سایر منابع:
سایر خبرها
خاطره است؛ خاطره همه روزهایی که آمده و همین جا کنار مزار نشسته و با برادر شهیدش حرف ها زده . از عروسی خواهر وبرادرهای کوچکتر گفته، از بچه دار شدنشان. سروسامان گرفتن شان. از اینکه مادر پیرشان دلش اینجاست همین گوشه از بهشت زهرا؛ همین قطعه 29 شماره 11 ردیف 169 . اما پای آمدن ندارد. دیگر نمی تواند هر روز 6 صبح مثل او راه بیفتد از خادم آباد با اتوبوس و مترو خودش را برساند بهشت زهرا. کیومرث هم آرام و ...
پرایدش راهی تهران شد تا در این شهر بزرگ کار کند. قبلا بارها و بارها در جستجوی همان رویاها به این شهر آمده بود. در گرگ و میش بامدادی و در پیچهای حوالی جاجرود خواب چنگ در چشمانش انداخت و بعد یک تصادف وحشتناک! وقتی در بیمارستان به خود آمد، دستانش را به تخت بسته بودند و پلیس سرگرم تهیه گزارش! دو نفر از سرنشینان خودروی کناری وی که برادران راننده بودند، جان خود را از دست داده و خانواده ای عزادار مرگ ...
شهیدی از او خواست سنگ مزار پسرش را جلا دهد و پولی بپردازد و او گفت ساب زنی صلواتی است. بعدها به گوشش رسید که روح پدر و مادر سفرکرده اش از او راضی اند، آنها خودشان را خندان و خوشحال به صاحب خوابی نشان داده بودند و بیننده خواب هم خبر این رضایت را به گوش ساب زن رسانده بود، خبری که هنوز اشک به چشم هایش می دواند. مرد دانه های اشک را از گوشه چشمش می چیند و با بغض می گوید دلم خوش است به همین دعاها، به ...
...، حدود یک ماه قبل از حادثه، نامه ای به خانه آورد و من امضا کردم. الان هم شکایتی ندارم. معصومه قورچی زاده از چند ناحیه در بدن دچار شکستگی شده: تا جایی که من اطلاع دارم از همه خانواده ها رضایتنامه گرفته شده است. دلاوری، پدر مطهره، دانش آموز رودانی هم می گوید که برای این سفر از او رضایتنامه گرفته اند. مطهره، یکی از جانباختگان این حادثه است: تیرماه بود که دخترم رضایتنامه را آورد و من هم امضا کردم ...
به دنیا آمدم. پدرم رئیس دارایی بود. نخستین فرزند و دختر بزرگ خانواده بودم و به نوعی عزیز بابا. از همان کودکی، پدر مرا خانم دکتر صدا می زد و این کلمه انگیزه ای به من می داد که باید حتما یک روز پزشک شوم. از همان کودکی علاقه زیادی به فیلم های پزشکی داشتم. پدرم خیلی زود از میان ما رفت. او سیگار می کشید و به بیماری سرطان ریه مبتلا شد. هنوز هم صدای سرفه های او درگوشم است. من 10ساله بودم و برادرم 9سال ...
3و20دقیقه به راهمان ادامه دادیم. مربی مدرسه به بچه ها گفت دیگه شعر نخوانید و آرام باشید تا کمک راننده استراحت کند. بچه ها ساکت شدند اما هنوز صدای حرف زدنشان می آمد. مربی گفت سعی کنید بخوابید، فردا ساعت 9 صبح می رسید و فرصت استراحت ندارید. چند دقیقه ای گذشت، من بین خواب و بیداری بودم. چشمانم بسته بود که احساس کردم اتوبوس از جاده خارج شده و به سمت دره می رود. اتوبوس به همان سمتی که سنگین بود چپ کرد ...