سایر منابع:
سایر خبرها
فرامرز نمک شناس
چه جنمی دارد. پسره حرف پدر را قبول کرد و صد تومن را گرفت و راه افتاد و رفت بازار. زد و بین راه برخورد به چند تا زن قرشمال و آن کاره و زود با آن ها رو هم ریخت و رفت خانه ی نشان کرده ی شهر و شب را تا صبح آن جا ماند و هر چی داشت و نداشت خرج قرشمال ها کرد و صبح که شد، با دست و جیب خالی برگشت به خانه ی پدرش. پدر تا پسرش را دید و سر و برش را نگاه کرد، پی برد رفته دنبال الواطی، ولی باز هم ازش پرسید چه کار ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
را به او داد، بداند که رفیق است و ولش نکند. اگر نصف کرد و زیادترش را خودش برداشت، از او دوری کند که نارفیق است. پسره راه افتاد و همین جور دنبال رفیق می گشت و پیدا نمی کرد. تا این که روزی بین راه به کاکاسیاهی برخورد کرد که به راه خودش می رفت. خواست امتحانش کند. هر چه ادعای رفاقت می کرد، کاکاسیاه فاصله می گرفت و همراه نمی شد، تا آخر سر به هزار زحمت کاکا را با خودش رفیق کرد. اما کاکاسیاه شرطی ...
سیر حاتم طائی
او بیاورد، تا او هم رازش را بگوید. حاتم زود شال و کلاه کرد و راه افتاد. از این شهر گذشت و از آن شهر سر درآورد تا رسید به شهری و دید آهنگری پتکش را دم کوره می گیرد، بعد به چپ نگاهی می کند و محکم می زند تو سر خودش و مثل مرده، کف دکان دراز به دراز می افتد و همسایه ها آهنگر را برمی دارند و می برند خانه اش. چند روزی رفت تو نخ آهنگر و روزی که با پتک زد به سرش و داشتند می بردندش، پشت سرشان راه ...
پادشاه و زن نیکوکار
. کار هر روزه ی این جوان همین است. باید راز این جوان را بپرسد و برایش بیاورد. رازی بیاورد، رازی بشنود. پادشاه قبول کرد و کار پادشاهی اش را داد به دست وزیرش و پشت به شهر و رو به بیابان به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به آن شهری که زنه گفته بود و در شهر گشت و مسجد را پیدا کرد و دید جوانی نشسته لب حوض و زل زده به کبوتری رو گنبد. پادشاه آرام جلو رفت و کنار جوان نشست و سر صحبت را با او باز ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
...> شاهپورشاه از راهی که رفته بود، برگشت به یمن و به وزیرش گفت تا یک سال جای او بنشیند تا او برود و کار این پسره را سروسامانی بدهد. زود باروبندیلش را برداشت و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. دو ماهی رفت و رفت تا رسید به درختی. رفت و در سایه درخت نشست تا خستگی اش را در کند. همین که نشست، دید ماری دارد از درخت می رود بالا. بالای درخت هم چند تا جوجه ی پرنده از ترس جان شان جیک جیکی راه انداخته اند ...
خروس پا
گردنشان انداخته اند و تو زیرزمین زندانی شده اند. از آن طرف پادشاه هرچی نشست، دید خبری از پسرها نشد. بعد این خبر تو شهر به دهن مردم افتاد که شالش پسر پادشاه اسیر دیو شده اند. خبر به شهرهای دور و نزدیک هم رفت. پسر هفتمی، یا همان خروس پا شنید که چه بلایی سر برادرهایش آمده، زود رفت پیش مادرش و گفت نمی تواند دست رو دست بگذارد و ببیند که برادرهایش تو دست دیو اسیر شده اند و می خواهد برود کمک ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
گدایی می کنه. دو هفته یک بار میاد اینجا سرش رو می کوبه به کولر خونه ای که عبدالله برای خودش ساخته بود و می ره. خانم تو رو خدا کاری کنید. همین یک نفر عبدالله برای ما مانده. مادر عبدالله رو ببین. انقدر گریه کرده یه چشمش کور شده. هرچی داشتیم فروختیم. پول نداریم. سواد نداریم به کسی دردمونو بگیم. خانم تو رو خدا بهشون بگو یه کاری کنند . دو گوسفند، یک شتر و چند بز کل دام این روستاست. دختر تانکر آب را ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
قول بگیرد که زنش بشود. خضر همین طور به اش گفت چل گزه مو دختر شاه پریان است و غلام و کنیزهایش چه طور و چه طور است. جوسر تا بیدار شد، راه افتاد و رفت تا رسید به چشمه و گوشه ای قایم شد. چل گزه مو آمد و بوی آدمی زاد را شنید، اما هر چه دوروبرش را نگاه کرد، هیچ کی را ندید. لباسش را درآورد و گذاشت تو صندوقچه و رفت تو آب چشمه و شروع کرد غلت و واغلت. جوسر از فرصت استفاده کرد و تا دختره زیر آبی رفت ...
