سایر منابع:
سایر خبرها
...> بلند شد چادرش را انداخت روی سرش... _ کجا بی بی حالا؟ _ او دنیا! اگه اجازه بیدی ماخام برم عزاپرسی... _ بی بی جون ببخشیدا، ولی تو این وضعیت خیلی خطر داره، دیگه خود دانین... کمی ساکت شدم و دوباره گفتم... _ البته دور از جونتون، ولی شما که میگین از زندگی سیر شدین، میتونین برین... بی بی کمی این پا و آن پا کرد و چادرش را درآورد... _ نیرَم، البته بری ترسُش نیسه، یادُم اومد ماخاسم برم حموم! گلابتون ...
نوجوانی و حضورش تو جبهه چی شد که یه دفعه اون همه دلیر شد." با این حرف ها چیزی در سینه ام سوخت. گفتم: "حمید در دلم تبدیل به شخصیت آرمانی شده. ته تغاری شما که فقط دو سال از من بزرگتر بود، مثل برادر برایم بزرگی و شیرمردی کرد و اون شب وقتی دو نفری پای میدون مین منتظر شروع کار بودیم در لحظه مرگ و زندگی بدون کوچکترین تردیدی منو ایمن نگه داشت و خودش به جای من به دل میدون مین زد. چون ...
حسابی با هم چانه زده بودند، اما اگر اعضای هولدینگ از ابتدا آمده بودند پیش خودم، همان اول کار بهشان می گفتم چانه زدن با مادر بزرگم اتلاف وقت است. دست آخر هولدینگ قیمت مادربزرگم را پذیرفت و پدربزرگ و مادربزرگم طبق رسم معمول آپارتمان شان را فروختند تا به فلوریدا نقل مکان کنند. آنها خانه کوچکی در گالف کوست خریدند؛ شاهکاری با بام تخت، ساخته شده در سال 1949 به دست معماری که اگر همان سال غرق نمی ...