سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای نجات سه نفر توسط مرد فداکار
صادق شاهمرادی که نوجوان 12-10 ساله ای بود افتاد توی آب. زن مشهدی زیادقلی مرادی زن همسایه آنها که فکر می کرد پسرش در گود افتاده، همانطورکه داد و فریاد می زد و می خواست کسی پسرش را نجات دهد، خودش را به آب انداخت. اصلاً متوجه نبودکه عمق آب زیاد است و ممکن است خفه شود. همان لحظه دخترش نیز به هوای مادر، خودش را درون آب انداخت. این واقعه آنقدر سریع اتفاق افتاد که همه شوکه شدیم. هر سه نفر ...
فساد بی حدو حصر دربار و مستثنی نبودن فرح پهلوی در فسادهای پشت پرده دربار/ ناگفته های فساد اخلاقی فرح ...
بهایی می باشند. 5- جدا شدن حکومت از مردم : حجم عظیم پول های نفت در سال های 52 و 53 که با خیانت به جامعه اسلامی حاصل شده بود،سبب شد حکومت شاه در اوهام مغرورانه خود غرق شود و پیوند خود را با همه طبقات اجتماعی قطع کند.حکومت ها حتی اگر غیر مردمی باشند،دست کم یک طبقه را برای روز مبادا نگه می دارند؛اما شاه جز شمار محدودی از سرمایه داران و مقامات سیاسی و نظامی حتی یک طبقه را برای خود نگه نداشته ...
سرنوشت همراهان امام در پرواز معروف "ایرفرانس"+ عکس
.... فروهر در نهم آبان 1357 و پس از آزادی آیت الله طالقانی از زندان، از مردم خواست تا دستور حکومت نظامی را بشکنند. بدین ترتیب بود که صف عظیمی از مردم در حالی که شاخه های گل به دست داشتند، فاصله بازار تا خانه طالقانی را پیاده پیمودند. داریوش فروهر در همان راهپیمایی طی سخنانی اعلام کرد که نظام آینده ایران باید با همه پرسی تعیین شود. پس از آن به زندان رفت و بعد از آزادی به عنوان سخنگوی جبهه ملی ...
بازخوانی چهره واقعی شاه و دربار
...، در تهران کودتا کرده بود و خودش را پادشاه نامیده بود... خواستند او را ببرند، چون پیر شده بود و به دردشان نمی خورد،پسرش را جانشین خودش کرد! آخر این پسر کیست و چیست؟ پس مردم چه کاره اند و رأی آن ها چیست؟! اینها اصلاً مطرح نبود . در یک دوره انگلیس و سپس روس حکمران ایران بودند و بعد هم شاه نوکر آمریکا شد و ایالات متحده وی را مدیریت می کرد. اردشیر زاهدی می گوید: شاه شخصاً به بنده گفت: خود ...
سه راوی و خاطراتی از انقلاب، دفاع مقدس و سوریه/اتفاق های اسارت
شدیم و از پدرم خواستم تا یک نان برایم بگیرد، پدرم خرید، اما هنگامی که قصد رفتن داشتیم، دوباره به داخل نانوایی برگشت و هر چه که نان پخته در نانوایی بود را خرید و سپس رو به من گفت: وقتی تو گرسنه هستی، حتماً بقیه مردم نیز گرسنه اند و آن نان ها را در بین مردم تقسیم کرد. دیگر اینکه حدود دی یا بهمن بود که دست فروشی در کنار خیابان دسته های گل نرگس می فروخت. مردی رفت و تمام گل نرگس هایش را خرید و بین ...
کج کردی، خوب کج کردی
در بد گیری افتاده. مشتی تو سر خودش زد و مشتی به سر زنش و رفت گوشه ای نشست. وقت زفاف شد و زن ها عروس را بردند حجله و با مرد نتراشیده و نخراشیده دست به دست دادند و آمدند بیرون. مادر دختره پشت در از سوراخ نگاه می کرد تا ببیند این بد ترکیب با دختر ترگل و ورگلش چه می کند. دید آب کش لباس هاش را درآورد و گذاشت کنار دیوار و فرش ها را هم لوله کرد و برد گذاشت بغل لباس ها و رو زمین لخت شروع کرد به غلت زدن ...
