سایر منابع:
سایر خبرها
آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و به دنیای حق رفت! حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!" بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم. راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا هیچگاه یک پدر درست و حسابی نداشتم؟! طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین ...
کشد و می گوید: من که بچه رو نفروختم، اما هیچ کس هم نبود دست من رو بگیره... . دوباره سراغ ابوالفضل را می گیرم... مریم از پسر کوچک همسایه پایینی شان درباره ابوالفضل سؤال می کند، پسرک همان طور که گوشه ای نشسته و میوه می خورد می گوید: صبح بردنش مشهد... دیگه نیست... . منبع: شرق انتهای پیام/ ...
بیرون زده بود و با لباسی ساده در آن مجلس که همه نیمه برهنه بودند کنار خشایار نشسته بود. خشایار اما، خیلی راحت و آسوده ؛ به قول خودش "ریلکس" بود و پاسخ دوستانش را که کنار گوشش می گفتند:" این دختر زیبا رو از کجا پیدا کردی؟" با لبخند می داد. مهتاب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:" باید برم خشایار، می ترسم دیرم بشه. اگه بابام بفهمه اومدم همچین جایی، سرمو گوش تا گوش می بره!" ...
خواهرش می پرسد: چی؟ لیدا حرفش را قطع می کند و می گوید: مادر شوهره رو می گم به چی چی عروسه حسودیش می شد؟ به بدبختیش؟ مادر با دست دخترش را نشان می دهد و می گوید: بفرما! دختر تحصیل کرده ما رو! از کل فیلم همینشو گرفته! خاله با مجله فیلم نگار که از کیفش بیرون آورده خودش را باد می زند و می گوید: با حرف لیدا که موافق نیستم اما می شه گفت که حسادت زن به عروسش تا حدی گل درشت نشون داده شده بود. مادر که انگار ...
.... ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم. اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ...
مون پسره... خیلی خوشحال شد و گفت: خوبه پس پول یه پراید دراومد. اما وقتی فهمید دختره کلی آویزون شد... مریم حالا با پول اندکی که یک ماه در میان از طریق مؤسسه به دستش می رسد، روزگارش می گذرد. می گوید به شدت دنبال کار است... دخترش را به آغوش می کشد و می گوید: من که بچه رو نفروختم، اما هیچ کس هم نبود دست من رو بگیره... . دوباره سراغ ابوالفضل را می گیرم... مریم از پسر کوچک همسایه پایینی شان ...