سایر منابع:
سایر خبرها
امام خمینی: من تو دهن این دولت میزنم
، اصلاحات ارضی شان بعد از این مدت طولانی به اینجا منتهی شد که بکلی دهقانی از بین رفت، بکلی زراعت ما از بین رفت و الان شما در همه چیز محتاجید به خارج؛ یعنی محمدرضا این کار را کرد تا بازار درست کند از برای آمریکا و ما محتاج به او باشیم در اینکه گندم از او بیاوریم، برنج از او بیاوریم، همه چیز را، تخم مرغ از او بیاوریم یا از اسرائیل که دست نشانده آمریکاست بیاوریم. بنابراین کارهائی که این آدم ...
شگردهای نویسندگی چخوف
کوتاه و طنز از زندگی روزمره در روسیه رو آورد و این راه توانست شهرتی به عنوان روایت گر طنزآمیز زندگی خیابانی روسیه برای او به همراه بیاورد. دانشگاه و شهرت چخوف در سال 1884 در رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شد و توانست از طریق این حرفه، درآمد قابل توجهی برای خود به دست آورد. او در سال 1886 به یکی از معتبرترین روزنامه های سن پترزبورگ به نام دوران جدید دعوت شد. دمیتری گریگوروویچ ...
سه راوی و خاطراتی از انقلاب، دفاع مقدس و سوریه/اتفاق های اسارت
شدیم و از پدرم خواستم تا یک نان برایم بگیرد، پدرم خرید، اما هنگامی که قصد رفتن داشتیم، دوباره به داخل نانوایی برگشت و هر چه که نان پخته در نانوایی بود را خرید و سپس رو به من گفت: وقتی تو گرسنه هستی، حتماً بقیه مردم نیز گرسنه اند و آن نان ها را در بین مردم تقسیم کرد. دیگر اینکه حدود دی یا بهمن بود که دست فروشی در کنار خیابان دسته های گل نرگس می فروخت. مردی رفت و تمام گل نرگس هایش را خرید و بین ...
چرا صدا و سیما سخنرانی امام خمینی(ره) را به طور کامل پخش نمی کند؟
بزرگ بوده، مصیبت های زن های جوان مرده، مردهای اولاد از دست داده، طفل های پدر از دست داده. من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم، من نمی توانم تشکر از این ملت بکنم که همه چیز خودش را در راه خدا داد، خدای تبارک و تعالی باید به آنها اجر عنایت فرماید. من ...
کج کردی، خوب کج کردی
در بد گیری افتاده. مشتی تو سر خودش زد و مشتی به سر زنش و رفت گوشه ای نشست. وقت زفاف شد و زن ها عروس را بردند حجله و با مرد نتراشیده و نخراشیده دست به دست دادند و آمدند بیرون. مادر دختره پشت در از سوراخ نگاه می کرد تا ببیند این بد ترکیب با دختر ترگل و ورگلش چه می کند. دید آب کش لباس هاش را درآورد و گذاشت کنار دیوار و فرش ها را هم لوله کرد و برد گذاشت بغل لباس ها و رو زمین لخت شروع کرد به غلت زدن ...
پاراگراف کتاب (106)
هیچ غمی ندارد. معمولا تخصص ندارد. همه کاره و هیچ کاره است. در هر جمعی حرفهای دهن پرکن میزند و خودش را جا می کند. آدم غربزده شخصیت ندارد. چیزی است بی اصالت، خودش و خانه اش و حرفهایش بوی هیچ چیزی را نمی دهد. بیشتر نماینده ی همه چیز و همه کس است. آدم غربزده قرتی است. زن صفت است. حتی گاهی زیر ابرو برمی دارد. همیشه انگار از لای زرورق باز شده است. آدم غربزده چشم به دست و دهان غرب است. کاری ...
هدفها و کارکردهای قدرت نامطلوب
غریزی بیمارگونه می شود. در این زمان انسان بی بصیرت، نادان و بی همّت می شود. طغیانگر همه ی معیارها و موازین، ارزش ها و بینش های راستین را درهم می شکند. ناچار سنجه ها ناسره می شود و تزویر و دورنگی در آنها راه می یابد که جلوه ای از فساد است. (5) چنین بود که فرعون با حیله ها و فریب های گمراه گر خود، قوم خویش و عقل آنها را تحقیر کرد تا از درک حقیقت عاجز شوند پس از تحقیر قومش او را پیروی کردند و ...
پاراگراف کتاب (106)
جنایت و کشتار به راه می افتاد که عاقبت بشر رنجی به مراتب بیش از آنچه اکنون باید از دست طبیعت متحمل شود بر خود روا میداشت. جهان و تأملات فیلسوف | آرتور شوپنهاور محمد ترکیبی از موسی و عیسی است، گاه او را در صحنه های مرگبار جنگ می بینیم که از شمشیرش خون می چکد و پیشاپیش یارانش که برای کشتن یا کشته شدن بی قراری می کنندف می تازد، و گاه وی را می بینیم که وقتی هر روز در رهگذرش مرد ...
