سایر منابع:
سایر خبرها
فقط شما استعداد دارید؟!
عیسی مرادبخش جانباز 55% ضایع نخاعی از تالش - اینجانب غرور جوانی خودم را فدای آب خاک خودم نمودم. نزدیک 21ماه حضور داوطلبانه در جبهه داشتم، دو بار مجروح شدم. نه سرباز بودم و نه کارمند و نه در جایی حقوق بگیر بودم. بنده یک بنّا بودم و ازهر نظر در زندگی بی نیاز بودم. هم خونه داشتم هم سه باب مغازه، 8هزارمتر مزرعه ارثیه پدری داشتم و 900 متر مربع زمین در روستا که همه رو بعد از مجروحیت سال66 ...
خانواده جانبازان اعصاب و روان مظلوم ترینند
...، اما ایشان گفت: من باید به منطقه بروم و آن مهمانی لغو شد. باز پدر و مادرم و اقوام حرف هایی زدند، اما این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. شما هیچ نشانه ای از اختلالات اعصاب و روان در همسرتان نمی دیدید؟ چرا اتفاقاً برخی رفتارهایش نشان از مشکل عصبی داشت. با خودم می گفتم ان شاءالله بعد از ازدواج درست می شود، اما وقتی وارد زندگی مشترک شدیم نه تنها مشکلات حل نشد، شدیدتر هم شد. من ...
وقتی با نقشه شوم سراغ زن مطلقه ام رفتم بچه مان شاهد بود!
دارد دست به قتل او زده است. این مرد که به گفته خودش عاشق همسرش بوده می گوید پس از قتل زنم احساس غرور می کردم و به خودم می بالیدم. سابقه داری؟ به خاطر درگیری با همسرم به زندان Prison رفتم. چرا درگیر شدی؟ یک روز همسرم سر سفره غذا بودیم که دخترم را تنبیه می کرد که از به او گفتم برای شخصیت بچه خوب نیست که یک ضربه به سر زنم زدم و بعد از آن رفتم ...
مین پایم را قطع کرد، همه فکر کردند شهید شده ام
بالاخره رضایتش را جلب کردم. چرا برای حضور در جبهه اصرار داشتید؟ به خاطر احساس وظیفه ای که آن موقع نه فقط منِ 14 ساله که همه مردم، هرکدام به شکلی داشتند. احساس وظیفه دردفاع از وطن و ناموس و خاک، به خاطر دفاع از انقلاب و اسلام. بعد از این که با اعزام شما موافقت شد، چه اتفاقی افتاد؟ اول در منجیل آموزش دیدیم و بعد هم رفتیم پادگان شهید بهشتی اهواز و تیپ 25 ...
تکاوری که جدا شدن روح از بدنش را دید!
دادیم که از این 12 نفر، 9 نفر به خاطر بی آبی شهید شدند. وقتی برگشتیم، همسر سروان دشتی می گفت: مگر نمی گویید شهید شده است، یک چیزی به من بدهید! سری، دست قطع شده ای، چیزی، تا من قبول کنم شوهرم شهید شده است! اما واقعیت این بود که هیچ چیز از او باقی نمانده بود. در آن جا درخت سقز وجود داشت که یک متر بلندی داشت. وقتی دست می زدی، دستت می چسبید و سایه هم نداشت. هوا بالای 50 درجه گرم بود. ما در ...
الان فهمیدم همسرم فرمانده بوده!
...، چون مأموریت بود به نبود پدر عادت کردند؛ البته ارتباط تلفنی همیشه وجود داشت حتی از طریق تلفن برای بچه ها مخصوصاً دختر کوچکم شعر می خواند، بی قراری می کردند، اما با این موضوع کنار آمده بودند و وقتی پدرشان از مأموریت می آمد کلی انرژی می گرفتند و زمانی که پدرشان را از دست دادند واقعاً مثل یک گل پژمرده شدند و بی حال بودند و خیلی زمان برد تا به خودشان بیایند. وقتی از سوریه می آمدند درباره ...
پسرم با 11 نفر از دوستانش مفقود شدند
به منطقه اعزام کرد. آن زمان هر کسی هر کاری از دستش برمی آمد، انجام می داد. همه نسبت به انقلاب، کشور و اسلام احساس دین می کردند. ما در ستاد پشتیبانی هم فعالیت می کردیم. چای و برنج نذر می کردیم و به جبهه می فرستادیم. خانه رزمنده ها بسیاری از رزمنده ها را خودم از زیر قرآن رد کردم و پشت سرشان آب ریختم. خانه ما در زمان جنگ به پادگان شبیه تر بود. بچه ها به خاطر علی به خانه ما می آمدند و ...
هنوز قبض تلفن خانه به نام علی می آید/ اشتباهی شهید را مشهد بردند
کند و می گوید: پس از آن ملاقات خاطره انگیز با امام، علی 9 ساله به من گفت که دیگر برای خانواده سلطنتی کار نکن و من هم به خواسته پسرم احترام گذاشتم. خودش را این گونه معرفی می کند: غلام عباس عباسی هستم درمهرماه 1302 در منطقه ضیاء آباد از روستاهای اطراف شازند اراک به دنیا آمدم . پدر و مادرم دخترعمو پسرعمو بودند. در همان کودکی یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم را به خاطر بیماری از دست دادم ...
من می گویم بازارچه، تو بخوان خرید و فروش معرفت
بازدیدکنندگان ازغرفه باعث شده این کار را جدی تر بگیرد و این روزها حس وحال بهتری را تجربه می کنیم. طناز دخترجوان کم توان ذهنی دربازارچه، اسباب بازی های ایرانی می فروشد از وقتی ارتباطش با کودکانی که برای خرید اسباب بازی به او مراجعه می کنند بیشتر شده حس و حال بهتری دارد می گوید: حالا که کار می کنم و دستم درجیب خودم است متوجه می شوم بخشی زیادی ازحال بد گذشته من به خاطر وابستگی زیاد به اطرافیانم ...
خبر فوتم را در روزنامه ها خواندم
می کند و البته حرف هایی از جنس ناگفته ها هم دارد که نزد ما به امانت می ماند. روزهای بی گزارشگری چطور سپری می شود؟ برای یک روزنامه نقد هنری و ورزشی می نویسم. برنامه های یک شرکت را اجرا می کنم و با سازمان ورزش همکاری دارم و در کل در خدمت خانواده هستم.با تاکید بر این جمله که آدم شعاری نیست و حرفش را رک می زند، از خانواده گفته و گریزی به گذشته می زند: به وجود همسر و دو پسرم نیما و ...
طبابت برای سیاست و فرهنگ
نجفی وقتی در بیمارستان بستری بود، گفت من دکتر برومند را به عنوان سر دکتر خودم انتخاب کردم چون او مصدقی است. این افتخار بزرگ را هم دارم که دکتر زرین کوب مرا دانشمند ایران دوست نامید. مسأله اساسی من این بود که بروم و کنار این بزرگان بنشینم و از آنها یاد بگیرم. این تجربه آموزی خیلی مرا ساخت اما هیچ گاه از این نام ها به دنبال کسب اعتبار نبودم. برای من ایدئولوژی مسأله نبود و با همه یکسان برخورد می کردم و سعی نمی کردم بهره شخصی ببرم. بسیاری آوازه مرا شنیده بودند و همچنین شاگردانم مهم ترین مبلغانم بودند و مریض هایی که مجانی معالجه شان می کردم. ایران ...