سایر منابع:
سایر خبرها
طرح آزاد شدن ویدئو را من دادم/ به مخملباف گفتم روزی مهدی هاشمی فرهنگی ایران می شوی/ ماجرای تاسیس مؤسسه ...
همرزمم اسمش طباطبایی بود. وقتی بیرون می رفتیم او سنگر را تمیز می کرد و خاکشیر یخمال می آورد. بعداً از ناحیه پا جانباز شد. در یکی از عملیات ها من و ایشان به عنوان نیروی پشتیبانی بودیم. در ماشین کنارم نشست بود و نامه ای را می خواند. فهمیدم مال خواهرش هست. گفتم خواهرت چند ساله است؟ گفت هفت هشت ساله. دیدم دستخط خیلی زیباست و دختر هفت هشت ساله نمی تواند آنگونه بنویسد. فهمیدم که نمی خواهد اطلاعات بدهد ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
، به سرانجام برساند. دختر پادشاه گفت: شرط من سرجاش هست. هر کی خواهرم را از دست دیوها نجات بدهد، من هم زنش می شوم. شاهپور شاه قول داد همین امروز می رود و تا یک سال دیگر خواهرش را می آورد. اما دختر پادشاه هم باید قول بدهد تا او نیامده، از این احمد شامی نگه داری کند. دختره قبول کرد و دستور داد جایی برای احمد شامی تعیین کنند و هر ماه هم پولی به او بدهند تا کار و بارش رو به راه باشد. ...
خروس پا
گردنشان انداخته اند و تو زیرزمین زندانی شده اند. از آن طرف پادشاه هرچی نشست، دید خبری از پسرها نشد. بعد این خبر تو شهر به دهن مردم افتاد که شالش پسر پادشاه اسیر دیو شده اند. خبر به شهرهای دور و نزدیک هم رفت. پسر هفتمی، یا همان خروس پا شنید که چه بلایی سر برادرهایش آمده، زود رفت پیش مادرش و گفت نمی تواند دست رو دست بگذارد و ببیند که برادرهایش تو دست دیو اسیر شده اند و می خواهد برود کمک ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
گدایی می کنه. دو هفته یک بار میاد اینجا سرش رو می کوبه به کولر خونه ای که عبدالله برای خودش ساخته بود و می ره. خانم تو رو خدا کاری کنید. همین یک نفر عبدالله برای ما مانده. مادر عبدالله رو ببین. انقدر گریه کرده یه چشمش کور شده. هرچی داشتیم فروختیم. پول نداریم. سواد نداریم به کسی دردمونو بگیم. خانم تو رو خدا بهشون بگو یه کاری کنند . دو گوسفند، یک شتر و چند بز کل دام این روستاست. دختر تانکر آب را ...
زیارتی بلیغ از امام هادی(ع)/ شرح زیارت جامعه کبیره
ماندم پس، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم ، در حالی که بسیار نگران و مضطرب بودم ؛ چون نزدیک به ششصد تومان پول برای مخارج راه همراه داشتم، بعد از تأمّل بسیار، بنا را بر این گذاشتم که در همین محل بمانم تا فجر طلوع کند و به همان منزلی که از آنجا بیرون آمده بودیم برگردم و از آنجا چند نفر نگهبان به همراه برداشته به قافله ملحق شوم. در آن حال ، در مقابل خود باغی دیدم و در آن باغ، باغبانی که در دست ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
...> زنه تا صبح نک و نال کرد و نان پخت و صبح سفره را بست و داد دست جوسر. پسره سیاه چنگال را خبر کرد و نشست رو کول دیو و راهی شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به بیشه ی پر دار و درختی. رفتند پائین و جوسر دید شیری زیر درختی نشسته و کنده ی چوبی رفته به پاش و آن قدر مانده که همان جا سبز شده، دردی هم افتاده به جانش که دم به ساعت ناله اش می رود هوا. جوسر رفت طرف شیر و ازش پرسید دردش چیست؟ شیر گفت: من پادشاه جنگلم ...
گفتگوی منتشر نشده با هما روستا درباره زندگی و آثارش
همان ژستی که وارد شده بودم، خشکم زده بود. سمندریان هم مدام داد و فریاد می کرده که پرده را ببندید... خلاصه پرده جلوی چشم حیرت زده ما و تماشاگران بسته شد. و آن طرف پرده سمندریان هنوز داشت با من دعوا می کرد و من نمی توانستم هیچ عکس العملی انجام دهم که احمد آقالو آمد و رو به سمندریان گفت: آقا تقصیر من بود. من اما اصلا نمی توانستم حزف بزنم و شروع کردم به گریه کردن. رضا کیانیان رفت تا ...