هدفها و کارکردهای قدرت نامطلوب
دل ها به حضرت موسی متوجه و نزدیک شده و ممکن است به مقابله با او بپردازند؛ بنابراین اعیان مملکت مصر را جمع کرد و به آنها یادآور شد فرمان فرمایی و سلطنت مصر از آن خاندان اوست؛ نهرهای منشعب از رود نیل در اطراف قصر و عمارت های او به گردش در می آید؛ اینکه او پادشاه باشد، بهتر است از شخصی که فقیر و حقیر است و استعداد فرمان فرمایی ندارد. گفت اگر او پیغمبر است چرا خداوند مانند پادشاهان برای بازوبند یا ...
خیانت آدمی زاد
رفت قصر پادشاه و گفت رمال باشی راست گفته و او خانه ی دزد خزانه را می داند، در فلان محله و فلان کوچه است. بعد هم سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه دستور داد مأمورها رفتند و مرد نیکوکار را گرفتند و دست بسته آوردند خدمت پادشاه. پادشاه فرمان داد غل و زنجیر به گردنش ببندند و تو سیاه چال زندانی اش کنند. مرد تو سختی سیاه چال یکهو یاد پوست مار افتاد و قولی که مار به اش داده بود ...
سعادتی به آقای منتظری گفت: به امام بگویید مبادا دولت تعیین بکند
... نکته مهم دیگر این بود که اینها کاملا می دانستند موقعیت امام چگونه است. در روز 12 بهمن 57، من مسئول انتظامات قسمتی از مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا، یعنی میدان راه آهن تا نازی آباد بودم. دیدم یکی از منافقین که در زندان با هم بودیم، با چند نفر دیگر عکس امام را در دست گرفته اند و شعار می دهند: رهبر ما خوش آمد! رهبر ما خوش آمد! من به دوستان گفتم: من این آدم را کمتر از برادرم نمی شناسم و سال های سال ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (359)
خودش همه ی ایرانیا رو به مدت 3ماه دعوت کنه آمریکا و هر روز ببردمون کنسرت ابی. 22٫ ممنوع الورود کردن آمریکاییا که فایده نداره بابا. من میگم یه قانون تصویب کنن آمریکاییارو به زور بیارن ایران و نذارن برن بیرون. 23٫ دوره دانشجویی در مورد جهان بینی و ایدئولوژی حرف میزدم، برنامه داشتم یه روز جهان رو عوض کنم ولی بعد ازدواج، تنها چیزی که عوض کردم پوشک بچم بود. 24٫ هر کس تو ...
گفتگو با دختری 17ساله تهرانی که هرخلافی در زندگی کرده
گرفتم و رفتم شمال، یک درصد احتمال نمی دادم پسره پول ماشینم رو حساب نکنه. خیلی تعطیل بودم... . دوباره کمی مکث می کند و می گوید: رفتم خانه یکی از پسرهایی که از قدیم می شناختم، دو شب آنجا بودم. راستش رو بخوای تا آن روز با من خیلی رفتارهای ناجور شده بود ولی آنجا که رفتم همه چیز فرق می کرد. کسی کاری به کارم نداشت. پتا اینکه آخر شب پسر جوونی به ویلا اومد. صاحب ویلا بود و اومده بود ترکم بده . او برام ...
گفتگو با حسین و مهدی، پاکدل های سینما و تلویزیون
موفق هم بشوی ولی اگر دنبال چیز دیگری در زندگی هستی، اینجا نباید باشی. در این زمانی که اینجا هدر می دهی می توانستی یک فیلم ببینی یا یک کتاب بخوانی و به خودت اضافه کنی. در هر صورت من هنوز جواب سوالم را نگرفته ام که تو اینجا چکار می کنی. بعد رفت. این اتفاق همیشه برایم یک تلنگر بود که وقت و انرژی ام را مدیریت کنم و در راه درست مصرف کنم و باید کاری کنم که تایم هایی که مصرف می کنم به دردبخور باشد. این ...
