سایر منابع:
سایر خبرها
: مکالمات با اکبر رادی به قلم ملک ابراهیم امیری گفته است که من و مرزبان ربع قرن در کنار هم کار کرده ایم و تاکنون هیچ مشکلی هم باهم نداشتیم. البته بعدها با اجرای نمایش تانگوی تخم مرغ داغ عمر همکاری ما به حدود سی و دو سال رسید و من در بروشور اجرا به مخاطبان آن تئاتر گفتم که شما را به سی ودومین سالگرد همکاری من و رادی دعوت کرده ایم. در دوران جوانی، درست مثل هر جوان دیگری با خواندن دو یا سه اثر از نوشته ...
می شد. فردای روز عقد که پنج شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم کلنجار می رفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم: الان که بین این مزارها راه می روم اگر شهیدی هم اسم صادق دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم. دقیقاً در همین فکر بودم که روبه رویم شهیدی هم اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحه ای خواندم و گریه کردم. وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید هم نام صادق باعث شد ...
با حجم کم ولی با ارزش غذایی بالا که سریع هضم و زود از معده خارج می شود، مصرف کنند و چون در این سنین، دستگاه گوارش بخصوص معده ضعیف است، غذا باید در سه چهار وعده و به دفعات خورده شود. زرده تخم مرغ نیم پز، آبگوشت کم چرب، نان خوب پخته شده، گوشت بره، جوجه مرغ یا خروس، گوشت کبک، شیر گرم و عسل، حریره بادام و حلیم کم چرب گندم بهترین غذاهایی است که هضم خوب و ارزش غذایی بالا دارد. وی شیر بز را به شرطی که با ...
...> تخم مرغ شانسی و چهار داستان دیگر/ نویسنده: سپیده خلیلی/ تصویرگر: شبنم شعبانی/ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اردک خواب آلود/ نویسنده: افسانه شعبان نژاد/ تصویرگر: عاطفه ملکی جو/ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با مقوا صورتک های نمایشی بسازیم/ مولف: جمال الدین اکرمی/ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان / 4 حوصله ام پیش تو جا مانده است/ شاعر: مریم زندی/ تصویرگر ...
در جنوب (جایی که ما قرار بود اقامت کنیم)؛ ساحل نارگیل در شرق، با رودخانه ها و آبشارهای آن، که جای شلوغ تری است؛ رشته کوه های دندانه دندانه و نوک تیز گرداگرد شهر هانالی در شمال، با دشت هایی کاملاً هموار در پای آن ها که تا سواحلِ عمیق ادامه دارند. هنگامی که کتاب راهنما را باز می کنید و به نقشۀ راه ها در طرف داخلی جلد کتاب نگاه می کنید، شکل مدور کامل کائوآئی را به روشنی می بینید. یک جادۀ ...
و لباسش را درآوردم و کردم تن خودم و سرم را با آبیاری گرم کردم و ملک ابراهیم هم رفت پشت یک سنگی قایم شد. بعدازظهر که شد، دیدم خوانچه هایی را آوردند تا ببرند خانه ی عروس. دیدم آخرین خوانچه رو سر مردی است که یک پاشی می لنگد. رفتم و تند و تیز آن بابا را از پا انداختم و خوانچه اش را گذاشتم رو سر خودم و پشت سر بقیه راه افتادم. همین که رسیدیم خانه ی عروس و خوانچه ها را تحویل کس و کار عروس دادیم، دیدم عجب ...