سایر منابع:
سایر خبرها
شمعدان نقره، شمعدان طلا
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم دو تا برادر بودند که تو دو شهر پادشاه بودند. برادر بزرگه، یا به قولی پادشاه اولی سه دختر خدا به اش داده بود و برادر کوچکه یک پسر داشت. وقتی پسر پادشاه دومی به سن بلوغ رسید، پادشاه رفت خواستگاری دختر بزرگه برادرش و دختره را برای پسرش گرفت. هفت شب و ...
چل کلید
.... گربه را هم باید بکشد و دسته کلید را بردارد. تو باغ عمارتی می بیند که چهل تا اتاق دارد. با دسته کلید در اتاق ها را یکی یکی باز کند. وقتی رسید به اتاق چهلم، دختره را می بیند. شاه زاده شب خوابید و آفتاب که زد، راه افتاد و رفت. از بیابان و کوه ها و رودها گذشت تا رسید به باغ. دید هفت دیودوروبر باغ نگهبان ایستاده اند تا کسی از آنجا رد نشود. دیوها را یکی یکی کشت. کنار دیو هفتم کتابی پیدا کرد و ...
راه دور ماندن از مکر شیطان چیست؟
فکر کنم، مطالعه کنم و ... . آرام آرام می بینم نماز شب هم می خوانم. یا وقتی مدام در این مورد فکر کنم که به دیگران کمک کنم و ببینم فضیلت کمک به دیگران چیست و ...، آرام آرام این کار را خواهم کرد. یا در مورد یقین، تفکّر کنم. یا در مورد صبر بر بلا تفکّر کنم، صبور می شوم. یا در مورد رضا تفکّر کنم. گاهی انسان راضی به قضای الهی نیست و مدام با خودش می گوید: یعنی چه؟! چرا این طور شد؟! آخر مگر من ...
مرغ تخم طلا
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای خارکنی بود که زنی داشت و دو تا پسر. اسم یکی را گذاشته بود سعد و یکی را هم سعید. خارکن بی چاره هر روز کله ی سحر بلند می شود و می رفت صحرا، خار می کند و عصر که می شد، برمی گشت شهر و خارها را می برد، می فروخت و نان بخور و نمیری می گذاشت تو ...
عاشورایی که کربلایی اش کرد، آن هم از سوریه
گروه جهاد و مقاومت مشرق - زمان به وقت دلتنگی، ظهر روز جمعه، حوالی ساعت یک و نیم. با اینکه خورشید در میان آسمان با تمام قوا می تابید، اما سوز سردی هر از گاهی سرمای دی ماه را به رخ می کشید. قرارمان بر سر مزار نهمین شهید مدافع حرم، شهید علی شاه سنایی بود. خوش و بشی با همسرش داشتیم و قرار شد کمی دورتر از مزار به گفت و گو بنشینیم... خودش را فاطمه باقری معرفی کرد. متولد سال 1364 بود و یک سال از همسرش ...
با فیلم های جشنواره فیلم فجر 35 آشنا شوید
بین عقل و آرمان یا احساس و واقعیت . فضای سنگین و پرتعلیق و تنش فیلم، نسبت چندانی با فیلم های لطیف قبلی کارگردانش ندارد و شاید یادآور تجربه سال های دورتر او در آخر بازی باشد. یک روز به خصوص دو بازیگر جوان تازه کار را هم به سینمای ما معرفی خواهدکرد: افسانه کمای و مجتبی پیرزاده، که هر دو از دل یک فراخوان تلگرامی از بین چند هزار متقاضی برای نقش هایشان انتخاب شده اند. شانس جایزه ...
یادگرفته بودم به جای تشکر،به اومی گفتم الهی شهیدبشی و هم نشین سیدالشهدا(ع)! + تصاویر
می زد و من از دلتنگی های بعد رفتنش. گریه می کردم و خودش آرامم می کرد. پیش از عزیمتش در مدت سه سالی که با هم زیر یک سقف بودیم، کلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی که جز خدا، من و صادق هیچ شرکت کننده ای نداشت. سال آخر زندگی مان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم. در طی این یکی دو سال در پادگان ها افراد اعزامی به سوریه را آموزش می داند و خودشان هم برای رفتن آماده می شدند. یک روز مادر صادق و برادرش با هم ...
