سایر منابع:
سایر خبرها
بابایی: وقتی درس نمی خواندم دچار عذاب وجدان می شدم/ جهانشاهی: مادرم دلش می خواست پزشک شوم
همش نمی شود درس خواند. شما چطور؟ انوشه بابایی : من خیلی تفریح خاصی نداشتم. همیشه جمعه ها خانه مادربزرگ می رفتیم که به خاطر درسم چند هفته یک بار می رفتم. یا اینکه وب گردی را گذاشته بودم که کمش کردم. آن موقع گوشی نداشتم. چند تا وبلاگ بود که می خواندم. حواسم بود که کار مهمتری دارم چون پیش دانشگاهی جوری است که آدم زیاده روی می کند. از لذت بردن دچار عذاب وجدان می شدم. به خاطر همین ...
معینی: دیگر نقش مصدق را بازی نمی کنم
.... هر چند از کودکی به بازیگری علاقه مند بودم. از همان شروع بیشتر در حوزه تئاتر فعالیت کرده و بعد از آن در سریال هایی چون فانوس پندار، به رسم عاشقی، مسافر، سال های خاکستری، قائم مقام فراهانی، به دنیا بگوئید بایستد، میعاد در سپیده دم، سال های برف و بنفشه، لبه تاریکی، خانه ای در تاریکی، و ... نقش آفرینی کردم. * در این سالها علاوه بر بازیگری به حرفه دیگری نیز مشغول بودید؟ – از ...
محاکمه به دلیل قتل در نوجوانی
.... بعد هم موضوع را به همه گفت. آبروی مرا همه جا برده بود، هر وقت من را می دید جلو دوستانم می گفت به من تجاوز کرده است. دست بردار نبود، مرتب به من زنگ می زد و درخواست رابطه می کرد. حال خوبی نداشتم، هر روز وضعم بدتر می شد و چند بار خودکشی کردم. ترک تحصیل کردم و نتوانستم درس بخوانم تا اینکه روز حادثه دوباره به من زنگ زد و گفت باید برایم حشیش تهیه کنی و با خودت بیاوری. من هم برایش مواد ...
- استادمحمد - به روایت دخترش
بودم که خیلی هم دوستش داشتم و قبولش داشتم. محمود استادمحمد در 17 سالگی شکست بزرگ استادمحمد؛ جدایی از بیژن مفید جدایی از گروه بیژن مفید بدون شک اولین شکست زندگی محمود استادمحمد بود. همیشه وقتی راجع به آن صحبت می کرد حسرت داشت، چون چیزی را از دست داده بود که دیگر هرگز به دست نیاورد. بعد از جدا شدن از بیژن مفید، در مورد علت این جدایی بارها در فضای خصوصی و خانوادگی صحبت می ...
اولین زن دراکولای سینمای ایران/عکس
تحصیل خارج از ایران را تجربه کند ولی بعد از این که اینجا دیپلم گرفت. به نظرم ادامه تحصیل و زندگی دور از خانواده شخصیت آدم را می سازد. زندگی خود من که با تحصیل در خارج از ایران از این رو به آن رو شد. ولی خب بستگی به این هم دارد که چطور بروید و چطور زندگی کنید. من وقتی به انگلستان رفتم پیش خاله ام بودم. خاله من از بچگی آنجا بوده و شوهرش هم انگلیسی است. بسیار آدم سختگیری است و دیسیپلین به خصوص ...
سروش رفیعی در گفت وگو با متافوتبال از راز پیچیده شدن موضوع کارت پایان خدمتش می گوید: 5سال در فجر بودم و ...
اومدم و در خدمت تیم تراکتور بودم یا هرجایی که بهم دستور داده می شد ولی تمام مشکل من این بود که ذهنیت جامعه نسبت به من عوض شده. الان شاید اخیرا کمتر ولی تو 10 ماه اول که پیگیر کارم بودم هرجایی که می رفتم دقیقا اوایلی بود که که به تیم ملی دعوت شده بودم یادمه اولین بازیمون با کره جنوبی بود و اولین بازی ملی من. دو روز بعد از بازی ابطال کارت من اعلام شد. یک چیزی در دلم مانده که اینجا میگم. در همان ...
