سایر خبرها
حالی که او با پول های من برای خودش طلا می خرید. بعد از آنکه متوجه شدم متأهل است خواستم رابطه مان را قطع کنیم، اما او حاضر به قطع رابطه نبود. روز حادثه بار دیگر پیش من آمد و از ندادن پول آنقدر گلایه کرد که از شدت عصبانیت مشتی به سرش زدم و با همان ضربه هم فوت کرد. در آن لحظه تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که طلاهایش را بردارم. تلفن همراهش را شکستم و او را در باغچه برجی که سرایدارش بودم دفن کردم. بدین ترتیب پرونده متهم با تکمیل تحقیقات و با درخواست فرزندان مقتول مبنی بر قصاص با صدور کیفرخواست به دادگاه کیفری استان تهران ارسال شد. ...
در مسابقات استانی، اول شدم و به مسابقات کشوری راه پیدا کردم و با کسب مقام سوم، عضو تیم ملی شدم و ورزش را حرفه ای تر دنبال کردم و سال بعد، در مسابقه ارتش های جهان در انگلستان، با عنایت خداوند مدال طلا گرفتم و در برگشت به شهرم با خدایم عهد کردم که علمم را فزون کند تا آن را به بقیه یاد دهم و پس از آن سرمربی تیم تیراندازی معلولان مازندران شدم. در مسابقه ارتش های جهان در انگلستان، با عنایت ...
...، برای نگارنده روشن نیست. باید پیش از هر رفتاری بروم طرف پنجره و پرده را کمی کنار بزنم تا دست کم بدانم، متوجه بشوم، آیا بیرون از این چهاردیواری باز هم تاریکی همه جا را پوشانیده، یا این که تاریکی فقط این اتاق را پر کرده-جایی که حدس می زدم اتاقی از یک آپارتمان باشد... او چنان ناگهانی از در بیرون رفته و برق بی درنگ خاموش شده بود که من بیش از هر حسی دچار حیرت و حیرانی شده بودم... ...
معرفی کرده بود که با او رابطه داشتم. او تنها زندگی می کرد، اما بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم با مردان دیگری هم رابطه دارد. سعی کردم نصیحتش کنم تا دست از رفتارهایش بردارد که به من گفت چرا با او وارد رابطه شده ام؟ سر موضوع نصیحت کردنش با هم درگیر شدیم و در آن درگیری او شروع به فحاشی کرد. از آنجائیکه بین ما رسم نیست هیچ زنی به مردی فحاشی کند عصبانی شدم و مقتول را خفه کردم. سپس طلا های او را سرقت ...
آن ها گفتم که صاحب کارم برای تحویل شمش ها به مغازه دوستش رفته است و آن ها هم طبق نقشه عمل کردند. طلا های سرقتی را چه کار کردید؟ پس از سرقت امیر و بهنام طلا ها را به خانه شان بردند و یک روز بعد چهار نفری به مغازه سوپر مارکتی رفتیم و طلا ها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کردیم و هر کدام از ما سهممان را برداشتیم. ما حدوداً نصف از طلا ها را فروختیم و با آن برای خودمان خودرو و وسایل زندگی خریدم و خوشگذرانی کردیم، اما این خوشی خیلی زمان نبرد و به دام افتادیم. حرفی برای گفتن داری؟ پشیمان هستم و الان فهمیدم که کاش همان شاگرد طلافروشی بودم تا اینکه سارق باشم و به زندان بروم. ...