سایر منابع:
سایر خبرها
خانه باغی کوچک با یک اتاق باصفا که در حال ساخت بود، دور هم جمع شده بودند. خوشحال بودند و به همه چیز می خندیدند. به جمعشان پیوستیم. خدایا چرا هیچکس اینجا از ما نمی پرسد که شما که هستید؟ اینکه جمله بدی نیست. ما ناراحت نمی شویم. حتی هیچکس یواشکی و دزدانه، سرش را نزدیک گوش میزبانمان و خانم و بچه هایش نکی برد تا بپرسد که این غریبه ها که هستند. ما مثل نوه های شیرین خاندان نشستیم، خوردیم هرچه را که برایمان ...
، شما هر ساعتی که دوست داشتید می توانید برای سرکشیدن به دخترتان و حتی بازی با او به مهد بیایید. بازدید از فضای کلاس ها و باغ که تمام می شود به سمت سلف سرویس می رویم. بچه ها درحال نهار خوردن هستند. مربی می گوید بچه ها، اینجا زیر نظر متخصص تغذیه هستند و هر غذای با هر کیفیتی به بچه ها داده نمی شود. صبحانه ها متنوع است، از حلیم و تخم مرغ گرفته تا حلوا شکری و شیر و گردو. میان وعده هم فقط میوه ...
، در گفت وگو با شهروند از این روزهای سخت می گوید: از لحظه وقوع حادثه بگویید. آن روز ساعت 6 صبح بود که برای انجام کاری از خانه خارج شدم. تقریبا ساعت 7 بود که برگشتم. همسرم و بچه ها داخل خانه خواب بودند. من هم می خواستم دوباره بخوابم که ناگهان همه چیز روی سرمان آوار شد. خودتان هم زیر آوار ماندید؟ بله، من دو ساعت زیر آوار بودم. به هوش بودم و مرتب فریاد می زدم ...
: من آمدم قم درس بخوانم، خانم من حامله بود. یک روز وارد خانه شدم، خانم گفت: دارم زایمان می کنم. بچه می خواهد متولد شود، سریع برو ماما بیاور. یا الله! یا الله! می گفت: در کوچه دویدم دیدم هیچی پول ندارم. برگشتم گفت: چه کردی؟ دوباره رفتم دیدم پول ندارم. زنم درد زایمان و من هیچی نداشتم. به خانه آقای بروجردی رفتم. آقای بروجردی استاد همه مراجع فعلی بود. در کاغذ نوشتم وَ هُزِّی إِلَیْکِ ...
هم هر کی یه گوشه ای خوابید. مادر آقا محمد هشت صبح روز شهادت به من زنگ زد و گفت: من تا صبح نخوابیدم و دائم محمد را در خواب می دیدم که از ناحیه سر احساس ناراحتی می کرد و ناله می کرد و می گفت: مادر سرم من هم چون از رفتن آقا محمد ناراحت بودم در دلم گفتم: ای بابا اون موقع که می خواست بره چرا جلوش رو نگرفتید؟ چون موقع اعزام به قدری نگران بودم که آقا محمد را به بهانه خداحافظی بردم اندیمشک؛ گفتم ...
. بعد از یکی دو روز دیدم که آن ها به مسجد نمی آیند. سراغ آنها را گرفتم. متوجه شدم که آنها قهر کرده اند باید این موضوع را از دل آن ها در می آوردم. از مدت ها قبل باب شده بود که اگر کسی به نماز نمی آمد چند نفر از اهالی و امام جماعت برای پرسیدن حال او به منزلش می رفتند.با دو سه نفر رفتیم به منزل .... اتفاقاً یکی از بچه ها که برای روشن کردن بلندگوی مسجد برای نماز صبح مسئول شده بود آن روز خوابش برده بود و ...
روبه من کرد و گفت: تا دوزار به شما می خندند می خواهید سوار آدم بشوید. پاشو برو توی اتاق مشقت را بنویس. من را بگو که می خواستم برایت اهمیت قائل شوم. پاشو برو تا... می گویند به مرده رو بدی کفنش را هم رنگی می کند همین است. می گویم بیا برنامه کودک ببین، می گوید می خواهم رئیس جمهور شوم. همان بابایت رئیس شد بس است... دست از پا درازتر برگشتم و مشغول نوشتن مشق هایم شدم. با خودم فکر کردم، همین که ...
...، بچه را بغل و یک گونی گندم روی سر خود می گذاشتند و به آسیاب می بردند. در فاصله آماده شدن آرد، برای گاو و گوسفند علوفه تهیه می کردند؛ بعد دوباره با همان بچه در بغل به آسیاب برگشته و کیسه آرد را تحویل گرفته و به خانه برمی گشتند تا غذا را آماده کنند. در یک نگاه این سبک زندگی بسیار دل نشین به نظر می رسد، چرا که تمام اعضای خانواده باهم مشارکت داشته و در نهایت بر سر یک سفره غذایی سالم می خورند، ضمن ...