حتی به همراه دایی ام برای کار به یزد هم رفتم. اما همین رفت و آمدها باعث شد که من زود متوجه تحولات بعد از انقلاب بشوم. طولی نکشید که دیدم هر چند روز یک بار در شهر یک شهیدی تشیع می شود که می گفتند به دست کوموله ها شهید شده است. یک بار در خانه پیرمردی کار می کردیم که دیدم دو جوان زیبا رو با لباس سبز وارد خانه شدند و پیرمرد با حالت گریان و جانسوزی با آنها خداحافظی می کرد. طولی نکشید که خبر شهادت هر دو ...