سایر منابع:
سایر خبرها
شهیدی که پیش از شهادت بر سر مزار خودش حاضر شد
...، برای کاری هرچه صدایش زدم، پاسخی نداد! بعد از مدتی از آشپزخانه بیرون آمد. گفتم کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟ به شوخی گفت سر قبرم بودم! گفتم یعنی چه؟ مگر می شود قبرت در آشپزخانه باشد؟ گفت نه مامان، قبر من در بهشت زهرا قطعه 24 است گفتم محمدحسین تو هنوز بچه ای، زمان شهادتت نیست که قبرت را مشخص می کنی! گفت نه مادر، اینطور می شود . مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: اوایل جنگ پاوه بود که محمدحسین ...
شوخ طبعی های یک روضه خوان+تصاویر
؛ به نیت آن که خودت را به هیئت تابعین آل محمد (ص) برسانی و همه را به شنیدن روضه جانسوز وداع ، همان که پدرت هم دوست می داشت، مهمان کنی. حیف که نشد! یکی از شب های هفته دوم ماه مبارک رمضان 10 سال قبل، وقتی حاج رضا مهاجرانی را با ویلچر، پشت میکروفون بردند، به همکارانش در مسجد حاج ابوالفتح گفت، 60 سال است که نوکری می کند. لابد او می خواست شکوه ظریفی را مطرح کند و بگوید که بعد از این همه سال ...
مجموعه اشعار آئینی ویژۀ اربعین حسینی
... جان برادر صبر هم اندازه دارد زینب برای چند غم اندازه دارد انگار خاک کربلا آتش گرفته موی تمام بچه ها آتش گرفته از تشنگی لبهای ما آتش گرفته پیراهنت دیگرچرا آتش گرفته پاشو ابولفظلم ببین خواهر غریب است ذکر مدام زینبت ام یجیب است دیدم به دست ساربان انگشترت رفت دیدم که دستی سمت گوش دخترت رفت ...
مجموعه اشعار ویژۀ شهادت امام رضا (ع)
، زائری در افق شناور بود چند متری جلوتر آمد و بعد، رو به روی سپیده زانو زد در مقام ((رضا)) گرفت آرام ، ((شاهدِ)) ایستگاه آخر بود چشمهایش به سمت در چرخید ، با نگاه غریب گفت آقا اشک او دانه دانه می غلطید ، صاف و ساده شبیه مرمر بود دست و پایش هنوز می لرزید ،حس او را کسی نمی فهمید گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفای خاور بود ...
حاج بصیر گفت امشب امام حسین (ع) با من کار دارد
به او گفته بودند: حاجی! تو دیگر چرا به خط اول آمدی؟! این جا خطر دارد. با لبخند برگشت به بچه ها گفت: امشب امام حسین (ع) با من کار دارد. بعد از وداع، ستون دو گروهان، گردان عاشورا که توسط علی اکرم رضانیا هدایت می شد، به سمت دره ژاژیله سرازیر شد. جنگ سختی در گرفت به طوری که بیشتر بچه ها مجروح و شهید شدند، وقتی نیروی کمکی گردان صاحب الزمان (عج) لشکر ویژه 25 کربلا آمد، من به عقب برگشتم. هنگام برگشت 4 نفر مانده بودیم که سالم بودیم، وقتی به کوه گولان رسیدم، خبر شهادت حاج بصیر را به من دادند، پایم سست شد ولی به یاد حرف حاجی افتادم که گفت: امشب امام حسین (ع) با من کار دارد! . ...
شهید چمران به این طلبه عشق می ورزید
... پس از چند ماه بهبودی در سال 1363 در لشگر 25 کربلا مسئولیت گروهان را بر عهده گرفت و در اردیبهشت 1364 عازم منطقة چنگوله شد و مسئولیت گروهان 2 از گردان حمزه(ع) را به عهده گرفت. وی در والفجر 8 در منطقة فاو جانشین مسئول گردان و فرمانده گروهان بود که در آنجا نیز مجروح شد. پس از بهبودی در عملیّات کربلای 1 همراه با گروهان خود به مهران رفته و در مقابل دشمن بعثی ایستاد و برای چندمین بار ...
فقر را تحمل کردم اما زیر بار فیلم فارسی نرفتم/ مکبر آیت الله دستغیب بودم/ رئیسعلی دلواری کمک کرد وارد ...
هم کوچکتر از خودم دارم که شکر خدا بسیار در مشاغل خودشان بچه های موفقی هستند. *تا چه سالی شیراز بودید؟ تا سال 54-53 شیراز بودم. *از چه مقطعی وارد عرصه نمایش شدید؟ یک معلم دینی داشتیم به نام آقای سیف. حاج آقا سیف که بعدها مدیر دفتر امام جمعه شیراز شد (بعد از انقلاب). ایشان آدم بسیار جالبی بودند، یک آدم مذهبی درست و وارسته. وقتی اعیاد مذهبی می شد، ما را ...