تخم مرغ ها
مثل همه ی وقت هایی که می ترسد، لب هایش را غنچه کرده و چشم هایش را گشاد و هر لحظه ممکن است اشکش دربیاید. می خواهد سروصدا راه بیندازد، ولی من جلوی دهانش را می گیرم و اخم می کنم و صاف توی چشم هایش زل می زنم. خیلی لوس است. بدجوری حرص آدم را درمی آوَرَد. دفعه ی قبل هم که دبه ی ماست را روی مبل چپه کردیم، همین طور مثل حالا ترسیده بود و نق می زد. شاید هم حق داشته باشد. آخر مامان آن ...
دختری که برادرش را گروگان گرفته بودند: بابا نگهبانی بده من بخوابم
؛ فقط 9 ثانیه. در این حد که علی توانست بگوید منم علی یکهو طرف گفت قطع کن، چند روز بعد دوباره زنگ زدند و این بار علی گفت می خواهند گوشش را ببرند. چرا باید از شما یک میلیارد تومان بخواهند؟ چرا فکر کردند شما این همه پول دارید؟ شاید به خاطر ماشین جکی بود که چند وقت پیش خریده بودم. یک بار به یکی از همکارانم گفته بودم آخر چرا بچه مرا برده اند؟ گفت حتما ماشینت را دیده اند، فکر کرده اند 400 ...
مردی که 33 سال چشمانش رنگ خواب ندیده اند +عکس
عراقی را اسیر کرده بودند و از روبه رو عراقی ها مثل باران به سمت ما تیراندازی می کردند، من یک کلاه آهنی بر سر داشتم که ترکش خوردم، در سرم احساس سوختگی داشتم، یکی از همرزمانم به نام جواد قائنی دست مرا گرفت و تا آمبولانس ارتفاع 4کیلومتری تپه را رفتیم و بعد از یک ساعت بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم 7 روز در بیمارستان سبزواری اصفهان بیهوش بودم تا آنجا که به یاد دارم جزو اولین کسانی ...
روایت یک پدر از ربودن فرزندش
آدم رباها علی را به روستایی در کوه های پاکستان بردند، جایی که جز کپر و چادر چیزی در انتظارش نبود: پس از سه ماه بی خبری تماس گرفتند اما فقط شنونده بودند. هیچ نمی گفتند. می ترسیدند شناسایی شوند. بچه را در کوه، جایی که برق نداشت نگه داشته بودند، آنقدر طولانی که فارسی را فراموش کرده بود. دو ماه دیگر نیز گذشت. بدون هیچ اطلاعی از انگیزه آدم رباها تا اینکه بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد، در حالی که پلیس مکالمات را شنود می کرد. صدای مردی از آن سوی خطوط، با لهجه بلوچی آمد که شرطی داشت... ...
بیوگرافی امیررضا دلاوری و فیلم شناسی و عکس های او
...، در پشت صحنه بنیامین ما را دید و از شباهت دیار با دخترش بارانا تعجب کرد. فعالیت بازیگری امیررضا دلاوری بازیگری را در دوران دبیرستان با شرکت در تئاترهای مدرسه شروع کرد و اواخر 73 توسط یکی از دوستانش به تئاتر شهر معرفی شد تا نمایشی را به اسم العشق به قوت العشقبرای آموزش و پرورش منطقه 10 کار کند اما این نمایش در بازبینی رد شد و به اجرا نرسید و چند سال بعد اجرا شد که این دفعه ...
روایت خاطرات حجت الاسلام ابوترابی از زبان آزادگان قزوینی
بخوابم و رفتم داخل ماشین و تا صبح خوابیدم. آن روزها من که یک بچه روستایی بودم و با غذا و محیط و امکانات روستا عادت کرده بودم طاقت غذا و خواب آنجا را نداشتم، اما حاج آقا با آن مقام و منزلتی که داشت انگار دنیا را به اندازه مورچه می بیند و اصلا به آن اهمیتی نمی دادند. جمشید رحمانی می گوید: یک روز با نیروهای صلیب سرخ صحبت می کردیم، نظر آنها را در مورد آقای ابوترابی جویا شدیم، یکی از آنها ...