عطریانفر:آیت الله هاشمی در آب استخر دچار سکته شد و به سرعت فوت کردند
می کند بچه ها سنگ برداشته و به شیشه آن می کوبند . بنابراین اگر کسی کاری نکند هیچ کس هم کاری با او ندارد. ولی اگر حرکتی کردی و ارزش افزوده ای در اقتصاد یا سیاست و فرهنگ ایجاد کرد، آن وقت است که به سوی تو سنگ پرتاب می کنند. هاشمی به توسعه آمرانه اعتقاد داشت. قبول دارید؟ عطریانفر: توسعه آمرانه هم نوعی از توسعه است که در شرایط خاص خوب جواب می دهد. آقای هاشمی معتقد بود توسعه رسانه ها ...
با فیلم های جشنواره فیلم فجر 35 آشنا شوید
؛ انتخابی بین عقل و آرمان یا احساس و واقعیت . فضای سنگین و پرتعلیق و تنش فیلم، نسبت چندانی با فیلم های لطیف قبلی کارگردانش ندارد و شاید یادآور تجربه سال های دورتر او در آخر بازی باشد. یک روز به خصوص دو بازیگر جوان تازه کار را هم به سینمای ما معرفی خواهدکرد: افسانه کمای و مجتبی پیرزاده، که هر دو از دل یک فراخوان تلگرامی از بین چند هزار متقاضی برای نقش هایشان انتخاب شده اند. شانس ...
فهرست های 19 و 20 لاک پشت پرنده رونمایی شدند
زندگی که قهرمانان قصه ها و شعرهایمان خواهند شد، افتخار می کنیم. یادشان گرامی. افسانه شعبان نژاد نیز پیش از خواندن شعرهایش گفت: به نظرم آتش نشانانی که رفتند، زیباترین شعر هستی را سرودند و خودم را قاصر از این می دانم که برای آنها شعری بنویسم؛ من آتشم ولی مقابل تو از خجالت آب می شوم/ و در میان دست های مهربان تو اسیر هرم آفتاب می شوم. واقعا آنها آفتاب بودند، آفتابی که مقابل بزرگی و عظمت آنها از ...
محافظ آیت الله رفسنجانی : هاشمی همه را بخشید
عمر و ابوبکر. ما رفتیم زیارت کردیم و آنجا را تمیز کردیم. یک حوله احرام داشتم که با آن درب خانه حضرت فاطمه(س) را تمیز کردم. بعد از آن رفتیم قبرستان بقیع که آن روز آقای هاشمی ایستاد و باعث شد که برای نخستین بار زنان را به بقیع راه بدهند. حکومت عربستان یک حکومت سیاسی دارد و یک حکومت مذهبی که آن موقع بنباز رهبر مذهبی های آنها بود که خیلی هم قدرتمند هستند. بعد از اینکه ما رفتیم و بقیع را ...
ملکه ی خدا
انداخته باشم و تو ندیده باشی؟ پسر پادشاه گفت: خوب نشانش بده. استخوان ها که هنوز رو زمین است. پسر پادشاه این را گفت و شمشیرش را کشید و گفت یا راستش را بگوید یا گردنش را می زند. پسر وزیر ناچار گفت تو غار دختری بود که پی برد دیوزاد است، اما خودش را طوری خوشگل کرده بود که نگو نپرس. حواسش رفت پی دختره و یکی از کبک ها سوخت و دختره هم کبکی از خمیر درست کرد. همین بود که استخوان نداشت. پسر ...
درویش و اژدهای هفت سر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم درویشی بود که هر روز، از صبح تا غروب تو کوچه و بازار می گشت و روزی در میدان نشسته بود و با مردم حرف می زد که از دور دو گوله آتش به طرف میدان آمد. وقتی رسید، دیدند اژدهای هفت سری است و همه از وحشت فلنگ را بستند تا جان شان را به در ببرند. فقط دو نفر ماندند که هیچ ترسی ...
