سایر منابع:
سایر خبرها
بلبل سرگشته
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و شوهری بودند که دختر و پسری داشتند و این ها خیلی با هم مهربان بودند و هم دیگر را دوست داشتند. پسره یک شیر از دختره بزرگ تر بود. اما خوشی شان خیلی دوام نداشت و وقتی که پا گذاشتند تو هفت و هشت سالگی، زد و مادره عمرش سرآمد و مرد و رفت زیرخاک. پدره ...
گل خندان
را چشم نزند، مشت مشت اسفند ریختند رو آتش. به دستور پادشاه هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. اما پسر پادشاه هرچی دختره را نگاه می کرد، می دید این مثل اولش گیرایی ندارد، آرا و پیرا دارد، نه ریختش به دل می نشیند و نه کار و بارش، خیلی با آن دختری که سر سفره ی عقد جلوه داشت، فرق می کند. از این گذشته، اصلاً نمی خندد که از دهانش گل بریزد. شاه زاده رفت تو نخ دختره و برای این که سر از کارش در بیاورد، یک شب ...
پیر خارکن و آجیل مشکل گشا
؟ رهگذر گفت: تو ببرش. کاری به این کارها نداشته باش. فقط یادت باشد که ماه به ماه آجیل مشکل گشا بخر و هیچ وقت هم این نذرش را فراموش نکن. خارکن با خودش گفت بهتر است که تو این گوشه ی بیابان دل پیرمرد را نشکند. چون داشت آفتاب غروب می کرد، رفت و پشته ی خارش را برداشت و برگشت به شهر و پشته ی خار را فروخت و مثل هر روزه با پولش نان و گوشتی خرید و رفت خانه. اما نصفه شب که همه خواب بودند، یکهو دختر ...
سفره ی ابوالفضل
را از دلش بردارد. پیرزنه هم خوشحال شد و گفت از درگاه ابوالفضل بی مراد برنمی گردد. ولی باید یادش باشد تا مرادش را گرفت، سفره را ببیندازد. خرجی هم ندارد. باید کاچی بپزد و با خربزه به مردم بدهد. دختره رو کرد به درگاه ابوالفضل و با دل پاک ازش خواست که مرادش را برآورده کند. از آن ظرف، روز بعد پسر پادشاه که تو قصر می گشت، حوصله اش سر رفت و دستور داد اسبش را زین کنند تا برود جنگل و شکاری کند، شاید ...
بخشی از حقیقت به مثابه دروغ برای نفع / محمدرضا جوادی یگانه
نشسته بوده، می پرسد که تو ندیدی کسی ترسان و به شتاب برود. آن فرد از جای خویش برخاست و اندکی آنطرف تر نشست و گفت از زمانی که من اینجا نشسته ام، کسی را ندیده ام رد بشود . مشخص است که فرد دروغ می گوید و البته در این موقعیت جایز است چون برای حفظ جان دیگری است. اما اگر همین سئوال در دادگاه از فرد بشود و او بخواهد که چنین، ملانقطی جواب بدهد، دروغ تلقی می شود و فرد شاید بخاطر شهادت دروغ محکوم شود. یعنی ...
تاج الملوک
او را برد به قصر خودش و آنجا دخترش را به عقد او درآورد. دختره هم چون نمی خواست رازش فاش شود، قبول کرد. چند روز بعد پادشاه که پیر شده بود، پادشاهی را داد به شاه زاده. نزهت الزمان هرشب که می رفت پیش دختر پادشاه، شروع می کرد به گفتن قصه تا سرش را گرم کند و خوابش ببرد. یک هفته ای که گذشت، پادشاه خبردار شد و به دخترش گفت اگر امشب شوهرش باز هم قصه بگوید، فردا سرش را از تن جدا می کند. دختره هم حرف پدرش ...
نارنج و ترنج
. پسره خوشحال شد و پیرزنه هم راهش را کشید و رفت. پسر پادشاه رفت کنار رودخانه و آنجا نارنج و ترنج را پاره کرد. دختری آمد بیرون خوشگل تر و نازتر از بقیه. تا پا بیرون گذاشت، گفت نان. پسر پادشاه جامش را پر آب کرد و داد به اش، دختره آب را خورد و بزرگ و بزرگ تر شد تا رسید قد یک دختر واقعی. اما سر تا پا لخت بود. بعد رو کرد به پسر پادشاه و گفت: تو کی هستی؟ من این جا چه کار می کنم؟ پسر پادشاه گفت ...