بزن بابا، بزن بابا، چه خوب خوب می زنی بابا
می گذارد، داد هندوانه بلند می شود. برش داشت و برد بالای سر و کوبیدش زمین. هندوانه چند تکه شد و دختر کوچکه خوشگلتر از قبل و خوش و خندان زد بیرون و نشست وسط اتاق. خواهرها تا چشم شان به خواهر کوچکه افتاد، نزدیک بود قالب تهی کنند، اما بابا و ننه و پسره خانه را گرفتند رو سرشان و بزن و بکوبی راه انداختند که بیا و ببین. وقتی حال شان جا آمد، خواهر کوچکه را نشاندند و ازش پرسیدند چی شد که خبر مرگش را آوردند ...
حلال خور
و حلال و حرام مالم قاطی شده. باید بروی سبزوار، پیش برادرم. مال او حلال حلال است. مرد همیشه گشنه راه افتاد و رفت سبزوار و برادر گوسفنددار را پیدا کرد و گفت آمده مال حلال گیر بیاورد و شکمش را سیر کند. از نیشابور به سفارش برادرش آمده. چوبدار سبزواری گفت مال برادرش حرام شده؟ همیشه گشنه گفت خودش گفته قوچ همسایه آمده تو گله اش و دیگر حرام و حلال مالش معلوم نیست. چوبدار سبزواری آب پاکی ریخت رو دست ...
بخت بیدار
این دیو قاصد داماد پادشاه است، کسی به خوردش نرفت. تا این که پیرمرد رفت و با دیو که پائین آمده بود، دست داد و هم دیگر را بغل کردند. مردم خیالشان راحت شد و پیرمرد هم دیو را برد قصر پادشاه و دیو نامه را از شاخش باز کرد و داد به پادشاه و برگشت. فردا همه منتظر شیرعلی خان بودند که او با چهارصد نره دیو و چهارصد پریزاد از راه رسید. چهار دیو هم تخت شیرعلی را رو دوش گرفته بودند. دیوها تخت شیرعلی را ...
سه درویش
، درویش به خودش گفت خدا بزرگ است و می رود تا ببیند چی پیش می آید. این را گفت و رفت تو. دید چه باغی بزرگی است. همه جا پر میوه و غرق گل و گیاه شده. همین لحظه صدایی به گوشش رسید که می گفت: بیا جلو، هفت سال است مردم این شهر از این باغ فرار می کنند و به خیالشان اژدها این جاست. آنها نمی دانند من یکی از ملائکه ام و محافظ هفت گنجم. هفت گوهر شب چراغ هم رو آن هفت گنج است. آنها را به ات نشان می دهم تا همه را ...
چهل برادر
دیو برسد. تازه سر شب بود که دیو فولادزره رسید و امان نداد که پسره کاری کند، در چشم به هم زدنی برش داشت و تنوره کشید و به آسمان رفت. در آسمان هفتم در قصر خیلی بزرگی گذاشتش زمین و خودش رفت بیرون. پسر پادشاه اول حیران و مات بود و نمی دانست چه کار کند. همین طور نشست و گریه کرد. اما دید با گریه کار درست نمی شود و آخر سر دست از گریه برداشت و به خودش گفت بهتر است برود و گشتی اطراف قصر بزند، شاید راهی پیدا ...
موسوی بجنوردی: به امیرانتظام نگفتم جاسوس/ آیت الله انواری برای جزنی عزاداری کرد
...، یکی از آن ها آقای طاهری است که گفت با ماست و یکی هم آقای خادمی است که او خودش آدم خوبی است ولی اطرافیانش با ما نیستند! و به من گفت که شما در جهت وحدت حرکت بکن و این ملیون و مصدقی ها را هم در تشکیلاتت راه نده! این را گفت! گفتم چشم. خب توصیه امام را من انجام می دادم؛ در جهت وحدت حرکت می کردم؛ ولی کمیته ای ها وابسته به اطرافیان آقای خادمی بودند و سپاه، وابسته به اطرافیان آقای طاهری. سپاه تازه ...
زنی که یازده شکم زایید
زاییدنش که شد، یعنی سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه، باز هم دختر انداخت رو خشت. زن طوری عصبانی شد که شروع کرد به درگاه خدا آه و ناله و شکایت که من پسر می خواستم، تو به من دختر دادی؟ آخر این که رسمش نیست؟ فلان و فلان. چه دردسرتان بدهم، هزار جور رد و بد گفت. حالش که جا آمد و از رخت خواب بلند شد، بچه ی بیچاره را دور سرش گرداند و دو لنگش را گرفت و از هم جرش داد و نعشش را انداخت آن ور ...
