سایر منابع:
سایر خبرها
مامان از آشپرخانه می گوید: وایسا نرو... یه چیزی می خوام بهت بگم. جناب عالی چرا دیروز نیومدی؟ می آید سمت من و دستش را می زند به کمرش. می گویم: گفتم که... رفتم کتاب خونه درس بخونم. مامان می گوید: خاله ی بیچاره ات این همه راه رو کوبید، توی این بارون اومد که تو رو ببینه... اون وقت تو پا شدی رفتی کتاب خونه؟ می گویم: من رو ببینه؟ اومده بود خواهر عزیزش رو ...
مهدی طالقانی: من جاهایی گفته ام که کمی به فوت مرحوم طالقانی مشکوک شده ام، چون چیزهای عجیب و غریبی هم در فوت ایشان پیش آمد. مثل این که تلفن خانه ایشان قطع می شود. هم تلفن آن جایی که ایشان جلسه و نشست داشت، قطع می شود و هم تلفن خانه ای که در آن زندگی می کرد، با هم یک شبه قطع می شود! خودرویی که قرار بود صبح تا غروب، شب تا صبح در خدمت ایشان باشد را می فرستند برود. ایشان مشکل پیدا می کند و می گوید قلبم درد می کند، درحالی که اطراف شان 6 تا بیمارستان بود اما هیچ کسی را برای نجات ایشان نمی آورند ...
مثل هم هستیم. جایی هستیم که دست مان به هیچ جایی نمی رسد و می توانیم با هم بحث کنیم و راجع به موضوعات مباحثه کنیم. شما می گویید همه دنیا به صورت اتفاق و حادثه به وجود آمده و ما می گوییم که نه، یک واجدالوجودی بوده که نظمی به این هستی داده است. پدرم تجربه خیلی ساده ای را مثال می زند و می گوید که ما چهار تا لنگه کفش داریم. اگر قرار باشد اتفاقی این چهار تا جلوی پای ما جفت شوند، از حالا همین کفش ها را به ...