بازیگر نقش شاه: برای شاه شدن 15 کیلو وزن کم کردم
تا امروز پنج بازیگر در نقش محمدرضا پهلوی در فیلم ها و سریال های تلویزیونی ظاهر شده اند که آخرین آنها امیر مهدی کیاست. ناصر گیتی جاه اولین بازیگری است که نقش شاه را در تلویزیون بازی کرده؛ او یک بار در سریال طبل توخالی به کارگردانی احمد نجیب زاده این نقش را به عهده داشته و بار دیگر در تله فیلم سقوط به کارگردانی محمدرضا ورزی. رضا بنفشه خواه تا امروز رکورددار بازی در نقش شاه است ...
بسته خبری سفیر یکشنبه 03 بهمن ماه 1395
... شبکه خبری سفیر, [20.01.17 16:36] [ Photo ] چه خوب می شد اگر افراد کتابخوان ،کتاب هایی رو که دیگه لازم ندارند رو به همین راحتی درمعرض هدیه و تعویض قرار می دادند. یک کتاب بگذار و یک کتاب بردار. ______________________ t.me/safir_hamandishi شبکه خبری سفیر, [20.01.17 16:37] [ Photo ] مردم در فقر بودند شاه پول نفت رو میداد برای لوله کشی شهر ...
راه آهن و فجر سپاسی امتیازات را تقسیم کردند
راه آهن تهران 1 - 1 فجر شهید سپاسی شیراز ورزشگاه صبا شهر تماشاگر: 150 نفر داوران: محمد باقر پور باقر-احمد کاظم لو-محمد شاکر-مصطفی بینش ناظر: حسن فرجی شرح گل ها راه آهن 0 - 1 فجرسپاسی - ایمان باصفا(دقیقه 30): تو در محوطه به باصفا رسید و این بازیکن با یک چرخش و شوتی زیبا دروازه را گشود. راه آهن 1 - 1 فجرسپاسی - محمد شاه ...
طنز در ادبیات ایران؛ از حافظ شیرازی تا گل آقا
چند نشان زد، دست به عصا راه رفت تا میانسالی و پختگی طنازی در ایران، به باد تند روی های رایج نرود و هم سیخ بماند و هم کباب. پرویز شاپور، مرتضی فرجیان، عمران صلاحی، محمدرفیع ضیایی، احمد عربانی، ناصر پاک شیر، منوچهر احترامی، ابوالفضل زرویی نصرآباد و بزرگمهر حسین پور رویا صدر و عباس خوش عمل و بسیاری از پیشینیان و پسینیان طنز و کاریکاتور، همراهان جدی این مجله بودند. مجله ای که از پدربزرگ ها تا ...
علی نصیریان؛ هنرمند 18 عیار
آدم ها را به سزای اعمال شان برسانند. این تئوری در زمان خودش مطرح بود و آن آدم هم به خاطر حرفه و وظیفه ای که داشت و یا بواسطه نوع دوستی و کمک به مستضعفان و فرودستان جامعه، آلودگی ها به نوعی در وجودش پنهان مانده بود. او نمی توانست آدم رو و آشکاری باشد. به شدت فرد تو داری برای من بود. او از گفت و گوی و آمیزش با دیگران ابا داشت. این رفتارها الهام بخش من بودند. همه این ها دست به ...
پادشاه و سه پسرش
طرف جادوگر. تیر رفت و درست خورد وسط پیشانی اش. خوردن همان و آتش گرفتن جادوگر همان. پسره آن قدر صبر کرد تا آتش خاموش شد و از جادوگر مشتی خاکستر به جا ماند. همین که خیالش راحت شد، سر اسبش را کج کرد و از راهی که رفته بود، برگشت. وقتی رسید؛ روز شده بود و این بار به جای قورباغه، دختره با قد و قواره ی خودش تو قصر منتظرش بود. پسر کوچکه با دختره عروسی کرد و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و ...
میراث پدر
زود خودش را پوشاند و به پادشاه خبر دادند که مریضی از سر دخترش رفته و حالا علاج شده و تو حمام نشسته است. پادشاه و زنش سر و پا برهنه زدند بیرون و رفتند حمام و دیدند دختره سالم و تندرست نشسته و دارد با مرد غریبه حرف می زند. لباسی بردند و به تن دختره کردند و مثل آدم های دیگر بلند شد و رفت به عمارت خودش. پادشاه هم دستور داد شهر را آذین بستند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شب هفتم پادشاه دخترش را به عقد ...