پهلوان جو سر
. موش سفید افتاد به دست سیاهه و دو تا پاش لنگ شد. اما او زود خودش را رساند به چشمه ای و چندبار که تو آبش غلت زد، سالم و تندرست زد بیرون. جو سر پاشد و با هر جان کندنی بود، رفت تو چشمه و شنا کرد. شش دانگ بدنش رو به راه شد و آمد بیرون. زود تیر و کمانش را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به مردی که زمینش را شخم می زد و گاوهایش آهسته و بیخ گوشی صدا می زد که بروند. رفت جلو و گفت: چرا گاوها را این ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (357)
بگه الله اکبر. جلسه ی دفاع از پایان نامه 9٫ عباس جدیدی گاهی تو خلوتش به این فکر میکنه که اینا رو چه حسابی به من رای دادن؟ 10٫ اینا عذرخواهی رو هم تکذیب می کنن بابا، ما چه انتظار بی خودی داریم. 11٫ پنیر پیتزا مثل امیرکبیره. امیر کبیر ناصرالدین شاه رو شاه کرد پنیر پتیزا هم پیتزا رو پیتزا کرد ولی حق جفتشون خورده شد. 12٫ الان قبض موبایل برام اومد سه ...
ریزه میزه
روزی که گله اش را برگردانده بود، به پدرش گفت باید برود و دختر پادشاه را برایش خواستگاری کند. پدره چیزی نگفت و فکر کرد با این ریخت و روزش چه طور می تواند برود قصر پادشاه و بخواهد دخترش را که لابد خوشگل و ترگل ورگل هم هست، به این پسره بدهد که سر تا تهش به اندازه ی یک وجب است. بیچاره حتی لباس تازه و پلوخوری هم نداشت که تنش کند. خوب لنگی بست به سرش و شالی به کمرش و راه افتاد و رفت. وقتی رسید به شهر و ...
مار کوچولو
کردم بالای دروازه. ارباب تا حرف پسره را شنید، دنیا رو سرش خراب شد و رو به دختر بزرگه کرد و گفت امشب مقداری غذا بپزد تا فردا از دست این جانور در بروند و تا دخل شان را نیاورده، بروند جای امنی، دختره شب غذا پخت و گذاشت تو لنگه ی صندوقی. پسره پی برد و همین که خوابیدند، رفت غذا را خورد و نشست تو صندوق و به جای غذا خودش را آن تو راحت کرد. بعد رفت تو آن یکی لنگه قایم شد. ارباب کله ی سحر دخترش ...
سنجر و خنجر
رسید لب دریا. دهنش را به آب گذاشت و قورت قورت آب خورد. پسر پادشاه زود رفت و امانش نداد و با نیزه به چشمش کوبید. مار فیش و فوشی کرد و چنبره زد که پسره فهمید می خواهد در برود. آن قدر با نیزه به مار زد تا بیجان رو زمین افتاد. خیالش که راحت شد، برگشت پیش دختره و به اش خبر داد که حالا دشمنی ندارد و می تواند سر راحت رو بالش بگذارد. پسر پادشاه دختره را عقد کرد و با خیال آسوده تو همان خانه زندگی ...
بسه و خوسه و کلیلک
شوهرهاشان را این جا داشته باشید و بشنوید از درویش درویش وقتی بیدار شد و دید دخترها فرار کرده اند، پاشنه اش را ورکشید و راه افتاد تا این ورپریده ها را پیدا کند. همه جا را گشت و از این شهر به آن شهر رفت تا آخر سر رسید به خانه ی آن بابا و سرکشید تو و دخترها را دید و شناخت. نقشه ای کشید و پنهانی خودش را رساند به اتاقی که بچه ها توش خوابیده بودند. زودی سر هر سه تا بچه را برید و فلنگ را بست. رفت و ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
پرسید و نه او حرفی به پیرمرد می زد. گذشت و گذشت تا شبی که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خیلی از شب ها لباس درویشی تنش کرده و تو شهر می گشت، یا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پیرمرد و دختره نشست. تا قصه خوانی تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درویش به پیرمرد گفت فردا از دختره بیرسد کی هست و چه کار می کند. فردا شب پیرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و ...
