سایر منابع:
سایر خبرها
آرزوهایی از دل سیاه چادر
.... اون موقع پول نداشتم توی مسابقات شرکت کنم. استادم گفت سحر اگه پول نداری نگران نباش من دارم اما چون بچه ها شنیدن، گفتم نه استاد دارم. اومدم از همسایمون قرض کردم. اون زمان یارانه 80 هزار تومن بود. یارانه رو که گرفتم پولشونو بهشون پس دادم و گفتم دستتون درد نکنه برای مسابقه ام قرض کردم. اما در ازای همه این سختی ها تقدیری که شایسته تلاش های او باشد از آن او نشده است. 9دوره، قهرمان شدم اما هیچ ...
پیاده روی فراموش نشدنی
قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه. وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت پنج همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم. بعد از آن که شتابان کارها را ...
200کارت عروسی مان باطل شد / داستان زنان بازمانده از زلزله
. اما گفت که پیداش می کنه و سوار بالگرد شدیم. به شیراز رسیدیم. موز خرید، لباس هم خرید. چندماه اونجا موندیم. یه روز دیدم نرگس و محمدحسین رو برده. گفتش اونارو گذاشتم توی یه خوابگاه. بهم گفت تو دوست داری بیشتر پیش ما بمونی؟ منم گفتم آره. بعد از چند روز منو بردن پیش خواهر و داداشم. این آخرین برخوردم با اون آقای مهربون و خونواده اش بود. از پدرت خبری نشد اصلا؟ بعد از چندوقت توی خوابگاه شیراز ...
روایتی بسیار تکان دهنده از خشونت علیه زنان در افغانستان - زنی از خشت و آینه
رسیدیم گفت رویت را بسته کن. کم کمک که رسیدیم سه روز در خانه شان ماندم بچه شان (پسرشان) را هم ندیدم. برادرشوهر بزرگم گفت ما تو را برای مزدوری آورده ایم، برو دستشویی را بشور. من نمی فهمیدم، هوشیار نبودم که گپ شان (حرف شان) را بشنوم، گفتم من نمی شویم. همین که گفتم نمی شویم او مرا زد. بغضی به کلماتش می پیچد. دست می گذارد جای سیلی. عمیق نفس می کشد. وقتی که مرا زد... عروسی نکرده بودم هنوز. یک ...
مهمان راه پله ها بودم/ در جستجوی مادر
تماسم را روی قبر مادربزرگم نوشتم و زیر شماره تماس نوشتم مامان منم دخترت ماریا، با من تماس بگیر. بعد از آن روز منتظر تماس مادرم بودم. یک بار هم زنگ زد، اما من او را اشتباه گرفتم و مادرم فکر کرد داستان شماره تلفن نقشه است و دیگر به من زنگ نزد. بعد از آن بارها سر مزار مادربزرگم رفتم و شماره ام را نوشتم، اما بی فایده بود، او هرگز زنگ نزد. در همین گیر و دار با پسری آشنا شدم که قمار باز بود و ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (347)
...> وقتی یه غلطی میکنی و نمیدونی چجور درستش کنی 48. جرج مایکل این همه کار کردو مُرد هنوز 53 سالش بود؟ ما تو 53 سالگی بعد اینکه لیسانس و ارشد گرفتیمو سربازی رفتیم نهایتاً یه پراید بتونیم بخریم. 49. شما به رضا عطاران بگی بینوایان هم بساز یکی از سکانساش اینه که یکی داره غیبت یه نفر دیگه رو میکنه و طرف پشت سرش واستاده. 50. حالا هی بچه هاتونو بنشونین پای کارتون! پسرخالم از صبح نشسته جلو شومینه بابانوئل واسش ایکس باکس بیاره. مبارک باشه ...
هدیه ویژه رهبری به فرزندان شهید مدافع حرم/ همسر شهید: آقا مهدی دوست داشتند ما را خدمت حضرت آقا ببرند و ...
دیدن شان همه چیز بود. نماز که خواندیم سیراب شدم. انگار برای چندین سال برای تمام عمرم انرژی گرفته بودم. فکر میکردم دیگر هیچ چیز سختی وجود ندارد. فضای بیت آرامش خاصی داشت چایی تعارف کردند.بچه ها باذوق میگفتند چقدر چایی اش خوشمزه است همه چیز خاص بود بعد از نماز حضرت آقا از کنار صف ها رد شدند. محمدامین اولین بچه ایستاده بود حضرت آقا دست بر سرش کشیدند ذوق کرده بود به امیرعباس گفت کاش می آمدی ...
