یکشنبه ۰۹ اردیبهشتساعت ۰۱:۵۷Apr 2024 28
جستجوی پیشرفته
ایسنا ۱۳۹۸/۰۷/۲۷ - ۲۱:۴۵

داستان یک سردار...

چند شب بود که با لباس کامل می خوابیدیم، پوتین و کوله پشتی و فانوسقه (جای فشنگ) و تفنگ و دو تا خشاب آماده کنار دستمون خوابمون میبرد. البته چه خوابی، تا صب پلک هم نمی تونستیم رو هم بذاریم. از هر کسی می پرسیدیم امشب حمله میشه؟ کسی چیزی نمی گفت یا کسی چیزی نمی فهمید که بگه... ... ادامه خبر

برچسب‌ها

جستجوگر خبر فارسی، بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است (قانون تجارت الکترونیک). برای مشاهده متن خبری که جستجو کرده‌اید، "ادامه خبر" را زده، وارد سایت منتشر کننده شوید (بیشتر بدانید ...)