سایر منابع:
سایر خبرها
مرغ تخم طلا
، هزار اشرفی به ات می دهم. پیرزن گفت: اشرفی هات را آماده کن و بگذار دم دست. عجوزه این را گفت و پاشد و چادر چاقچور کرد و رفت در خانه ی خارکن را زد. زن خارکن در را باز کرد و از پیرزن پرسید با کی کار دارد؟ پیرزن گفت: دختر جان! الهی قربانت بروم. داشتم از این جا رد می شدم، تشنه ام شد. گفتم در خانه ات را بزنم، پیاله ای آب به ام بدهی. زن خارکن گفت: عیبی ندارد. بفرما تو. پیرزن رفت تو و ...
شوخی های پیامبر اکرم(ص) با اطرافیان
...> مراتب خوش قیافه بودن ضحّاک بن سفیان کلابی که از اهل مدینه است و ساکن نجد می بوده و از رؤسا و شجعان (36) قوم خود بوده در ظاهر بسیار کریه الوجه (37) بوده است. به جهت بیعت کردن نزد رسول آمده بود در وقتی که هنوز آیه ی حجاب نازل نشده بود و در آن محل یکی از ازواج طاهرات (38) نزد آن حضرت نشسته بود. ضحّاک گفت: یا رسول الله مرا دو زن است که به حسن و جمال ازین زن بهترند که نزد تو نشسته است یکی را بگذارم ...
گفتگو با حسین و مهدی، پاکدل های سینما و تلویزیون
دردایی که نمی شه گفتو با رنگ کشید؟... صدای موسیقی رو چه جوری می شه تو نقاشی درآورد؟... طعم و بو رو تو طرح نشون داد؟... حتی زشتی مطلق یا زیبایی کاملو... اون قشنگی که رو پرده می یاد با اونی که واقعا هست خیلی فرق دارد... یه حس هایی هست نمی شه کشید... یه چیزایی که نمی شه عین همونا رو با رنگ و طرح کشید به یکی دیگه نشون داد... چی کار باید کرد آقا جان؟ درست است که مهدی بازیگر است و هر چه را که ...
وقتی امام آمد
مشتاقانه از شهرستان ها به تهران آمده بودند، در مسیری 33 کیلومتری در پیش قدم های مبارک امام، گل های سرخ و اشک های شوق فرو ریختند. امام آمد و چون خون در رگ هایمان جاری شد و به سان نور، شب تارمان را روشنایی داد. امام آمد و چون روح به کالبد مرده مان، حیاتی دوباره بخشید و زمستانمان را بهاری جاودانه کرد. امام آمد و فجر آورد و در دستان پر نورش، استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را ...
خاطره ها و تجربه های قصه نویس ایران زمین
کیست؟ برای طیف خاصی از مخاطبان می نویسید؟ دکتر ژاله آموزگار درباره من می گوید سه نسل از ما کارهای مرادی را خوانده ایم؛ من، دخترم و حالا نو ه ام. کتاب مرا که می خرند، به خانه می برند و پدربزرگ و مادر بزرگ و بابا و مامان و بچه ای که بتواند بخواند، موضوع این است که من به فرم های پیچیده و جایزه های ادبی که بعضی روشنفکرها و استادان داستان نویسی پایبند آن هستند، معتقد نیستم. بلکه معتقدم برای جذب ...
از لذت دیدن تا شوق دیده شدن
.... آنقدر سابقه فرزند خراب است که پدر و مادر به جای رفتار منطقی و آسیب شناسی و حتی دلسوزی فقط به او می تازند. داغشان تازه شده و در ذهن شان چیزی جز خرابکاری های قبلی مرور نمی شود. داد می زنند و می گویند تو بودی که دفعه های پیش هم به آمبولانس راه ندادی، تا راه پشت ماشین آتش نشانی باز شد سپر چسباندی به سپرش، جلوی بیمارستان بوق زدی، آژیر ماشینت چند ساعت تمام یک بند صدا داد، در ترافیک ویراژ دادی و راه ...
ملکه ی خدا
روزی دختره داشت سرش را می شست که پسر پادشاه دید کلیدی به دم موهای دختره بسته است. با خودش گفت این کلید نباید معمولی باشد که او این طور قایمش کرده. باید سری داشته باشد. زود رفت و طوری که دختره بو نبرد، کلید را از دم موهایش باز کرد. وقتی دختره رفت سراغ رفُت و روب، پسر پادشاه همراه افتاد تو غار و کلید را به این قفل زد و به آن قفل زد تا آخر سر به قفلی خورد و باز کرد. وارد اتاقی شد و دید خالی خالی است و ...
سنگ صبور
آبادانی و نه گل بانگ مسلمانی. دیدند اگر آن جا بمانند، از گشنگی هم نمیرند، جک و جانورها تکه پاره شان می کنند. شب و روز رفتند تا رسیدند به باغی که فقط یک در داشت. گفتند بروند و در بزنند لابد یکی می آید درش را باز می کند و آبی چیزی به آنها می دهد. فاطمه را انداختند جلو و دختره رفت و در زد. در زودی باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ که ببیند کسی آنجا هست یا نه، یکهو در بسته شد و دختره برگشت و دید ...
سفره ی ابوالفضل
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون و می رفت جنگل تا چوب جمع کند و بیارد تا هم شندرقازی عایدش بشود و هم تنور خانه را گرم کند و به کارش برسد ...
تاج الملوک
رسیدند در دروازه ی شهری. اسعد رفت تو شهر تا چیزی بخرد و بیاورد و وصله ی شکم شان کنند. سر راهش پیرمردی را دید و ازش سراغ مغازه ای را گرفت. پیرمرد گفت با او بیاید تا چیزی که لازم دارد، به اش بدهد. اسعد با پیرمرد رفت و همین که وارد خانه شدند، عده ای ریختند سر اسعد و دست و پاش را بستند و انداختندش تو سیاه چال. از آن طرف سعد تا صبح صبر کرد و وقتی از برادرش خبری نشد، راه افتاد و رفت تو شهر و همین طور ...
سام و ملک ابراهیم
نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد. حاکم گفت: برو همین آدم را بیار. نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم. حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا ...
نارنج و ترنج
: تو دختر نارنج و ترنجی، من به هزار زحمت تو را از باغ نارنج و ترنج چیدم و می خواهم زن من بشوی. من هم تنها پسر پادشاه این شهرم. حالا می خواهم این جا قایمت کنم تا بروم و برایت لباس درست و حسابی بیاورم و طوری ببرمت قصر پدرم که لایقت باشد. دختر گفت: من می روم بالای این درخت تا تو بروی و برگردی. دختر رفت بالای درخت و پسره همراه افتاد به طرف شهر. از قضا، نزدیک درخت خانه ی آدمی بود که با زن و ...