهت دست میده؟ گفتم خُب معلومه پدر ...
شمعدان نقره، شمعدان طلا
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم دو تا برادر بودند که تو دو شهر پادشاه بودند. برادر بزرگه، یا به قولی پادشاه اولی سه دختر خدا به اش داده بود و برادر کوچکه یک پسر داشت. وقتی پسر پادشاه دومی به سن بلوغ رسید، پادشاه رفت خواستگاری دختر بزرگه برادرش و دختره را برای پسرش گرفت. هفت شب و ...
زندگی ام سراسر اشتباه بود
به گزارش گروه جامعه خبرگزاری میزان،غرق در افکارش بود، فکر نمی کرد روزی به اتهام قتل دستگیر شود. اعتیاد زندگی اش را به باتلاقی عمیق تبدیل کرده بود، هر قدر دست و پا می زد بیشتر در آن فرو می رفت. دستانش را به هم می فشرد، بی قرار بود. از رفتارش می شد حدس زد که نگران چیزی است و از آن عذاب می کشد. علت نگرانی اش دخترش است، این را در پاسخ به اولین سوالم که چرا نگران و مضطرب هستی می گوید. عاطفه ...
چل کلید
افتاد و رفت به قصر پادشاه و نشانی انگشترش را داد. پادشاه گفت: باید سه تا شرط مرا به جا بیاری تا بتوانی با دخترم عروسی کنی، اگر نتوانستی، گردنت را می زنم. پسره قبول کرد و پادشاه گفت شرط اولش این است که چراغی رو سر گربه ای می گذارد و او باید کاری کند که چراغ از رو سرش بیفتد. چراغی گذاشتند رو سر گربه. جوان زود موشی پیدا کرد و انداخت جلو گربه. گربه جستی زد که موش را بگیرد، چراغ از روسرش افتاد. شرط ...
جان آپدایک در حوالی زندگی و هنرش
این ها تا امروز فقط یک نمایشنامه (حسی از سرپناه/ محمد چرمشیر) و 3_2 داستان کوتاه از آپدایک ترجمه شده. یکی از مترجم های کشورمان به این سؤال این طور جواب می دهد که عدم رشد تکنولوژی ارتباطی در دوره ای خاص باعث شد که ما جان آپدایک و بسیاری دیگر از نویسندگان را در یک دوره بی خبری از دست بدهیم. بسیاری از نویسندگان دیگر هم دچار همین سرنوشت شده اند. در واقع پیشرفت وسایل ارتباطی موجب شده تا ما ناگهان از ...
سقوط آل خلیفه در بحرین، اوضاع منطقه را متحول خواهد کرد
گفته حکومت بحرین، به یک کودتای نافرجام دست زد. حمله عراق به ایران و تشکیل شورای همکاری خلیج فارس پژوهشگر مسائل جهان اسلام گفت: با حمله عراق به ایران و نیز پیوستن بحرین به پیمان امنیتی با عربستان و در نهایت تشکیل شورای همکاری خلیج فارس تا حدود زیادی امواج صدور انقلاب در این کشور مهار و تحدید شد و دولت های منطقه توانستند تا حدود زیادی از انفعال خارج شده و برای بقاء ودوام خود ...
مرغ تخم طلا
که پسره خامش شد، گفت: من از بچگی آرزو داشتم سری به کوه قاف بزنم. شکر خدا حالا که وسیله اش آماده شده، بهتر است برویم کوه قاف، با هم دوری بزنیم و زود برگردیم. سعید قبول کرد و با هم نشستند رو قالیچه ی حضرت سلیمان و رفتند کوه قاف و شروع کردند گردش تا رسیدند کنار چشمه ای، دلارام گفت بهتر است تا این جا که آمده اند بروند تو این چشمه و تن و بدنشان را با آب قاف بشورند. سعید از همه جا بی خبر قبول کرد ...
سرگذشت یک زن آشنا زیر پل سیدخندان
به گزارش صبحانه ، به نقل از شهروند ، این جمله را شیرین خانم می گوید که همه مامان شیرین صدایش می زنند؛ زنی با قامت متوسط که روزگار بیش از آنچه در شناسنامه اش ثبت شده، گرد پیری را بر چهره او پاشیده. حالا سه سال است هر روز ظهر، همراه همسرش با یک پراید سفید زیر پل سید خندان غذای خانگی می فروشد. سه سال پیش، شوهر مامان شیرین، در کلاس درس، پای تخته، قلبش گرفت و سکته کرد. تکلمش دچار مشکل و مجبور شد کار را رها کند. حالا نوبت شیرین بود که در 53 سال ...