اِلای ده تا دیگه کودتا بِشِد تو مملِکتِشون
ظاهرا دل پری از این نوع سریال ها داشت. البته دل پری هم از ما داشت که مدت هاست سراغش نرفتیم . ضمن اینکه می ترسد حجی هم توسط حمید نیکو از راه به در شود و ترجیح می دهد فعلا خودش به جای حجی با ما حرف بزند .گفتم: زن حجی چی میگن این سریالا؟ گفت: ننه اینا باعث شر و فساده. یه مشت زن و مردی جوونا میندازن به جونی هم، مردومی مام بیکار! از غروب میشینن جلو تیلیویزون تا نصفی شب.پِرشبا اتفاقا رفتم خونه بچا خارم ...
گفتگو با عباس کیارستمی (2)
وقت به این ها نزدیک نمی شدیم. عباس کیارستمی : حتماً همین طور است؛ یعنی به هرحال وقتی این حرمت را، یا این حریم را برای آن آدم، یا آن خانه، رعایت می کنیم، اصلاً راحت نیست که آن حریم را یک دفعه بشکنیم. درست مثل همه ی آن هایی که سال ها به شان گفته ایم شما و حالا بعدِ مدّت ها تصمیم گرفته ایم به جای شما بگوییم تو؛ چون سن ّمان به هم نزدیک شده، چند سالی هم هست که همدیگر را می شناسیم، ولی به هرحال کار ...
روستا زادگان دانشمند
می گرفت و همکارانم در زنگ تفریح به من می گفتند که پسر شما در درس ریاضی از ما ایراد می گیرد. بعد از پایان دوران ابتدایی من به شهر تربت جام منتقل شدم و به این ترتیب محمد دوران دبیرستان را در مدرسه نمونه دولتی ادامه تحصیل داد. در ریاضی تا زمانی که یک معادله را به خوبی متوجه نمی شد آن را رها نمی کرد و با سماجت بسیار سعی می کرد تا بهترین راه حل را برای پاسخ پیدا کند. تا قبل از تحصیل در راهنمایی و ...
یکشنبه سیاه به روایت کارگردان
روز نو : با عجله با یک موبایل کشویی کوچکی که داشتم روی میز جاسازی کردم که مبل های روبه رو را فیلمبرداری کند و ضبط جلسات را پشت تلویزیون پنهان کردم تا صداها ضبط شود. این جملات از دل یک رمان جنایی بیرون نیامده؛ حتی بریده ای از گزارش های صفحات حوادث روزنامه ها نیست. به گزارش روز نو، روایت سعید مرتضوی است که بعد از سه سال ونیم راز فیلم برداری خود از برادر رئیس مجلس را فاش می کند ...
رضا و تولدی دیگر
و احداث مسجد جدید بعنوان کارگر - و جهت تبرک - با حاج معمار چراغی همکاری داشته است ..... دوست نداشتم سخنان اقا رضا را قطع کنم ، ولی بغض گلویش را گرفته بود - راستش من هم همینطور !- گفتم اقا رضا یک خاطره بیاد ماندنی و تأثیر گذار بگو ! اتشم زِد و گفت : تقی پیرهن دوز صاحب " کافه لإله " بود . در خیابون تهرون ، جنب بار فروشی عبدالله خانی ...... در ...
نامه کودکانه زنده یاد عباس کیارستمی برای پسرش احمد! +عکس
به گزارش پرداد : احمد کیارستمی نامه کودکانه پدرش عباس کیارستمی به وی را در صفحه اینستاگرام خود منتشر کرده است که بازتاب های مختلفی بین طرفداران آن مرحوم داشته است. احمد کیارستمی در شبکه اجتماعی اش نوشته است: "آخرین بار بابا رو پارسال در تورنتو دیدم، موقع نمایشگاه درهای بدون کلید در موزه آقا خان. روزی که برمی گشتم صبحش رفتیم قدم زدیم. از یک مغازه یک کلاه برام گرفت. گفت "یواش ...