متاگپ | سعید عزت اللهی: فوتبال آلمان و بوندسلیگا به سبک بازی من نزدیک تر است / افتخار می کنم که در ملوان ...
هیچ شخصی کنارم نبود. خودم زمین خوردم و خودم بلند شدم و الان مردمی که دارن من رو می بینن سعید عزت اللهی رو می شناسن، شاید در گذشته من رو نمی شناختن. این رو باید بگم که من خیلی سختی کشیدم تا به این جا رسیدم و قطعا از این به بعد باید دو برابر سختی بکشم تا این موقعیت رو حفظ کنم. و نظرت در مورد ملوان. عشق همه انزلی چی ها و خود من. چرا افتاد؟ فکر می کنم یه سری آدم اومدن کنار تیم ...
مصاحبه با فیمل ، بازیگر کاریزماتیک وایکینگ ها
هیچوقت گواهینامه شو نگرفته. اونا هر روز صبح نیم ساعت تا مزرعه رانندگی می کردن. بعدش بازنشسته شدن و تو شهر خونه گرفتن و بعدش از بازنشستگی دراومدن و دوباره هر روز ساعت 5 صبح رانندگی رو شروع می کردن. براون: وقتی بچه بودی، تو کارهای مزرعه خوب بودی؟ فیمل: آره، ما همیشه قبل و بعد از مدرسه شیر می دوشیدیم. خوشم میومد از این کار. این مدل کارو دوست دارم. ولی روزهای شنبه که مجبور بودم بعد ...
هیچ مسئولی حتی در حد دیداری هم ما را یاد نمی کند
. غلامحسین در این علمیات شرکت داشت اما نه اسم او در شهدا بود و نه اینکه برگشت به خونه. 40 روز گذشت و هیچ خبری از او نشد. یک روز پای تلویزیون بودم که دیدم مجروحین توی بیمارستان رو داره نشان میده. یک جوانی پشت به دوربین کرده بود اما من پسرم رو خوب میشناختم سریع بلند گفتم این غلامحسین منه روی تخت من از موهاش می شناسمش ، غلامحسین در عملیات فاو از ناحیه کمر و چشم دچار سوختگی شدید شده بود و بعد از مدت ها ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (346)
...! شب یلدا بعد از رفتن مهمونا 9. بعضی از کافه ها به قدری تاریک هستند که هرلحظه ممکنه یکی با یه سینی پر از عکس بیاد سراغت و بگه: بفرمایید عکسای شما رو ظاهر کردیم شد 35هزارتومن. 10. امروز از صبح با خودم گفتم بمونم خونه درس بخونم و امروز از همون صبح کمک مادرم ظرف شستم، گلدون آب دادم، جارو زدم، اخبار دیدم، الانم غذام رو اجاقه. 11. باید مستندی بسازم با موضوع آسیب ...
استوار، مقتدر و پر ابهت همچون دماوند!
.... فاش نیوز: خانواده تان با جبهه رفتن شما مشکل نداشتند؟ - قطعا داشتند. من تک فرزند مادرم هم بودم و فرهنگ ما هم با چنین چیزی اصلا سازگاری نداشت. فاش نیوز: پس چگونه وارد سپاه شدید؟ - من حرف از جبهه و جنگ نمی زدم. می گفتم میخواهم به مسافرت بروم. اول هم پاسدار شدم، بعد که می خواستم بروم جبهه، گفتم دارم می روم اصفهان. اولین بار هم که آمدند خانه ما ...
دانشجوی قاتل: پدرم گیر میداد، کشتمش
خودت را معرفی کن؟ سعید،23 ساله هستم. در یک خانواده 10 نفری زندگی می کردم که 8 سالگی مادرم را از دست دادم و در کنار پدر و خواهرم زندگی می کردم. بقیه برادران و خواهرانم ازدواج کرده اند. درس می خوانی؟ دانشجوی حسابداری هستم. به خاطر درس سرکار نمی رفتم؛ البته این اواخر در کارگاه دستگیره سازی برادرم مشغول کار بودم، اما بازهم نتوانستم کار کنم و خانه نشین شدم. ...
