سایر منابع:
سایر خبرها
من و تو با هم هوو شدیم خاله جان/ دختر از کودکی با ما بود / ازدواج شوهرم با دختر پرورشگاهی
و گفتم: ” ناراحت بشم؟ الان تو دلم عروسیه! آقا بهادر مرد و رفت دنیای حقّ امّا اونقدر باید اونجا آویزون بمونه تا من هم برم و عذاب کشیدنش رو با چشمای خودم ببینم! من همون روز هر دوشون رو واگذار کردم به خدا و یقین دارم سیمین هم چوب کاراشو خواهد خورد!” از شنیدن خبر فوت بهادربسیار ناراحت شدم امّا از حرصم به روشنک گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات ...
3 داستان کوتاه طنز، به مناسبت عید سعید فطر
...> وقتی به عیادتش رفتم دلم به حالش سوخت و به شدت غصه اش را خوردم. بدبختی این جا بود که پدر و مادر بچه، موفق به خرید پماد مخصوصِ رفع درد استخوان نشده و نتوانسته بودند بعد از چند روز، مرهمی بر زخم فرزندکوچک و جگرگوشه شان بگذارند و ... تحمل دیدن چنان صحنه دلخراشی را نداشتم؛ به کودک نزدیک شدم وگفتم: " مگه من مُرده م که تو درد می کشی باباجون؟! هر طور شده دردت رو درمون می کنم؛ خیالت تخت ...
از افراد خاله زنک به طوری جدی فاصله بگیرید
به ارمغان می آورد که در پناه آن می توانیم آرام تر و با آرامش بیشتر در چاردیواری خانه و اجتماع زندگی کنیم. چنین انسان هایی می دانند و می توانند در برابر خلقیات ناپسند از خود مراقبت و محافظت کنند و به سوی خوبی ها گام بردارند.از میان همه خوب و بدهای خلق خوی انسان ها، امروز در مورد رفتاری با عنوان رفتار خاله زنکی و چگونگی مواجهه با آن قدری کنکاش می کنیم. حرف هایی که اتاق به اتاق ...
طعمِ عباس کیارستمی | سیدعطاءالله مهاجرانی
بهتر ازین نمی شد در برابر مرگ از زندگی سخن گفت: ناراحتی همه جور کشیده بودم، آخرش اونقدر ناراحت شده بودم که گفتم خودمو راحت کنم از این ناراحتی بابا چه خبره! صبح بود، تاریکی بود، پاشدم طناب برداشتم، انداختم پشت ماشین. برم قال قضیه را بکَنَم. برم خود کشی بکنیم!- در این گفتگو تنها موردی که فعل جمع به کار می رود همین است. یادمان است که بدیعی هم می خواهد خودش را بکُشد.- رفتم آقا نزدیک خونه ما ...
کات، کیارستمی رفت
ام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه، خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود، آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد، اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم٬ توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما را نجات داد. یک توت ما را نجات داد. نقش اول فیلم: توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی ام خوب شد!؟ مرد آذری: خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد، البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد حالم عوض شد ...
محمودآباد شهری با نخبه های جوان اما همچنان بدون برنامه است
...، معروف شدم و در جلسات برای نظراتم احترام زیادی قائل بودند. پس از آن در سال 62 با معلمی از بندپی که در محمودآباد تدریس می کرد جابه جا شدم و به شهرم بازگشتم. رفتم مدرسه راهنمایی روستای معلم کلا که آن زمان 6 کیلومتر جاده خاکی داشت که پاره ای از اوقات برای رسیدن به مدرسه باید این مسیر را پیاده می رفتیم. خدا رحمت کند شهید فتاحی را از دانش آموزان من بود. اولین باری که بچه های کلاس رو ...
مصرف قرص ضدبارداری عوارض دارد؟/رابطه نامنظم شدن پریود با یائسگی
دیگه جاش در نمیاد برا همیشه؟ سوال تان ناقص است سوال :خونریزی من زمان قاعدگی زیاده. چکاب رفتم نتیجه سونوگرافی ام نگرانم کرده دکترم 20 تیربهم نوبت داده . خیلی دیره. خواهش میکنم راهنماییم کنین. در ضمن دچار عفونت اداری هم شدم که با آنتی بیوتک درمان نشدم و در نوبت دوم آزمایش ادرار خون هم دیده شده که مجدد آزمایشم رو تکرار کردم . ابعاد رحمم : 29 71 میلیمتر و میومتر دارای اکوژنیسیته ...
سیامک کوروشی: کار کردن با منصوریان برایم سخت بود / بخاطر طلبم به باشگاه نفت اعتراض کردم نه بحث واگذاری ...
اعتصاب بودم. تیم ملی؟ من اردوی تیم ملی دعوت شدم و اردوهای بعدش خط خوردم. تیم ملی تیم خوبیه به نظر من جا داره برای این که بخواد بهتر بشه و دوست دارم تیم ملی دعوت بشم و این که آدم تو تیم ملی موندگار باشه و یک حالت توریست نباشه که بخوام به تیم ملی برم و تو اردوها باشم فقط برای این که مبلغ قرارداد بره بالا و رزومه کوچیکی باشه. من بحث پیشرفت رو نگاه می کنم. خانواده شما چند ...
پاراگراف کتاب (76)
شب ها پشت سرهم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم. منگی | ژوئل اِگلوف در رختخوابم میغلتم، یادداشت های خاطره ام را بهم میزنم. اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهد، پشت سرم درد می گیرد، تیر میکشد، شقیقه هایم داغ شده، بخودم می پیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم؛ خسته شدم. خوب بود میتوانستم کاسه ی سرخودم را باز بکنم و همه ی این توده ی ...
گزارشی تکان دهنده از اعتیاد یک دختر 14 ساله
گوید زندگی ام دود شد به هوا رفت. با همان صدای بم و صورت پریشانش از روزهایی گفت که به جای درس و مدرسه در پارک های این شهر به دنبال ساقی خوب می گشت: همه چیز از دوران دبستانم شروع شد. کلاس پنجم با نرگس دوست شدم. اصلا نمی دونستم اون منو به این راه می کشونه. اگر می دونستم اصلا این غلط رو نمی کردم که باهاش دوست بشم. خیلی روزا می اومد خونه ما. منم خیلی می رفتم خونشون. مامانم بهش اعتماد داشت. وقتی می ...