میگن کودتا شده، مصدق رو کشتن
این پنج تومن را هم بگیر، سرراه 20تا نان تافتون بخر بقیه ش رو هم بده به مادرت بگو برنج و سیب زمینی و قند بخره، یک قران هم برای کرایه خودت، حتما با اتوبوس برو... شیطنت و فضولی نکن، بشین سر درس و کتابت، دیگه به امتحانات چیزی نمونده ... یه 10، 12 روز دیگه. - باشه، چشم! کتاب و دفترم را بازنکرده، جمع کردم و راه افتادم. آن سال هم مثل هر سال دیگر تجدید شده بودم، از حساب و هندسه. بعضی روزهای ...
ماجراهای علی غصه خور!
... دلم به حالش سوخت و غم و غصه او بغض شد و راه گلویم را گرفت و فشرد. نزدیک تر رفتم تا با او همدردی کرده و در غمش شریک شوم. پیرمرد متوجه حضور من نشد. درحالی که با مشت برسرش می کوبید، نالید که:” ای وای حالا چه کارکنم؟ حالا کی می توانم تو را بخرم؟ خدایا از کجا بیاورم بخرم؟!” تعجب کردم؛ بخرد؟!! مگر بچه هم خریدنی است؟!... پس از چند لحظه متوجه شدم که نه؛ موضوع چیز دیگری است ...
خیابان های تهران به روایت یک دختر ژاپنی
دهخدا زبان فارسی یاد می گیرد: خیلی از مینی بوس خوشم می آید. از این مینی بوس های قدیمی که می نشینی و قرقرقر صدا می دهند. ما در ژاپن نداریم. دوست دارم یک روز یک مینی بوس بخرم، هیچ ماشین مدل بالایی دلم نمی خواهد. هر روز پانصد تومن می دهم تا به کلاسم برسم. ظهر معمولا برای نهار به خوابگاه برمی گردم. خیار، گوجه و پنیر و هر روز اشپل می خورم. بعد معمولا می روم به خانه دوستم در کوچه مجلل. دوست هایم بیشتر ...
این رزم عاشقانه...
) یعنی 13 اردیبهشت بود که با هم خداحافظی کردیم. علی از همه ما خواسته بود در خانه پدری مان در میدان نماز شهر ری دور هم جمع شویم. انگار می خواست با ما خداحافظی کند. همان شب هم می گفت اگر من رفتم و برنگشتم این کارها را بکنید، آن کارها را بکنید ... ما بازهم می خندیدیم و باورمان نمی شد که علی واقعا در جنگی حضور داشته باشد و بخواهد رو در رو با دشمن بجنگد ... اما بعد از شهادتش هروقت یاد آن شب می افتم، می ...
به بهانه روز جهانی عکاس؛
که سه شنبه ها منتشر می شد، در یکی از خبرها خواندم که تیم ملی در هتل لاله اردو دارد و زنگ زدم به آقای دادکان و گفتم می خواهم بروم پیش تیم ملی و با اعضا عکس بگیرم. اوضاع برایم جور شد و با یک دوربین یک بار مصرف زرد رنگی هم که خریده بودم، رفتم. آن جا و در فضای هتل با مدیر تدارکات تیم ملی، تک تک اتاق های بازیکن ها را رفتم و با همه شان عکس گرفتم. عکس ها را چاپ کردم ولی خیلی بی کیفیت شده بودند و دلم می ...
کرکس های بی عار!
