سایر منابع:
سایر خبرها
همراه با هماروستا درباره زندگی و آثارش
که دوست دارم، دنبال کنم وگرنه با اینکه نمره های خوبی دارم هیچ وقت نمی توانم مهندس خوبی شوم. او به پدرم گفت که دختر آن قد عاشق تئاتر است که حتما روزی در تئاتر یک چیزی می شود. شما اجازه بدهید که به دنبال علایقش برود. پدرم در نهایت متقاعد شد ولی با من قهر کرد. به من گفت: من تو را آزاد می گذارم. برو هر غلطی می خواهی بکن، فقط باید از جلوی چشم هایم دور شوی؛ برو رومانی. و مرا فرستاد رومانی. من ...
خالق قصه های مجید از نویسندگی و زندگی می گوید
آغاز کنیم؟ از امروز برویم به دیروز یا برعکس از گذشته برسیم به حال؟ باید گازانبری عمل کنیم! یعنی از گذشته به حال بیاییم و از حال به گذشته! دقیقا مثل فیلم. اصولا هر چیزی مثل فیلم یا داستان است. داستان نمی تواند خلق الساعه در جایی اتفاق بیفتد. هر داستانی ریشه در گذشته دارد، سنی از آدم هایش گذشته و تجربه ای به داستان آورده اند. مهم این است که این آدم ها چگونه به آینده نگاه می کنند. ...
محافظ آیت الله رفسنجانی : هاشمی همه را بخشید
بسیار دست و دلباز بود. دوست داشت مردم به رفاه و آینده خوب برسند. همان موقع که رییس جمهور بود همیشه می گفت من وظیفه ام این است که همه ایرانیان را صاحب خانه کنم. یا هرکسی که ازدواج می کند حتما صاحب شغل باشد. یعنی دغدغه هایش همیشه در راه رفاه مردم بود. گویا قرار است خانه ایشان را موزه کنند. بروید، ببینید در چه خانه یی زندگی می کرد و بعضی می گویند که در کاخ زندگی می کند. مردم بیایند ببینند کاخ آقای ...
روزنامه های پنجشنبه
کرد که چرا عروسی زود صورت نمی گیرد؛ دختر می آید و به پسر می گوید: برو. از اینجا برو. پدرم من را در قمار باخت . ** مشکل با پول حل می شود منتظر مستنداتی هستیم که ثابت کند چند نفر زنده مانده اند. این را جان استید ، رابط دزدان دریایی سومالی با ایران می گوید. چهار سال قبل برای اولین بار یک ایرانی را از میان خدمه یک کشتی گروگان گرفته شده، نجات داد و از سال 2017 تلاش برای آزادی 17 ...
گل خندان
این پسره هر دو پاش را کرده تو یک کفش و می گوید برو دختر فلان تاجر را برایم بگیر، پادشاه که از هوش و حال و کار پسرش خبر داشت، گفت: پسر من جوان سربه هوایی نیست. کله اش خوب کار می کند و هیچ کس ندیده که حرف بی ربطی بزند. بگذار هرطور که میلش می کشد و دلش می خواهد رفتار کند. زن پادشاه تا این حرف را شنید، کوتاه آمد و حرفی نزد و خواستگار فرستاد خانه تاجر، تاجر وقتی حرف خواستگار را شنید و فهمید کی ...
سام و ملک ابراهیم
نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد. حاکم گفت: برو همین آدم را بیار. نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم. حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا ...
خاطرات تلخ معلمی که دانش آموزانش ازدواج می کنند و می روند
آن می گویند خانه بخت ؛ دخترانی که در 13 - 12 سالگی، وقتی هنوز بازی های کودکی و سرخوشی های نوجوانی شان تمام نشده، باید مسئولیت های بزرگی را قبول کنند؛ مسئولیت همسر شدن، مسئولیت مادر شدن: دیگر زمان خیالبافی های دخترانه نیست. به او نشان خواهیم داد که یک زن باشد؛ آن هم یک زن واقعی. درست مثل نجود و دختران دیگری در کشورهای مختلف که زندگی های مشابهی دارند صدای ضعیفی در درونم می گوید: برو نجود. درست است ...
تولد باران در سیل
اینجا تا شب. فردی که در چندمتری شان آبمیوه فروشی دارد، می گوید تعطیلی هم ندارند و حتی جمعه ها و مثل امروز که یک روز برفی است هم می آیند و تا شب همین جا نشسته اند. آبمیوه فروش کلی بدوبیراه به آنها می گوید. شغل این افراد قمار است و نامشان قمارباز . در افغانستان بعضا دیده شده است که قماربازان حتی دختر خود را هم می بازند؛ یعنی پولشان که تمام می شود و همه را می بازند، روی دخترشان شرط می بندند ...
آتش نشانان از امیرحسین داداشی می گویند/ باور نداریم که رفت
به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا از اعتماد، حدود 8 صبح پنجشنبه بود که زنگ ایستگاه 46 در خیابان مظفر تهران زده شد. رییس ایستگاه به همراه فرمانده و 10 نیرو عازم محل شدند تا آتش را خاموش کنند اما آتش آنقدر وسیع شد و چند طبقه را فراگرفت که همه آتش نشانان به خارج از ساختمان فراخوانده شدند. نخستین انفجار که در ضلع غربی اتفاق افتاد، آتش نشانان فهمیدند پلاسکو تا دقایقی دیگر فرومی ریزد، شاید همین باعث شد عده ای به سمت راه پله بروند و عده ای دیگر سعی کنند خود را از پنجره و نمای ساختمان نجات دهند. انفجار راه پله ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
که تو خزانه ی هیچ پادشاهی پیدا نمی شود. هم خودش می شود غلامش و هم گنجش را به او می دهد. اما جوسر رودست نخورد و با خنجر سر دیو را گوش تا گوش برید. دیو را کشان کشان برد به دربند هفتم و سرش را گذاشت تو تاقچه ای و دست و پاش را هم برید و چید تو تاقچه ها. بعد در و پیکر قلعه را قفل کرد و راه افتاد به طرف خانه اش. آمد و آمد تا وسط راه رسید به مادرش که سراسیمه می آمد و به سر و سینه اش می زد. تا پسرش را سالم ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
. آنجا یک کمپانی تئاتری را می شناسم که رییسش با من خیلی دوست است. به او می گویم که تو را استخدام کند. برو کارت را شروع و بیشتر روی لهجه ات کار کن. مشکل لهجه داشتید؟ لهجه روسی داشتم. در نمایشی که او می خواست کار کند لازم بود که این دختر لهجه روسی داشته باشد؛ چون نقش یک دختر روس را بازی می کردم. به هر حال نشد و به من خیلی بر خورد. بعد یاد پدرم افتادم که می گفت تو ایرانی هستی و ...
پهلوان جو سر
قول و قرار گذاشت و هر دو گلاویز شدند و این یکی هم آن قدرها طاقت نیاورد و جو سر بلندش کرد و زدش زمین، حالا نوکرهاش شدند دو تا اول یکی بود، شدند دوتا، دو تا بودند، شدند سه تا. هر سه نفری راهشان را گرفتند و رفتند. از این راه برو، از آن راه برو، تا رسیدند به جنگلی. دیدند یک نفر تو جنگل افتاده و درخت های بزرگ و قطور را از ریشه می کند و صداش را ول داده تو جنگل و می گوید از دست زورم سوختم... از دست زورم ...