او تا آخرین گلوله ایستادگی کرد
سختی بین ضد انقلاب با گردان تکاوری که همسرم رزمنده آن بود رخ می دهد. آنها از 10 صبح تا حوالی غروب با پژاک درگیر می شوند. منطقه درگیری شان معروف به دشت سنگ های آذرین است که به خاطر وجود سنگ ها و غارهای متعدد، دفع کمین دشمن را سخت می کند. به هرحال حین درگیری با قطع شدن بی سیم شهید قریشی احتمال شهادت ایشان می رود. بعد شهید جودکی آسمانی می شود و سه نفر دیگر هم در این ماجرا مجروح می شوند. حمید که ...
نقالان بی نام ونشان تاریخ
، کاکاعنایت داستان، با دایره زنگی بچه را سرگرم می کند. من وقتی بچه بودم با دوستانم بازی ای به اسم من منم یا تو؟ می کردیم گاهی به شیطنت چیز دیگری می گفتیم، از همین بازی ایده گرفتم و شعر این صحنه شکل گرفت: من منم/ تو هم تویی/ من بی کَس و کَسَم تویی و/ انار نا رسم تو یی و/ زنگوله دستم تو یی!/ حالا من منم یا تو؟؟ و این بازی و شعر ادامه دارد تا جا یی که با تکان دادن دایره زنگی و تغییر صحنه کودک را می ...
خاطرات یک شهید از همرزمان شهیدش؛ از اولین رزمنده ای که تنها به اروند زد تا ناراحتی از کسانی که به جبهه ...
حمید مجیدی دانشجوی سال دوم یا سوم بود و به درس علاقه عجیبی داشت. در والفجر1 با او بودم. انسان متین و با وقاری بود. با همه احوالی که خیلی درس داشت، جبهه را ترک نکرد و وقتی از جبهه برمیگشت به کلاس می رفت و به رتبه بالاتری راه می یافت. در فاو زخمی شد و چند روز بعد در بیمارستان شهید شد. شهید حسین نوروزی او در عملیات های مختلفی از اول جنگ شرکت کرده بود. مسئولیت های مختلف ...
نوحه خوان های جبهه دنبال ساز نبودند دنبال سوز بودند
.... آن روز نوحه خوان های گردان، خودشان رزمنده جنگ بودند. اگرچه مداح های تبلیغات هم داشتیم می آمدند که در یک گردان و یا مقر می خواندند و بعد دوباره به واحد تبلیغات می گشتند و در معرض تیر و گلوله نبودند. نوحه خوان که می خواند، شب عملیات، هم جز نفرات اولیه ای بود که به خط می زد. یعنی کسی که دم از امام حسین(ع) می زد و تابلودار امام حسین(ع) و عاشورا بود، خودش هم باید جزو نفرات اول ستون می بود برای حمله ...
بازداشت قاتل تازه عروس در کمپ ترک اعتیاد
نداشتم که خواهرم را دیدم. احساس کردم در فضا روی ابرها هستم و نمی دانم چگونه این اتفاق افتاد. یعنی نفهمیدی چکار می کنی؟ فقط ضربه اول را که به گردنش زدم، متوجه شدم و بعد دیگر نفهمیدم چه شد. پس چرا فرار کردی؟ وقتی خون را دیدم، ترسیدم و فرار کردم. بعد از قتل کجا رفتی؟ از خانه که فرار کردم چند روزی در خیابان ها و پارک ها سرگردان بودم تا اینکه اول آبان ...
سیزدهم محرم/ روز تدفین پیکر مطهر امام حسین(ع) و شهدای کربلا
خویشاوندان و به نقلی مادر حر بن یزید ریاحی، جنازه او را به محلی که اکنون به آرامگاه حر بن یزید ریاحی معروف است بردند و در آنجا دفن نمودند. چرا دفن نکردند! ازعجایب بزرگ نهضت عاشورا،رها کردن اجساد مطهر شهداء ال محمد(ص) و یاران ایشان و به ویژه پیکر عریتن و پاره پاره بی سر سیدالشهدا(ع) و فرزند رسول خدا(ص) برروی زمین و در معرض آفتاب و درندگان است؛ با آنکه در میان امت سابقه نداشت، ...
اشعار روز دهم محرم؛ حضرت سیدالشهدا (ع)
... غروب با خودش انگار غربت آورده ز سمت خیمه صدای (فرار) می آید یکی دوید، گمان می کنم سر آورده چقدر با عجله، از شکار می آید؟ تمام لشگر ابلیس غرق شادی بود از این به بعد چه بر روزگار می آید؟ (حسین ایزدی) گفتم اگر سرت نبود پیکر تو هست مادر اگر که نیست ولی خواهر تو هست اما چه پیکری که چه راحت بلند شد دیدم که عضوهات ...
هیچ وقت نفهمیدم او کیست / خون از رگ گردنش فوران می زد روی صورتم
...> در قسمتی از عملیات، جنگ تن به تن هم رخ داد، آقای احراری به من چند آرپی جی و گلوله های آن که متعلق به عراق ها بود، نشان داد و گفت: این ها را بگذار پشت ماشین. گفتم: آقای احراری! این آرپی جی و گلوله ها چه به درد ما می خورد. من خیال می کردم این ها را باید نیروهای پیاده بردارند نه فرمانده و یا معاون لشکر، من با اکراه دستورش را انجام دادم و گلوله ها را پشت ماشین گذاشتم، می ترسیدم خدای ناکرده گلوله ای ...