سایر منابع:
سایر خبرها
سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت دوم)
خانه باغی کوچک با یک اتاق باصفا که در حال ساخت بود، دور هم جمع شده بودند. خوشحال بودند و به همه چیز می خندیدند. به جمعشان پیوستیم. خدایا چرا هیچکس اینجا از ما نمی پرسد که شما که هستید؟ اینکه جمله بدی نیست. ما ناراحت نمی شویم. حتی هیچکس یواشکی و دزدانه، سرش را نزدیک گوش میزبانمان و خانم و بچه هایش نکی برد تا بپرسد که این غریبه ها که هستند. ما مثل نوه های شیرین خاندان نشستیم، خوردیم هرچه را که برایمان ...
شهریه 26 میلیون تومانی مهدکودک همسایه رییس جمهور/ سنگ نوردی و پول پارتی برای پولدارهای کوچک تهرانی +عکس
، شما هر ساعتی که دوست داشتید می توانید برای سرکشیدن به دخترتان و حتی بازی با او به مهد بیایید. بازدید از فضای کلاس ها و باغ که تمام می شود به سمت سلف سرویس می رویم. بچه ها درحال نهار خوردن هستند. مربی می گوید بچه ها، اینجا زیر نظر متخصص تغذیه هستند و هر غذای با هر کیفیتی به بچه ها داده نمی شود. صبحانه ها متنوع است، از حلیم و تخم مرغ گرفته تا حلوا شکری و شیر و گردو. میان وعده هم فقط میوه ...
آواره های خیابان چهارم
، در گفت وگو با شهروند از این روزهای سخت می گوید: از لحظه وقوع حادثه بگویید. آن روز ساعت 6 صبح بود که برای انجام کاری از خانه خارج شدم. تقریبا ساعت 7 بود که برگشتم. همسرم و بچه ها داخل خانه خواب بودند. من هم می خواستم دوباره بخوابم که ناگهان همه چیز روی سرمان آوار شد. خودتان هم زیر آوار ماندید؟ بله، من دو ساعت زیر آوار بودم. به هوش بودم و مرتب فریاد می زدم ...
ماجرای بی پولی حجت الاسلام قرائتی در جوانی
: من آمدم قم درس بخوانم، خانم من حامله بود. یک روز وارد خانه شدم، خانم گفت: دارم زایمان می کنم. بچه می خواهد متولد شود، سریع برو ماما بیاور. یا الله! یا الله! می گفت: در کوچه دویدم دیدم هیچی پول ندارم. برگشتم گفت: چه کردی؟ دوباره رفتم دیدم پول ندارم. زنم درد زایمان و من هیچی نداشتم. به خانه آقای بروجردی رفتم. آقای بروجردی استاد همه مراجع فعلی بود. در کاغذ نوشتم وَ هُزِّی إِلَیْکِ ...
تلاش آقا محمد را برای رسیدن به شهادت می دیدم
هم هر کی یه گوشه ای خوابید. مادر آقا محمد هشت صبح روز شهادت به من زنگ زد و گفت: من تا صبح نخوابیدم و دائم محمد را در خواب می دیدم که از ناحیه سر احساس ناراحتی می کرد و ناله می کرد و می گفت: مادر سرم من هم چون از رفتن آقا محمد ناراحت بودم در دلم گفتم: ای بابا اون موقع که می خواست بره چرا جلوش رو نگرفتید؟ چون موقع اعزام به قدری نگران بودم که آقا محمد را به بهانه خداحافظی بردم اندیمشک؛ گفتم ...
از آق قلا تا سوته همراه با سختی های تبلیغی یک طلبه (بخش دوم)
. بعد از یکی دو روز دیدم که آن ها به مسجد نمی آیند. سراغ آنها را گرفتم. متوجه شدم که آنها قهر کرده اند باید این موضوع را از دل آن ها در می آوردم. از مدت ها قبل باب شده بود که اگر کسی به نماز نمی آمد چند نفر از اهالی و امام جماعت برای پرسیدن حال او به منزلش می رفتند.با دو سه نفر رفتیم به منزل .... اتفاقاً یکی از بچه ها که برای روشن کردن بلندگوی مسجد برای نماز صبح مسئول شده بود آن روز خوابش برده بود و ...
رئیس فتنه روی جورابش چه نوشته بود؟
همراهی می کردیم و کار می کردیم. گفت که این عکس های 4 نفر اعدامی آن بالای مدرسه رفاه را من انداختم در کیهان. گفتم کی به تو گفت بری آنجا. گفت راستش دیدم که آنجا یک خبرهایی است، رفتم آنجا آنها خیال کردند شما من را فرستادید. به همین علت راهم دادند و رفتم بالا این فیلم ها را برداشتم و دادم به کیهان و کیهان آن روز 3 شماره یک میلیونی فروخته است. برای اولین بار بود و آن هم با آن عکس های ...
بچه که نمی داند حزب چیست
شده؟ به من بگویید. من طاقتش را دارم. گفت: حرف رایگان نزن. امروز روز کودک است و خواستم یک حالی به تو داده باشم تا هر روز توی این روزنامه ها مزخرف ننویسی که بابای من خودخواه است و به من اهمیت نمی دهد. یک روزت مبارک گفت و بلند شد که برود و من را با تماشای کارتون تنها بگذارد. گفتم: بابا، نمی شود کنار من بمانید و باهم کارتون تماشا کنیم؟ خیلی دوست دارم که باهم باشیم. با بی ...