شمعدان نقره، شمعدان طلا
هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را عقد کردند. عروس و داماد مدتی با هم بودند، ولی پسره میلی به زنش نداشت و صبح از قصر می زد بیرون و شب هم برنمی گشت. زنه اوقاتش تلخ شد و اول شروع کرد به غرغر و وقتی دید حرف و طعنه هم فایده ندارد، رفت پیش پدرش و از دست شوهرش شکایت کرد. پادشاه اولی طلاق دخترش را گرفت، گفت حالا که پسره این دختر را دوست نداشته، اشکالی ندارد. دختر وسطی را به اش می دهد. باز هم عروسی ...
چل کلید
افتاد و رفت به قصر پادشاه و نشانی انگشترش را داد. پادشاه گفت: باید سه تا شرط مرا به جا بیاری تا بتوانی با دخترم عروسی کنی، اگر نتوانستی، گردنت را می زنم. پسره قبول کرد و پادشاه گفت شرط اولش این است که چراغی رو سر گربه ای می گذارد و او باید کاری کند که چراغ از رو سرش بیفتد. چراغی گذاشتند رو سر گربه. جوان زود موشی پیدا کرد و انداخت جلو گربه. گربه جستی زد که موش را بگیرد، چراغ از روسرش افتاد. شرط ...
مرغ تخم طلا
پائین و نشست رو سر سعد. مردم بنا کردند به پایکوبی و دست زدن و سعد را رو دست بلند کردند و با عزت و احترام بردند به قصر و تاج پادشاهی را گذاشتند رو سرش و همه فرمانبردارش شدند. سعد را این جا داشته باشید و بشنوید از سعید. سعید از آن یکی راه رفت و رفت تا رسید به شهری که قصر قشنگی وسطش و دسته ای جوان رشید و خوشگل دوروبر قصر نشسته بودند تو خاکستر. رفت جلو و از یکی پرسید این قصر کی هست و چرا ...
لطائف و طرائفی از اهل بیت (ع)
خود برداری و چهار درم به من دهی. میان ایشان مناقشه افتاد آخر قرار بر آن دادند که نزد حضرت امیر روند تا میان ایشان حکم به راستی کند، پس هر دو نزد آن حضرت حاضر شدند و ماجرا باز گفتند. حضربت امیر (علیه السلام) صاحب سه قرص را گفت: بدین صلح که برادر مؤمن تو کردست راضی باش که صلاح تو در آن است. گفت: یا امیرالمؤمنین ما نزد تو به جهت آن آمده ایم که امر حق را به ما رسانی. حضرت فرمود ...
ذکر حکایاتِ لطیفه ی ملوک و نکات ظریفه ی سلاطین
(38) نوشت که ما که پادشاه ایم اولی (39) و انسب ایم (40) به مهمان داری ملخ از شما که فقیران اید. و خراج آن سال را بخشید. بانگ تو آزارنده تر است دادخواهی از رعایا در مجلس عمر عبدالعزیز ابرام (41) بسیار کرد و مقدمات بیهوده که در مقصود مدخلی نداشت (42) ایراد نمود. یکی از مقرّبان (43) عمر در آن مجلس بانگ بر او زد و گفت: برخیز که امیر را بسیار ایذا رسانیدی. آن دادخواه دلشکسته برخاست ...
حکایاتی از اهل حکمت
که چشم اش درد می کرد. طبیب گفت: پای پادشاه را حنا باید بست. خواجه سرایی (33) آن جا بود، اعتراض کرد و گفت ای طبیب چه مناسبت است؟ گفت: آن مناسبت که خایه ی تو را با زنخدان (34) تو هست، که چون خایه ات به در کردند از زنخدان تو موی نرست. پادشاه از آن معارضه (35) بخندید و از طبیب آن جواب را پسندید و او را اسب و خلعت داد. تو آدمیزادی؟! شخصی نزد طبیب رفت و گفت: دردی دارم آن را علاج ...