دختر شیر افکن
کردند و تدارک عروسی را دیدند. اما شیرافکن گفت به دوستی قول داده که برایش کاری کند و چند روزی باید برود. پادشاه قبول کرد و شیرافکن هم سوار شد و راه افتاد. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و دید دختر خوشگلی بالای قلعه ایستاده. خوب که نگاه کرد، به خودش گفت آب و رنگش کم تر از من نیست. اما دختره تا شیرافکن را دید، فریاد زد: کی هستی؟ کجا می روی؟ شیرافکن گفت: شیر افکنم. دختره گفت: پس تو همانی که ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
کنار قصر پادشاه همسایه، پسر وزیر به دوستش اشاره کرد که عکس دختر خوشگلی عین پنجه ی آفتاب را گذاشته اند کنار پنجره. پسر وزیر حیران و مات پنجره را نگاه کرد و گفت عجب عکسی! اما پسر پادشاه به حرف پسر وزیر خندید و گفت آدم واقعی است. عکس نیست. داشتند با هم سر و کله می زدند که عکس است یا نه که دختره رفت کنار و پسر پادشاه که دل به دختره داده بود، راه افتاد و با پسر وزیر برگشتند به شهر خودشان. پسر پادشاه ...
شاه عباس
رسیدند پشت دروازه ی پایتخت و آنجا آمدند پائین و عباس پیاده شد و دیوها رفتند. عباس راه افتاد و همین طور که مدح علی را می گفت، رفت به طرف قصر پادشاه. خبر برای شاه تهماسب بردند که پسرش دارد می آید. پادشاه که کلافه بود. گفت: این درویش پدرسگ معلوم نیست چه بلایی سر پسرم آورد؟! الان یک سال است این پسره را برده. تند و تند برای پادشاه خبر آوردند که پسرش رسیده وسط شهر. ولوله ای افتاد تو شهر و از همه طرف ...
خیر و شر
دخترش را داد به خیر، جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و مرد هم اختیار همه چیز را داد به دست دامادش. یک هفته بعد که می خواستند کوچ کنند و گله را ببرند جایی دیگر، خیر شبانه رفت و از برگ آن درخت مقداری چید و تو کیسه ریخت و گذاشت تو اسبابش، گله راه افتاد و رفتند و رفتند تا رسیدند نزدیک شهری و بیرون شهر چادر زدند. روزی که خیر برای خرید و فروش رفته بود شهر، شنید که چند سالی است دختر پادشاه صرع گرفته و هرچی ...
راه و بی راه
دخترت خوب شد. پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهیه ی بساط عروسی راه و دخترش را ببینند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشین خودش. بزن و بکوب عروسی که خوابید، راه سوار شد و رفت سراغ گنج هایی که روباه نشانی اش را داده بود و آنها را از زیر خاک ...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
پیشواز پسرش و همین که رسیدند به قصر و پی برد که بابای خارکن پسرش را از چه بدبختی نجات داده، به خزانه دارش دستور داد چند هزار بار اشرفی با اسبی به پیرمرد بدهد. پسر پادشاه که تو قصر این طرف و آن طرف می رفت، رو کرد به بابای خار کن و گفت این پول و اسب به دردش نمی خورد و اگر ببینند که صاحب پول شده، خیال می کنند دزدیده و بلایی سرش می آورند که حالا بیا و بپرس. بهتر است برود پیش پادشاه و بگوید آن سفره ی ...
پیله ور
جا نه. ببردش بیرون شهر، درش را واکند. بهرام صندوق را برد بیرون شهر و تا درش را واکرد، ماری از توش خزید بیرون. پسره ترسید و خواست در برود که مار به زبان آمد و گفت: چرا در می روی؟ تو که به من بدی نکرده ای. ما عادت نداریم به کسی که به ما آزاری نرسانده، نیش بزنیم. از این گذشته، تو جانم را نجات دادی و من مدیونتم. بهرام که غصه ی عالم نشسته بود به دلش، رفت و افتاد رو تخته سنگی و سرش را گرفت تو ...
چغون دوز
تنوره کشیدند و رفتند هوا و ابراهیم به خودش نیامده بود که رسیدند به شهر، زود قصر را از جا کندند و حرکت کردند. وقتی با قصر و دختره رسیدند، ابراهیم هنوز حیران و مات بود. قصر را گذاشتند زمین و رفتند خدمت ابراهیم. پسره دیوها را مرخص کرد و راه افتاد و رفت تو قصر، دید دختره رو تخت خوابیده. یک لاله بالای سرش روشن بود و یکی هم پائین پا. ابراهیم ذوق زده دختر پادشاه را نگاه می کرد که یکهو دختره بیدار شد و گفت ...