بهانه های تمام نشدنی کومله برای رهایی یک اسیر
پرداخت نمایید، اسماعیل اسماعیل زاده را آزاد می کنیم. همسر شهید اسماعیل به هر دری زد تا بالاخره این مبلغ را جور کرد و به مسئولین حزب کومله داد. ولی آن ها گفته بودند باید یک قبضه اسلحه هم تحویل حزب دهید تا سرکار اسماعیل زاده را آزاد کنیم. همسر شهید اسماعیل زاده هم در پاسخ گفته بود: من یک زن تنها هستم و نمی توانم در این شهر برای شما اسلحه تهیه کنم. ولی مرغ گروهک های ضد انقلاب یک پا داشت من در روزهای ...
چشمه پری
جوانی به اسم مراد از خواب هزارساله اش بیدار شد و داسی که تو دستش بود، خورد به خوشه های خشک گندم و خوشه ریخت روزمین. دوباره داسش را گرداند و بعد کمر راست کرد و با چاقو تیزکنی که تو جیبش بود، داس را تیز کرد و خواست گندم ها را درو کند که دید مردم، زن و مرد ایستاده و نشسته اند و هیچ حرکتی نمی کنند. رفت و دست زد به شانه ی پیرمردی که نزدیکش خم شده بود تا گندم درو کند، اما پیرمرد افتاد و مراد هر چه تکانش ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (359)
خودش همه ی ایرانیا رو به مدت 3ماه دعوت کنه آمریکا و هر روز ببردمون کنسرت ابی. 22٫ ممنوع الورود کردن آمریکاییا که فایده نداره بابا. من میگم یه قانون تصویب کنن آمریکاییارو به زور بیارن ایران و نذارن برن بیرون. 23٫ دوره دانشجویی در مورد جهان بینی و ایدئولوژی حرف میزدم، برنامه داشتم یه روز جهان رو عوض کنم ولی بعد ازدواج، تنها چیزی که عوض کردم پوشک بچم بود. 24٫ هر کس تو ...
شاهرخ و نارپری
رفت یک پا رو سنگ ایستاد و چهل شب و چهل روز چشمش به خواب نرفت و از امتحان اول روسفید بیرون آمد. پیرزنه از یک دندگی شاهرخ حیران مانده بود، گفت: ای آدم خیره سر! من تو عمرم آدمی ندیده ام که عین تو کنه ی کاری بشود. آفرین! از این همه استقامتت خوشم آمد. حالا باید برویم سر امتحان دوم. باید چهل شب و چهل روز از این رودخانه آب بیاری و گل درست کنی و دیواری بکشی جلو خانه و دوباره دیوار را خراب کنی. اگر ...
بزن بابا، بزن بابا، چه خوب خوب می زنی بابا
خواند و از خونش که ریخته بود، نی سبز شد. همان نی لبکی که برادره آورد خانه. از خاکسترش هم که خواهره ریخته بود تو باغچه، این هندوانه روئید. خواهر ها وقتی دیدند این بی چاره آبروشان را نریخته، طوری نشان دادند که انگاری تازه حال شان جا آمده، بلند شدند و سر و صورت خواهره را ماچ باران کردند و همه به خیر و خوشی و دل شاد با هم زندگی کردند. بازنوشته ی افسانه ی نی سخنگو، افسانه های قوچانی، علی اصغر ...
بخت بیدار
ماند که چی پیش آمده؟ اما با خودش گفت خدا گوشه ی چشمی به اش نشان داده و بخت هم که سراغ آدم بیاید، نمی پرسد پسر کی هستی، رفت سراغ رفیق هایش و همه چیز را برای شان تعریف کرد. مقداری از طلا هم به آنها بخشید و با بقیه دم و دستگاهی برای خودش راه انداخت و منتظر ماند و کاروان بازرگان ها که آمد، نامه ای برای پادشاه یمن نوشت و گفت که فلان روز می آید. نامه را رئیس کاروان برد و داد به پادشاه یمن. شیرعلی ...
سه درویش
، درویش به خودش گفت خدا بزرگ است و می رود تا ببیند چی پیش می آید. این را گفت و رفت تو. دید چه باغی بزرگی است. همه جا پر میوه و غرق گل و گیاه شده. همین لحظه صدایی به گوشش رسید که می گفت: بیا جلو، هفت سال است مردم این شهر از این باغ فرار می کنند و به خیالشان اژدها این جاست. آنها نمی دانند من یکی از ملائکه ام و محافظ هفت گنجم. هفت گوهر شب چراغ هم رو آن هفت گنج است. آنها را به ات نشان می دهم تا همه را ...