روستای صلخ قشم مردمی با فرهنگ صید و صیادی
عاشورایی که کربلایی اش کرد، آن هم از سوریه
کدامتان بود؟ قرار بود اسم دخترمان را حلما بگذاریم، ولی چون تولدش مصادف شد با شهادت حضرت زهرا(س)،اسمش را زهرا گذاشتیم. فکر می کردید یک روز همسر شهید شوید؟ هیچ موقع. همیشه پیش خودم می گفتم خدارا شکر که جنگ نیست و الا شوهر من از آنهایی بود که زودتر از همه می رفت. علی آقا خیلی خوش اخلاق بود. می گفتم یعنی همه مردها این طور هستند، می خندید. همیشه به او می گفتم تو خیلی خوبی ...
شوخی های پیامبر اکرم(ص) با اطرافیان
رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) امام حسن را بر دوش مبارک سوار فرموده به هر طرف راه می رفت. مردی حاضر بود، امام حسن را گفت: سوار شده یی نیک مَرکبی را. حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: او نیز نیک سواری ست. (9) من شتر تو می شوم روزی امام حسن (علیه السلام) در طفلی حضرت رسول را، (صلی الله علیه و آله و سلم)، گفت: ای جدّ بزرگوار می خواهم که بر اشتری سوار شوم و هر طرف برانم. ...
لطائف و طرائفی از اهل بیت (ع)
خود برداری و چهار درم به من دهی. میان ایشان مناقشه افتاد آخر قرار بر آن دادند که نزد حضرت امیر روند تا میان ایشان حکم به راستی کند، پس هر دو نزد آن حضرت حاضر شدند و ماجرا باز گفتند. حضربت امیر (علیه السلام) صاحب سه قرص را گفت: بدین صلح که برادر مؤمن تو کردست راضی باش که صلاح تو در آن است. گفت: یا امیرالمؤمنین ما نزد تو به جهت آن آمده ایم که امر حق را به ما رسانی. حضرت فرمود ...
ذکر حکایاتِ لطیفه ی ملوک و نکات ظریفه ی سلاطین
عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پای افزار پوشیده پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد. بهرام شاه بفرمود تا نشان دور و دراز نوشته، او را از آن ظلم منع کردند. غوری نشان سلطان را گرفته به غور مراجعت نمود. حاکم او را نشانید و نشان را پاره پاره کرده و به زخم گردنی به خوردِ غوری داد، و او باز پیاده به ...
چهره ها در شبکه های اجتماعی
احسان کرمی در کنار آزاده صمدی، آیدا کیخایی، آزاده نامداری و همسرش پس از تماشای نمایش "آیسلند" در تئاتر باران. نمایشی که با ندیدنِ آن هم چیزی را از دست نمیدهید. - بابا اون چی بود زدی رفت؟ + کدوم بابا؟ هیچی نبود. این پیشی هه رو ببین! - اگه هیچی نبود پس از چرا زود زدی رفت؟؟ - (سکوت میکند) اشکان خطیبی با این پست تولد خوش ترین قصیده اش، یعنی آناهیتا ...
حکایاتی از اهل حکمت
که چشم اش درد می کرد. طبیب گفت: پای پادشاه را حنا باید بست. خواجه سرایی (33) آن جا بود، اعتراض کرد و گفت ای طبیب چه مناسبت است؟ گفت: آن مناسبت که خایه ی تو را با زنخدان (34) تو هست، که چون خایه ات به در کردند از زنخدان تو موی نرست. پادشاه از آن معارضه (35) بخندید و از طبیب آن جواب را پسندید و او را اسب و خلعت داد. تو آدمیزادی؟! شخصی نزد طبیب رفت و گفت: دردی دارم آن را علاج ...
امام دکتر شریعتی را نفی یا اثبات نکرد/امام به اصالت روحانیت معتقد بود
پهن می کردند. بعد هم هر کسی می رفت و هر لباسی را مال هر کسی بود برمی داشت و می پوشید! متأسفانه چنین وضعی بود. من می گفتم حداقل در مسائلی که به بهداشت شخصی مربوط می شود که باید رعایت کرد، وگر نه همه قارچ می گیرند! این اشکالات، مسلم هستند، اما اینکه از اول مسلمان نبودند، نه این طور نیست. بنده معتقدم رجوی بعداً به این وضع افتاد، چون راه دیگری را برای خود نگذاشته بود. یک وقت می گوئیم یک نفر ...