انگشتان ماسه ها را بر پای خویش حس می کنم. هرچه پیش تر می روم نوازش ها بیش تر می شود و بالاخره در آغوش دریا جا می شوم.آهسته قدم بر می دارم تا چینیِ نازکِ تنهاییِ این بزرگ بی انتها تَرَک برندارد.از شما چه پنهان، این بستر رام و آرام، همیشه هم این قدر صمیمی نیست.مثل تمام مردم شرجی زده و زجرکشیده ی جنوب،او هم اعصاب درست و حسابی ندارد.روزهایی را خودم به چشم دیدم که چه قدر دیوانه وار به ماسه های مهربان ساحل ...