بودم بقیه پولم رو بگیرم که گفت: راستی می دونستی که کرکس ها به حقشون قانعند، شکمشون تا یه اندازه جا داره، اما بعضی ها تا خرخره خوردن ولی بازم چشمشون به اینور و اونوره، تازه طلبکار مردم هم هستن. اینو گفت پولم رو داد و رفت. راه افتادم ، تو راه که پیاده می رفتم هی می خواستم برا حرفای راننده تاکسی جواب پیدا کنم ولی نتونستم. بنده خدا راست میگفت، یه عده از مدیران و رئیسان به اندازه کرکس هم مفید نیستن، فقط خون بیت المال رو می مکن. انتهای پیام/ ...
اشرف پهلوی از نقش خود در کودتای 28 مرداد می گوید
...> - والاحضرت: همان فردای روزی که او آمد. * یعنی همان روز که او نخست وزیر شد؟ - والاحضرت: فدای آن روز. * کجا تشریف بردید؟ - با بچه هایم رفتم پاریس. دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بی پولی من. خیلی بی پول بودم و حتی در یادم هست که ...
نامه ای که هیچ وقت به دست کیارستمی نرسید!
طرح مسئله ای کنم اما کیارستمی مرخص شده بود و من دیگر خجالت کشیدم که مزاحمش بشوم. نامه ای نوشتم و نزد یکی از دوستان صمیمی او رفتم که نامه را به وی برساند اما باز دلم می خواست حضوری عباس کیارستمی را ببینم. از طرفی از سمت جشنواره به آمریکا دعوت شده بودم که برای گرفتن ویزا به اتریش رفتم. دوستان زنگ زدند که کیارستمی را برای معالجه به فرانسه فرستاده اند. من هم شال و کلاه کردم که به فرانسه بروم اما خبر ...
پرنده اسیر...!
وارد باشه... دست از سرم بردار شاهین. دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم... سحر... سحر... از دستش فرار کردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم، به آن روز اول زندگی در آن اتاقک محقر و تنگ که قرار بود زندگی مرا دربرگیرد. به آن روزی که اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم. به همان روزی که از ترس زبانم بند آمده بود و فقط ...
خاطره فراموش نشدنی همسر ابوحامد از تلگرام
آخر با هم ارتباط تلگرامی داشتیم و از این طریق عکس و صدا و فیلم می فرستادیم. او هم آخر شب که می رسید پیام های کوتاهی می داد. 20 روز قبلش با او صحبت کردم. پرسیدم تهران مراسم عروسی یکی از اقوام است، بروم؟ گل فرستاد و گفت: همین را برایشان بفرست و تبریک بگو. یعنی نروم. من هم زدم چشم فرمانده. اکثرا بعد از نماز صبح آنلاین بود. *دعا کن تا در این باغ باز است مرا راه بدهند چهار روز قبل ...
آزادگان دربند جلادانی چون داعش!
در بدترین شرایط خدا را شاهد می گیرم، کوچکترین ترسی در وجود هیچ کدام از بچه ها دیده نمی شد. دفاع پرس: وقتی که اسیر شدید به چه چیزی فکر می کردید؟ تا ده روز اول اصلا باور نمی کردیم که در اسارت ماندگار باشیم و فکر می کردیم یکی، دو شب دیگر عملیاتی صورت میگیرد و ما آزاد می شویم و بعد که دیدیم این موضوع فکری و رویایی بیش نیست، به این فکر افتادیم که خودمان را متناسب با شرایطی که قرار ...
یادداشت منیژه حکمت درباره مرگ عباس کیارستمی
من خبر مرگ عباس کیارستمی را در وضعیتی شنیدم که خود را در برابر مرگ می دیدم؛ مرگی حتما خنده دار و خنده آور؛ مثل مرگ او. یعنی وقتی تصوری از مردن نداری و خیالت راحت است که خود را به دست متخصص سپرده ای متوجه می شوی متخصص سربه هوا بوده است.؛ مثل وقتی که ماشینت را می دهی تعمیرگاه و تعمیرکار می گوید مهندس... برو به سلامت. بعد توی راه و وسط جاده چالوس می بینی ترمز بریده و موتورت گیرپاژ کرده و وقتی داری از دره سقوط می کنی، تنها چیزی که یادت می آید لبخند تعمیرکارت است: برو به سلامت. ...