مجموعه داستان های کوتاه اجتماعی صلاح عسگرپور ( 16 ) : خدا جای حق نشسته
زنگ زدم در باز نشد،5 دقیقه منتظر شدم تا لیلی در را باز کرد،وارد آپارتمان شدم -یادت باشد،اگر شبی یک ساعت تاخیر داشته باشی به همان اندازه باید در کوچه بمانی،بخاطر همین بود،کلید منزل را از تو گرفتم. عجب گرفتاری شدم.چند روز پیش مرخصی بودم،لیلی هیچ کاری انجام نداد،مرتبا دستور صادر میکرد،نظافت،شستن لباس و ظروف،سایر کارهای منزل را انجام می دادم. -امروز که منزل هستم کار ...
معلم عشایری که پدر پیوندکبد ایران شد
...> سرنوشت آدم ها مثل یک فرفره است می چرخد و می چرخد تا یکجایی می ایستد اصلاً انگار خودت در آن چرخش نیستی. سرنوشت من را با خود می برد. بعد رفتم روستایی به نام مزدک و سه سال معلم آنجا بودم تا رسیدم به سن سربازی و رفتم برای اینکه معافیت بگیرم چون کفیل خواهر و برادر هایم حساب می شدم. وقتی رفتم رییس پاسگاه گفت اگر می خواهی کفالتت را بگیرم باید 200 تومان به خود من بدهی. من از طرفی دوست نداشتم رشوه ...
من زنده ام و نفس می کشم هنوز
. نیروهای امدادی مرا به فرودگاه و از آنجا به بیمارستان شیراز انتقال دادند، چند روز در بیمارستان شیراز تحت درمان بودم، ماندن زیاد زیر آوار به کلیه هایم آسیب رسانده بود، دست و پایم شکسته بود و عصب پایم کشیده شده بود. بالاخره بعد از 2 هفته دختر عموهایم برای ملاقاتم به شیراز آمدند از دینشان خوشحال شدم و احوال پدر و مادرم را پرسیدم، آنها گفتند همه مثل تو به بیمارستان های شهرهای مختلف منتقل ...
بازگویی ناگفته هایی از فرایند صنعتی شدن ایران
بودم و نه درباره آن چیزی خوانده بودم حالا می گویند دولت ایران نتوانسته اورانیوم بخرد تو برو بخر یاللعجب!. منزل رفتم و همه 50 پرونده ای را که دکتر اعتماد به من داده بود خواندم. همه شامل دو نامه بود؛ یک نامه تقاضای خرید از طرف دولت ایران و یک نامه جواب که ما اورانیوم نداریم و حتی تولید آتی خود را هم تا هشت سال فروخته ایم. به خود گفتم در بد چاله ای افتاده ای. یگانه چیزی که از این پرونده ها ...
درخواست قصاص برای عامل شهادت مأمور پلیس
فرار کردم، اما او همچنان به من دستور ایست می داد. همیشه به خاطر کارم یک اسلحه وینچستر، اسلحه ساچمه زنی که 30 ساچمه داشت همراه داشتم که از پسردایی ام گرفته بودم. وقتی اصرار آن مأمور را دیدم به او شلیک کردم تا او را بترسانم. متهم ادامه داد: بعد از حادثه به خانه خواهرم رفتم. بعد از مخفی کردن اسلحه به او گفتم می خواهم به شهرستان بروم. بعد از آن به دختر مورد علاقه ام پیامک زدم و از او خواستم ...
حکایت ما و قبضامون؛ طنزی با لهجه اصفهانی
یادش بخیر بچه که بودیم می گفتند پولادونا نشمرید کم می شه، اما حالا باید بوگویم قبضادونا نشمرید عمردون کم می شه. خدا وکیلی مگه ما چندی یارانه می سونیم که این قبضای صدها هزار تومنی رو باید بدیم، تازه پول که می دیم هیچی، بنیان خانواده را داره اینا از هم می پاشونِد. همین چند شب پیش قبضا را گذشتم جلو حج آقامونا گفتم "زحمتش رو بکشید" بلا از جونشون به دور باشه، صورتشون عین ماست سفید شد و ...