بلبل سرگشته
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و شوهری بودند که دختر و پسری داشتند و این ها خیلی با هم مهربان بودند و هم دیگر را دوست داشتند. پسره یک شیر از دختره بزرگ تر بود. اما خوشی شان خیلی دوام نداشت و وقتی که پا گذاشتند تو هفت و هشت سالگی، زد و مادره عمرش سرآمد و مرد و رفت زیرخاک. پدره ...
گل خندان
خودش حرف می زد و می رفت که چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله ای که ایستاده بود رو ایوان و از قشنگی لنگه اش را ندیده بود. شاه زاده چند قدمی رفت جلوتر تا دختره را از نزدیک ببیند، اما دختر که فهمید این جوان بزرگ زاده چه خیالی تو کله اش افتاده، لبخندی زد و رفت تو اتاق. شاه زاده نگاهی کرد به گل هایی که از دهن دختر ریخته بود بیرون و تو هوا چرخ می خورد و می آمد پائین و هوش از سرش پرید و یک دل نه ...
پیر خارکن و آجیل مشکل گشا
ندارد که این سنگ را بخرد. خلاصه خارکن به هر صورتی بود سنگ ها را تو بازار آب کرد و آن قدر پول درآورد که دیگر نه تنها فقیر و ندار نبود، که صاحب ثروت زیادی هم شد و دست به کار تجارت زد و خیلی نگذشت که شد بازرگان بزرگی. از آن طرف دخترهای پیرمرد هم دیگر برای خودشان برو بیایی داشتند و با دخترهای پادشاه هم دوستی به هم زدند، و به خانه ی هم دیگر رفت و آمد می کردند. روزی مرد خارکن که حالا بازرگان اسم و ...
سفره ی ابوالفضل
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون و می رفت جنگل تا چوب جمع کند و بیارد تا هم شندرقازی عایدش بشود و هم تنور خانه را گرم کند و به کارش برسد ...
دختر شهر هیچاهیچ
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده روزی بود، روزگاری بود و شهری بود به اسم هیچاهیچ و تو این شهر دختری زندگی می کرد. دختره را ختنه کردند و پس از چند روز که زخمش کمی بهتر شد، رفت پیش عمه اش که کمی دوادرمان برای خودش بگیرد. عمه اش تا برادرزاده را دید، گفت دوایی ندارد، اما عوضش دو تا تخم مرغ به اش داد که ببرد پیش عطار و به جای تخم مرغ ها دوا ...
تاج الملوک
او را برد به قصر خودش و آنجا دخترش را به عقد او درآورد. دختره هم چون نمی خواست رازش فاش شود، قبول کرد. چند روز بعد پادشاه که پیر شده بود، پادشاهی را داد به شاه زاده. نزهت الزمان هرشب که می رفت پیش دختر پادشاه، شروع می کرد به گفتن قصه تا سرش را گرم کند و خوابش ببرد. یک هفته ای که گذشت، پادشاه خبردار شد و به دخترش گفت اگر امشب شوهرش باز هم قصه بگوید، فردا سرش را از تن جدا می کند. دختره هم حرف پدرش ...
سام و ملک ابراهیم
نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد. حاکم گفت: برو همین آدم را بیار. نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم. حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا ...
نارنج و ترنج
بالای قوز کرده ی زن خنده اش گرفت و سنگی گذاشت تو تیر کمانش و زد به کاسه ی پیرزنه و کاسه اش را شکست و روغنش ریخت. پیرزنه سرش را بلند کرد و تا پسر پادشاه را دید، گفت: دلم نمی آید نفرینت کنم، چون یکی یک دانه ی پادشاهی، اما برو که گرفتار عذاب دختر نارنج و ترنج بشوی. پیرزنه همانطور بروبر شاه زاده را نگاه کرد، اما پسر پادشاه رفت تو فکر که دختر نارنج و ترنج چی هست. از پیرزنه پرسید و او گفت: من چیزی ازش ...