سایر منابع:
سایر خبرها
چیزی نمی گفت. مادر و بقیه اما در شک و تردید بودند. شب ها یکی دو ساعتی می رفتم منزل عمو با آن ها گریه می کردم و خالی می شدم و بر می گشتم. باز روز از نو و روزی از نو باید به برادر کوچکم عباس می گفتم که عبدالرسول می آید و برایت اسباب بازی می آورد. به مادر می گفتم که تا تبریز راه درازی است و نمی شود این همه راه به ملاقات برادر رفت. خدا می داند آن چند روز بیست سال روح مرا پیر کرد. این بود که وقتی در غروب ...