فرامرز نمک شناس
. پادشاه قبول کرد و گفت حالا چی لازم دارد؟ فرامرز گفت یک حمام داغ، با یک منقل آتش و کاسه ای سرکه. وقتی آماده شد، دختر را هم ببرند حمام. پادشاه دستور داد زود همه چیز را حاضر کنند. فرامرز رفت تو حمام و تا دختر را آوردند، چون دیوانه بود و از حمام داغ ترس داشت، پرید رو سر و روی فرامرز، فرامرز هم دختره را انداخت رو زمین و کمی از مغز سگ آب کرده و کشید به دماغش و نصف کاسه سرکه هم ریخت رو مغز، دختر تکانی ...
مدرنیزاسیون مشاهده ای!
امتیازات مشابه برای جلوگیری از سلطه مطلق یکی. این امتیازات در دوره ناصرالدین شاه یا به منظور گرفتن قرضه خارجی یا ناشی از رقابت این دو قدرت واگذار می شود؛ یعنی هیچ امر درون زایی در جهت توسعه نیست. در مورد مثبت بودن عملکرد استعمار در ایران شاید بتوان مثال های محدودی به این شکل زد. در بحث از تاریخ سیب زمینی گفته می شود سرجان ملکم در دوره فتحعلی شاه که از جنوب به ایران وارد می شد و مامور ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
هم کامل کرد. و بقیه را در انبار جداگانه ای ریخت. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای پسر پادشاه عقد کردند. سیاه و پسر پادشاه با هم قرار گذاشتند که پسر فقط با دختر عشق بازی کند و دختری او را بر ندارد. چند ماهی که گذشت، کاکا سیاه به پسر پادشاه گفت برود و به پادشاه بگوید می خواهد عیالش را ببرد به شهر خودش. پادشاه قبول کرد و دستور داد تدارک سفر را ببینند. هرچه لازم بود با چهل خروار ...
پادشاه و زن نیکوکار
قرار گذاشته بودیم، از علت کارش نپرسم، چیزی نگفتم. سال بعد، پسری زائید که از دختره خوشگل تر بود. این دفعه رفت و پسره را انداخت تو آب دریا. من دیگر نتوانستم دندان رو جگر بگذارم. داد زدم مگر رحم و انصاف ندارد که بچه ها را از بین می برد؟ زن تا این را شنید، خندید و گفت تو قول داده بودی و حالا زدی زیر قولت. زود دختر و پسر را حاضر کرد و گفت من دو تا خواهر دارم. یکی آب و یکی آتش. بچه ها را داده بودم به ...
عاشقانه های شاملو 1 (بیوگرافی و منتخبی از اشعار عاشقانه)
گورستانِ تاریک با تو خوانده ام زیباترینِ سرودها را زیرا که مردگانِ این سال عاشق ترینِ زندگان بوده اند. دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیریافته با تو سخن می گویم به سانِ ابر که با توفان به سانِ علف که با صحرا به سانِ باران که با دریا به سانِ پرنده که با بهار به سانِ درخت ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
هنوز این بو زنده است. حسرتش را می کشند. این بوی آشنای آبادیشان است. نسیمی در جهنم سه روز است مهمان خانه ناخدا هستم و لبخند به صورت کسی ندیده ام. مبینا دختر کوچک ناخداست. پاره جگرش. پروین است که می گوید: همه جا با خودش می بردش. من اعتراض می کردم می گفتم دختره با خودت نبرش. عاشق دختراشه. دو ساله مبینا گوشواره هاشو میاره می گه اینا رو بفروش بابا رو برگردون. هرچه می کنم مبینا ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
قول بگیرد که زنش بشود. خضر همین طور به اش گفت چل گزه مو دختر شاه پریان است و غلام و کنیزهایش چه طور و چه طور است. جوسر تا بیدار شد، راه افتاد و رفت تا رسید به چشمه و گوشه ای قایم شد. چل گزه مو آمد و بوی آدمی زاد را شنید، اما هر چه دوروبرش را نگاه کرد، هیچ کی را ندید. لباسش را درآورد و گذاشت تو صندوقچه و رفت تو آب چشمه و شروع کرد غلت و واغلت. جوسر از فرصت استفاده کرد و تا دختره زیر آبی رفت ...
پهلوان جو سر
.... دهقان پوست اژدها را شناخت و خوشحال شد و گفت مردم این خبر را بشنوند، جشن می گیرند. الان می رود و از پادشاه مژدگانی می گیرد. مرد دوید و رفت تا رسید به قصر پادشاه و خبر داد که پهلوان پرزوری پیدا شده و اژدها را کشته است. پادشاه خوشحال شد و گفت زود این پهلوان را بیاورد پیش او. مرد از راهی که رفته بود، برگشت و جو سر را با خودش پیش پادشاه. وقتی رسیدند، پادشاه رو کرد به جوسر و اسمش را پرسید و گفت: تو ...