اسب گل بدن
...> به دستور پادشاه شهر را چراغان کردند و جشنی راه انداختند که نگو و نپرس، هر سه برادر شدند داماد پادشاه. چند روزی که گذشت، سمندر به زنش گفت باید برود دنبال اسب. او تو قصر پدرش بماند، تا شوهرش برود و برگردد. اگر برنگشت و بلایی سرش آمد، او هر کاری دوست داشت، بکند. سمندر رفت و از پادشاه اجازه گرفت و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. چند شب و چند روز رفت و رفت و آذوقه ای که با خودش برده بود، تمام ...
سه برادر (1)
همان دختره که عسل خورده بود. پسر فهمید این همان دختری است که عسل خورده. رفت و دستش را گذاشت رو سر دختره. یکهو هر سه تا دختر زنده شدند و از پسره پرسیدند چه طوری آنها را زنده کرده؟ پسره گفت: چه می دانم من دستم را گذاشتم رو سر تو. یک وقت دیدم زنده شدی. بقیه هم زنده شده اند. پسره و هر سه تا دختر با هم آمدند تو شهر و دیدند همه زنده شده اند. پسره رفت پیش پیرمرد. این بابا گفت: چه کاری کردی که همه ...
سیب حضرت سلیمان
آمد و به او گفت: ای مرد! پادشاه شهر با تو کار دارد. دنبال من بیا. مرد این را گفت و راه افتاد. ملک محمد هم رفت پشت سرش تا ببیند چی پیش می آید. اما بشنوید که پادشاه این شهر دختری داشت که سال های سال بود لب باز نمی کرد و لام تا کام حرفی نزده بود. همین که ملک محمد و راهنما وارد قصر شدند، پادشاه از دخترش برای او حرف زد و عاقبت هم به او گفت: اگر امشب تا صبح توانستی این دختره را به حرف بیاوری، خود ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
و افتادم تو آب و جایی ندارم بروم. اگر تو قبول کنی، این جا می مانم و به کار و بارت می رسم. آسیابان هم چون بچه نداشت، قبولش کرد و او شد دختر آسیابان. مدتی که گذشت، روزی لب چشمه ظرف می شست و پسر پادشاه آن شهر که رفته بود شکار، سر راه اسبش را برد لب چشمه تا آبش بدهد که چشمش افتاد به دختره که هنوز داشت ظرف می شست. با همان نگاه اول، یک دل نه، صد دل عاشقش شد و زود رفت پیش پادشاه که باید دختر فلان آسیابان ...
دختر پریزاد
.... پسر وزیر بلند شد و برگشت شهر و داد نان زیادی پختند و از آنجا رفت قصر پادشاه و گفت باید پسرش را همراه او بفرستد. پادشاه اول راضی نشد. رفت و به پسرش گفت. پسره تا این را شنید، از رختخواب زد بیرون و گفت و به رفیقش گفت راه بیفت. باروبندیل شان را بستند و کله ی سحر شال و کلاه کرد و پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کردند. رفتند و رفتند و پسر وزیر تو پنج شهر کارهایی را کرد که پیرمرد به اش ...
گاو پیشانی سفید
...> دختره روزی که گرگین را دید، پی برد مرد زندگی اش را پیدا کرده. وقتی پادشاه دوباره نصیحتش کرد، خودش را زد به آن راه و گفت خواب دیده و کسی تو خواب به اش گفته شوهرش تو جنگل پادشاه، بالای درختی نشسته و او همان پسر را می خواهد. پادشاه تا این حرف را شنید، از کوره در رفت و گفت کسی جرأت نمی کند پا تو آن جنگل بگذارد. روز بعد پادشاه مأمورها را فرستاد به نشانی درختی که دخترش گفته بود تا آن جوان را ...
گیس طلا و اسب سیاه
پای راستش را گذاشت، مرد است، اگر پای چپ را جلو گذاشت، زن است. اسب سیاه باز به دختره خبر داد و گفت از در که وارد شد، اول پای راستش را پیش بگذارد. دختر رفت قصر و همین که می خواست وارد اتاق پسر پادشاه بشود، با پای راست وارد شد. پسر پادشاه این دفعه هم رودست خورد و به این فکر و خیال افتاد که چه نیرنگی بزند تا دست دختره را رو کند. شب را با هم گذراندند و وقت خواب که شد، به دختره گفت فردا با هم می روند ...