پهلوان جو سر
...، کوتوله دیگ غذا را برداشت و فلنگ را بست و رفت تو غاری زیر کوه. جنگل کن دید راه و چاره ای ندارد. زود دیگ دیگری گذاشت رو اجاق و از نو دست به کار شد، اما دیر شده بود و وقتی جوسر و دو نوکرش آمدند، گوشت نیم پز شده بود. غذا را که جلو آورد، آن قدر نپخته که بشود خوردش. به اش سرکوفت زدند که دیو بزندش. تا لنگ ظهر خوابیده و وقتی گوشت را بار گذاشته که نپخته. حالا چه طور گوشت نیم پز را بخورند. جنگل کن ...
ریزه میزه
روزی که گله اش را برگردانده بود، به پدرش گفت باید برود و دختر پادشاه را برایش خواستگاری کند. پدره چیزی نگفت و فکر کرد با این ریخت و روزش چه طور می تواند برود قصر پادشاه و بخواهد دخترش را که لابد خوشگل و ترگل ورگل هم هست، به این پسره بدهد که سر تا تهش به اندازه ی یک وجب است. بیچاره حتی لباس تازه و پلوخوری هم نداشت که تنش کند. خوب لنگی بست به سرش و شالی به کمرش و راه افتاد و رفت. وقتی رسید به شهر و ...
گفت وگوهای رئیس شیخیه با شاهزادگان و علمای تهران در سال 1275 ق
کند که در یک خبر دارد، مسافر قصر کند، و در خبر دیگر دارد که حاضر تمام کند. چه باید کرد، و تو در جواب بگوئی هر یک که موافق کتاب است، بگیر و دیگری را طرح کن. فبهتوا عن الجواب حتی یلج الجمل فی سم الخیاط . [سوال از حاجی در باره اشکال معروف در باره المسملون عند شروطهم] پس رو به سرکار حاجی نمودند که در اخبار شرط دارد المسلمون عند شروطهم الّا ما احلّ حراماً او حرّم حلالاً . پس اگر ...
مار کوچولو
: کار بدی کردی که دخترت را انداختی تو آب. ارباب تا صدای پسره را شنید و پی برد با دست خودش چه بلایی سر خودش آورده، آنقدر زد تو سر خودش که بی حال و جان افتاد. صبح که شد، ارباب به پسره گفت همان جا بماند تا او برود تو جنگل و برگردد. ارباب پسره را گذاشت و رفت تو جنگل و گم و گور شد. پسره پی برد اربابش فلنگ را بسته و پشت سرش را نگاه نمی کند. زود برگشت به خانه ی ارباب و دست گذاشت رو مال و منال ...
ذره بین مسئولان روی امانتی های مردم/درددل های مردانی که 130 ساعت پس از آوار پلاسکو همچنان ایستاده اند+عکس
نزدیکی چهار راه استانبول که میرسی هنوز همه چیز داغ است. کسبه پلاسکو گویا هنوز باور ندارند که دیگر ساختمان و مغازه و چک و تلفن و مشتری و خرده و عمده فروشی در کار نیست و همه چیز برایشان تمام شده است. هر روز عده زیادی در خیابان منوچهری جمع می شوند تا شاید از کنار هم بودن آرام شوند، می گویند غصه دسته جمعی، تسکین می آورد. چهار راه استانبول اما هنوز پر رفت و آمد است و شلوغ. حتی خبرنگارها هم به راحتی امکان ...
مرور مسیر شگفت انگیز یک اصغر فرهادیِ همیشه در اوج
فیلمنامه چاپ شده هم خواند و با این پشتوانه، فیلمنامه ای کوتاه نوشت و به انجمن سینمای جوان ارائه داد. فیلمنامه ای با نام رادیو درباره دو نوجوانی که در مسیر مدرسه رادیویی را پیدا می کنند و قرار می گذارند هر شب یکی شان آن را به خانه ببرد. دنبال کردن برنامه های شبانه که هر شب قسمت شب قبلش پخش می شود کار دو نوجوان را به دعوا کشانده و عاقبت هم رادیو از بین می رود. فیلمنامه فرهادی مورد توجه مسئول ...
سنجر و خنجر
جا نمی گیرد. پیرزنه که دید کار دارد بیخ پیدا می کند، کهنه ای گذاشت ته کوزه و پر شد. پیرزن آن قدر طلا برداشت که بتواند کارش را راست و ریس کند. اول رفت به قصر پادشاه و وارد اتاقی شد که شاه زاده خودش را زندانی کرده بود و درش را به روی دیگران بسته بود. تا رسید، رو به پسر پادشاه کرد و گفت: پسرم! دردت بخورد به جان من. چرا افتاده ای این جا؟ کجات درد می کند. دستت را بده به من. دست پسر پادشاه را گرفت ...