ریزه میزه
، دیگر نمی توانست زیر آن بزند. ناچار دخترش را داد به ریزه میزه. شهر را چراغان کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. شب هفتم دختره را عقد کردند و کنیزها دوروبر عروس را گرفتند. همان شب عروس را سوار کردند و ریزه میزه هم تخته پوستش را انداخت پشت بزش و خودش هم رو شاخش نشست و راه افتادند به طرف غار، پادشاه که هنوز حیران و مات بود، عده ای را فرستاد دنبال عروس و داماد تا ببینند کجا می روند. ...
درخواست دیدار با حضرت مهدی (ع) با عافیت و ایمان
پادشاهی مصر را داشت و فاصله بین او و پدرش هیجده روز راه بود ، اگر خداوند می خواست جای او را به پدرش بفهماند می توانست ، پس چه انکار می کند این امت که خداوند با حجت خویش همان کند که با یوسف کرد ، و اینکه صاحب مظلوم شما که حقّش انکار شده صاحب این أمر در میان آنها آمد و شد کند ، و در بازارهایشان راه برود ، و بر فرشهایشان پا بگذارد ، ولی او را نشناسند ؟ تا هنگامی که خداوند او را اذن دهد که خودش را ...
گفت وگوهای رئیس شیخیه با شاهزادگان و علمای تهران در سال 1275 ق
کند که در یک خبر دارد، مسافر قصر کند، و در خبر دیگر دارد که حاضر تمام کند. چه باید کرد، و تو در جواب بگوئی هر یک که موافق کتاب است، بگیر و دیگری را طرح کن. فبهتوا عن الجواب حتی یلج الجمل فی سم الخیاط . [سوال از حاجی در باره اشکال معروف در باره المسملون عند شروطهم] پس رو به سرکار حاجی نمودند که در اخبار شرط دارد المسلمون عند شروطهم الّا ما احلّ حراماً او حرّم حلالاً . پس اگر ...
سنجر و خنجر
است و بچه نیست. به پسر پادشاه خبر دادند. او مأمورها را فرستاد این طرف و آن طرف، اما هیچ جایی خبری از دختره نبود. آخرسر خودش رفت سراغ پیرزنه و گفت دختره تو قصر نیست. پیرزنه هم گفت خبری ندارد، ولی پسر پادشاه از کوره دررفت و گفت دیروز با دختر او بوده. پیرزنه گفت زنی که همراهش بوده، دختر نبود. جوانی بود که او را گول زده و احتمالاً همین جوان هم دختره را برده. پسر پادشاه دستور داد پیرزنه را بکشند ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
پرسید و نه او حرفی به پیرمرد می زد. گذشت و گذشت تا شبی که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خیلی از شب ها لباس درویشی تنش کرده و تو شهر می گشت، یا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پیرمرد و دختره نشست. تا قصه خوانی تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درویش به پیرمرد گفت فردا از دختره بیرسد کی هست و چه کار می کند. فردا شب پیرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و ...
دختر شیر افکن
.... مادره هم که منتظر چنین روزی بود، زود رفت و پادشاه را خبر کرد. پادشاه معطل نکرد و رفت خواستگاری دختر برادرش و بله را که شنید، دستور داد شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختره را برای شاه زاده عقد کردند. دختره را با چه بند و بساطی آوردند به قصر، شاه زاده که خودش را بالای ابرها می دید، یک هفته از قصر پا نگذاشت بیرون. تمام اهل قصر هم خوشحال بودند که شاه ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
وقتی رسید به قصر خودش، تازه پی برد که عشق دختره چه آتشی به دلش زده است. همان روز افتاد تو رختخواب و مریض شد. به هیچ کس هم نگفت چه دردی دارد. اما روزی که پسر وزیر یکه و تنها می رفت، با پادشاه روبه رو شد. پادشاه پرسید پسرش کجا رفته و او چرا تنها می رود؟ پسر وزیر همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد و گفت رفته بودند کشور همسایه و آنجا دختری را تو قصر پادشاه دیدند و پسر پادشاه دل به دختره داد و حالا افتاده ...
شاه عباس
چادرش را انداخت رو سرش و از خانه زد بیرون. رفت و از دروازه ی شهر هم گذشت و پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید پای کوه و لب چشمه ای، که از قضا، شکارگاه شاه تهماسب بود و آن روز هم پادشاه آمده بود شکار، دختره تا لشکر پادشاه را از دور دید، ترس برش داشت و رفت بالای درختی که لب چشمه بود و نشست رو شاخه ای و از بی کسی خودش، دلش گرفت و زد زیر گریه. و حالا اشک نریز، کی بریز، پادشاه و لشکرش رسیدند ...