چهل برادر
کرد که از این جا فلنگ را ببندد. راه افتاد و رفت تا گذرش افتاد به قصر دیگری و از پله ها رفت بالا دید تو اتاقی، دختر خیلی خوش آب و رنگی نشسته و سرپرغصه اش را گذاشته روزانو، جلو رفت و پرسید این جا چه کار می کند؟ دختره اول از دیدن پسر پادشاه حیرت کرد و گفت چه طور آمده به این قصر و وقتی پسره سرگذشتش را تعریف کرد، دختره هم گفت این دیو حرام زاده سه سال آزگار است او را آورده این جا و اصرار دارد که من زنش ...
زنی که یازده شکم زایید
، می آمدند بیرون و شیرشان را که می خوردند، برمی گشتند تو صندوق. جانم برای تان بگوید که چه گذشت به این بی چاره در بین راه، چه عرض کنم. بیچاره شده بود آلت دست مردم و همه تف و لعنتش می کردند و نفرینی نبود که به این سیاه روز نگفتند، تا رسیدند به کربلا. مسافرها پیاده شدند و همه رفتند جا و منزلی پیدا کنند و حمامی بروند تا خودشان را تمیز کنند و خستگی که از تن شان دررفت، بروند زیارت. اما زن بدبخت به ...
شمعدان نقره، شمعدان طلا
سرشان آمده بود، از حال و کارش سردربیاورند. هر وقت خواهرها ازش می پرسیدند خوب بگو ببینیم سلوک شوهرت با تو چه طور است؟ می گفت هر روز و شب با هم خوب و خوش زندگی می کنند. دخترها حرف های خواهرشان را که شنیدند، حسودی شان شد. تا این که روزی دختر کوچکه مهمانی مفصلی داد و هر دو تا خواهرش را هم دعوت کرد. دختره از بس آب زیر کاه بود. رفت بالاخانه و یک دست لباس خوشگل را که تنش بود، به دست خودش پاره پاره کرد و ...
چل کلید
دوم پادشاه این بود که شاه زاده باید یک ساعته پیه سوزی بسازد و روشنش کند. پسر این کار را هم کرد. شرط سومش این بود که پسره چهل شب برود بالا سر دختره و طوری ماچش کند که از خواب بیدار نشود. جوان این شرط را هم به جا آورد. پادشاه شاه زاده را به دامادی قبول کرد و دستور داد شهر را چراغانی کنند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای شاه زاده عقد کردند. پسره دست زنش را گرفت و راه افتاد و رفت ...
روستای صلخ قشم مردمی با فرهنگ صید و صیادی
لطائف و طرائفی از اهل بیت (ع)
تا این طفل را به دو نیم کنم که هریک نیمی از او برگیرند و ترک نزاع کنند. آن که مادر حقیقی بود بترسید که مبادا طفل او کشته شود، گفت: یا امیرالمؤمنین من از دعوی خود گذشتم و طفل را به این زن گذاشتم او را مکش و بدو سپار. حضرت حکم کرد که طفل از آن توست بردار و ببر به هر جا که خواهی. آن زن طفل خود را گرفت و رفت. طفل شیرخواره بر بام خانه طفلی شیرخواره به سر ناودان خزید وقتی که مادرش غافل ...
حکایاتی از اهل حکمت
...> قطیعی آستین بر مالید و گفت: تازیانه بیارید. اطبّا چون شنیدند که قطیعی بر سر بالین آن خواجه حاضر گشته و درصدد معالجه شده، متعجّب شدند و همه در آن سرا جمع آمدند و گفتند: ای استاد گمان ما آن است که او مرده و رنج تو بیهوده است. او گوش به سخن ایشان نکرد و تازیانه گرفت و بفرمود تا بدن او را برهنه ساختند. پس به دست خود ده تازیانه ی خصمانه بر پشت و پهلو و سینه ی او بزد چنان که نقش تازیانه بر بدن ...
با فیلم های جشنواره فیلم فجر 35 آشنا شوید
فیلم به من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه قناعت کرده اند. یادداشت سجاده چی درباره فیلم هم چیزی بیش از دیالوگی شاعرانه/ عارفانه (و خفن) بین سوفی و دیوانه به دست نمی دهد که در آن مسافران شب با گذر از سیماب رنگ پرده آسمان، به صورت فلکی و فرزانگی می پیوندند و جاودانه می شوند . حتی گریم امیر جعفری و عکسش کنار متروی تهران هم راه را بر هرگونه گمانه زنی می بندد. اما از روی خلاصه منتشرشده و ...