از منبر تا تریبون
روحانیت در نیامدند و با سخنرانی های خود، نبض دینی جامعه را در دست داشتند. فخر الدین حجازی از آن قبیل سخنرانان بود. پدر او از روحانیون شهر بود. فخرالدین به دروس حوزوی نیز پرداخته بود اما به کسوت روحانیت در نیامد. وی از شاگردان محمد تقی شریعتی محسوب می شد و در مشهد سکونت داشت و به آیت الله میلانی نزدیک بود. آیت الله میلانی اما به او توصیه کرد تا به تهران برود. وی اطاعت کرد و به پایتخت رفت ...
مروری بر تم های زنانه در جشنواره های تئاتر فجر
. فولاد هرگز زنگ نمی زند و دختر ساده ای که مورد سوءاستفاده قرار می گیرد در جشنواره سی و یکم فولاد هرگز زنگ نمی زند به نویسندگی سیروس همتی و کارگردانی رویا کاکاخانی نیز روی صحنه رفت. قصه فولاد هرگز زنگ نمی زند درباره دختر مرد جانبازی است که در یک مهمانی زنانه شرکت کرده و فیلم این مهمانی دست پسری می افتد که در قبال پخش نکردن فیلم دختر، از او با ج خواهی می کند. این دختر که به دلیل ...
پوست اندازی سینمای ایران؛ اطلاعاتی درباره آثار جشنواره فیلم فجر
عاشقانه ی متفاوت از مهدی کرم پور. خود سازندگان در شرح خلاصه ی فیلم به: من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه، قناعت کرده اند. یادداشت سجاده چی درباره ی فیلم هم چیزی بیش از دیالوگی شاعرانه/عارفانه(و خفن) بین سوفی و دیوانه به دست نمی دهد که در آن مسافران شب با گذر از سیماب رنگ پریده ی آسمان، به صورت فلکی و فرزانگی می پیوندند و جاودانه می شوند. حتی گریم امیر جعفری و عکسش کنار متروی تهران هم راه را بر ...
هاشمی گفت: با دست پر از عربستان بازگشتم ولی احمدی نژاد همه این توافقات را بایگانی کرد
تابناک آذربایجان غربی: یار دیرین امام آیت الله هاشمی رفسنجانی دو هفته قبل در سن 82 سالگی دار فانی را وداع گفت، اما جایگاه او در سیاست ایران آنقدر رفیع بود که چه بسا تا مدتها شاهد بیان خاطرات، نظرات و ناگفته ها حول شخصیت او باشیم؛ شخصیتی که خود در زمان حیات، به واسطه کتاب خاطرات سالانه اش، نقل کننده صدها و هزاران خاطره ریز و درشت از عالی ترین سطوح تصمیم سازی و تصمیم گیری در سیر انقلاب اسلامی و حاکمیت نظام جمهوری اسلامی ایران بوده ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
دستگیر پیرمرد شده. پیرمرد حرف های دختره را به درویش گفت. پادشاه با لباس درویشی رفت و فردا غلام سیاهی را همان طور که دختره گفته بود، فرستاد تا برود و سر از کار او در بیاورد. غلام سیاه بعد از این که شیر پلو و مرغ را خورد، سوار حیوان شد و رفت تا رسیدند به قصری که در و دیوارش با سر آدمیزاد درست شده بود. دم در قصر، دختری ایستاده بود که شب ها می رفت خانه ی پیرمرد. دختره تا غلام را دید، پرسید برای چی آمده ...
دختر شیر افکن
کوه و خاکستر شد. شیرافکن راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و انگشتانه ها را داد به پادشاه و گفت چند روزی باید برود دنبال کاری، اما پول و جواهرش تمام شده و پادشاه باید کمکش کند. پادشاه چند کیسه سکه ی طلا و مقداری جواهر به شیرافکن داد و او مردافکن و دختر عجوزه را برداشت و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به حوالی آن جایی که پادشاه و شاه زاده و مادرش با خواری و بدبختی زندگی می کردند. در شهر گشتی ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
دیو را بزند، دخترش را به او می دهد. حالا یک دخترش مال اوست. جوان گفت به دوستی قول داده و باید به چند کشور برود و کارهایش را روبه راه کند. وقتی برگشت، دختر پادشاه را می گیرد. جوان این را گفت و از قصر زد بیرون. بعد آمد و با پیرزنه خداحافظی کرد. راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به شهر دیگری. آنجا هم پیرزنی را جلو در خانه ای دید و خواست جایی به او بدهد تا شب را سر کند. پیرزن گفت دلش خون است و ...
از قضیه اختلاس در مسکن مهر تا داستان ازدواج علی نیکزاد
به گزارش ساوالان خبر؛ علی نیکزاد وزیر سابق راه و شهرسازی در برنامه شب گذشته دست خط حاضر شد و با مجری برنامه به گفت وگو نشست. متن کامل این گفت وگو به شرح زیر است: مجری: شما را به عنوان وزیر مسکن مهر می شناسند. درست است؟ نیکزاد: به لحاظ این که در ایران مسکن بسیار برای خانوارها مهم است. تحقیقات نشان می دهد که اکثر ایرانیان دوست دارند مسکن ملکی داشته باشند. اگر خدا ...
شاه عباس
.... دختر یک من رفت و صد من برگشت خانه. دید چاره ای برایش نمانده و پدره دست بردار نیست. به پدرش گفت برود بازار و فلان چیز و بهمان رخت را بخرد و تا شب نیاید، چون می خواهد خودش را حاضر و آماده کند. دختره چیزهایی را گفت که پدرش تو شهر دوره بیفتد و تا تنگ غروب برنگردد. رمال راه افتاد تو بازار و از این دکان این را خرید و از آن دکان آن را. دختره هر چی نان تو خانه بود، گذاشت تو سفره و زدش زیر بغل و ...
خیر و شر
و شوربا و کبابی گذاشتند جلو خیر. او کمی آب و غذا خورد و آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند. خیر دراز کشید و خوابید. مثل آدمی که از هوش رفته، بی حال و خسته خوابید تا شب. شب که شد و پدر دختر از صحرا برگشت و پی برد چه اتفاقی افتاده، نشست کنار خیر و احوالش را پرسید. خیر راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و هم شهریش را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است. تنها سفر می کردم که دزدها ریختند رو ...
راه و بی راه
دخترت خوب شد. پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهیه ی بساط عروسی راه و دخترش را ببینند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشین خودش. بزن و بکوب عروسی که خوابید، راه سوار شد و رفت سراغ گنج هایی که روباه نشانی اش را داده بود و آنها را از زیر خاک ...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
را آوردند. پیرمرد رفت تو قصر و با دختر شروع کرد به حرف زدن تا شب شد. پیرمرد با دختر پادشاه خوابید. کبوتر نشست رو سینه اش و سگ پائین پا و گربه هم رو پایش، نصف شب که شد، دختر پادشاه چرخ و سفره و میخ طویله و انگشتر را برداشت و انگشتر را به دستش کرد. تا دیوها حاضر شدند، گفت این قصر را بگذارند آن طرف دریا و پیرمرد هم روزمین باشد. دیوها همین کار را کردند. صبح که شد، پیرمرد دید نه چرخ هست، نه سفره ...
پیله ور
مهلتی که از اش گرفته ام، تمام می شود و با من عروسی می کند. گربه برگشت پیش سگ و حرف های دختر پادشاه را به اش گفت. سگه تا این را شنید، گفت باید همین امشب دست به کار شوند و انگشتر را از چنگ دزد ناموس بکشند بیرون. هر دو نشستند و عقل شان را رو هم ریختند که چه کنند و چه نکنند. خوب قرار مدارشان را گذاشتند و نصفه شب که شد، راه افتادند و رفتند به قصر پسر پادشاه، سگ گوشه ای قایم شد و گربه هم رفت تو ...
ناگفته های یک مامور اطلاعاتی
برای پیگیری کاری نمایندگی داشت و کارها را راه می انداخت و می رفت. مثلاً در اوایل تابستان 59 که در بهار آن سال به خاطر اختلافات عقیدتی از سازمان جدا شده بودم، آقای نجات آمد و به من گفت شهید بهشتی طراحی کرده که پلیس قضایی را راه بیندازند و ما، تو را معرفی کرده ایم. می آیی این مسئولیت را بپذیری؟ گفتم من طلبه هستم و می خواهم درس بخوانم. اگر بیایم در کار پلیس قضایی، به نوعی کار امنیتی است و دیگر به ...
چغون دوز
تنوره کشیدند و رفتند هوا و ابراهیم به خودش نیامده بود که رسیدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتی با قصر و دختره رسیدند، ابراهیم هنوز حیران و مات بود. قصر را گذاشتند زمین و رفتند خدمت ابراهیم. پسره دیوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، دید دختره رو تخت خوابیده. یک لاله بالای سرش روشن بود و یکی هم پائین پا. ابراهیم ذوق زده دختر پادشاه را نگاه می کرد که یکهو دختره بیدار شد و گفت ...