10 بسته "سیگار" برای چاپ یک تصویر! +عکس
قرآن خواندن دست به ریشش می کشد و اشاره می کند. به خودم گفتم: خدایا! منظورش چیه؟ حالا نگو من برای نور خوب عکاسی پروژکتور روشن کرده بودم و گرمای آن این بنده خدا را کباب کرده بود و ریشش داشت می سوخت. آخرش به من گفت: جوان تو که منو آتش زدی. گفتم: ببخشید من جذب سخنرانی شما شده بودم اصلا حواسم نبود. لحظه های جالب اینگونه بود اما بعضی اوقاتم تلخ بود. مثلا دوستانت که برای شناسایی رفتن و بعد می دیدی ...
اتفاقی که بر سر یک افغانی هنگام آزار و اذیت به یک زن تهرانی آمد + عکس
، گلویش را گرفته و به او گفتم: “اگر صدایت در بیاید، تو را خواهم کشت” و سپس به وی... و از آنجا متواری شدم. چند روز بعد مجددا به آن خانه رفتم؛ اینبار درب حیاط قفل بود؛ از بالای در وارد حیاط شدم؛ نردبانی را از داخل اتاقکی که داخل حیاط بود برداشتم و آنرا زیر پنجره کوچک طبقه دوم ساختمان گذاشتم. از نردبان بالا رفتم؛ توری پنجره را پاره کرده و وارد ساختمان شدم؛ [شاکیه] روی تخت خوابیده بود؛ مجددا به سمت او حمله ...
گفتگو با قاتلی که یک دختر معتاد را کشت
... خودت نیز اعتیاد داشتی؟ معلوم است. اگر معتاد نبودم که در این جمع ها حاضر نمی شدم. البته من تفریحی مصرف می کردم و اگر اراده می کردم می توانستم برای همیشه مواد را ترک کنم. از روز حادثه بگو. قرار بود با دخترخاله ام، سمیرا ازدواج کنم و به همین دلیل رابطه ام را با سارا قطع کرده بودم ولی یک روز متوجه شدم سارا موفق شده با سمیرا دیدار کرده و همه چیز را در باره دوستی ...
عاشقانه های هنریِ این پدر و دختر هنرپیشه
شده و بیشتر به چشم می آید. پدر: تا زمانی که نیکی هنوز مدرسه نمی رفت، هر جا سر فیلم برداری می رفتم، همه با هم بودیم و آن زمان بیشتر فیلم ها در شهرستان ها ساخته می شد و مثل امروز نبود که بیشتر لوکیشن ها در تهران باشد. از دست دادن همسرم برای ما خیلی سنگین بود. وقتی این اتفاق فاجعه بار پیش آمد، من و نیکی بیشتر در کنار هم بودیم. حدود 10 سال پیش به این نتیجه رسیدم که سینما دیگر جای من نیست و ...
کجایند مردان بی ادعا...
کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم :کار گفت : فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم . بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران ...
با دوست صمیمی شوهرم هم خوابی کردم، تا وسیله انتقامم شود!
روم دوربینی در اتاقم جاسازی کردم و به لواسان رفتم روز بعد که برگشتم از دیدن تصویر همخوابی کریم با اکرم همه وجودم شکست و کلی گریه کردم و همان روز تصمیم گرفتم انتقام بگیرم و در اولین میهمانی با دوست صمیمی وهمسرم که تا آنروز هیچ احساسی به وی نداشتم رابطه برقرار کردم و همیشه منتظر بودم شوهرم صحنه همخوابی من با مسعود را ببیند حتی بارها تابلو بازی در می آوردم اما کریم غرق رابطه با اکرم بود و این اثار را ...
شهید مدافع حرمی که هم در سوریه دفن است هم در ایران
نیست چون مثل بقیه اصرار نمیکرد، واقعا از سر نیاز این کار رو میکرد. دختر بچه از ما دور شده بود ولی ایمان دوید دنبالش ازش لواشک خرید بعد نشست خیره شد به دور دست و گفت الهه دوست دارم خدا اینقدر به من توانایی بده که بتوانم به اینجور بچه ها کمک کنم. حتی سوریه همرزماش تعریف میکردن که روی ساعد دستش با حنا نوشته بوده یا رقیه. ازش میپرسن چرا یا رقیه؟ میگه من عاشق طفل سه ساله امام حسین ( علیه السلام) هستم و ...
کابوس های شبانه به خاطر کشتن یک دختر
ادامه دهد. البته من هم معتاد شده بودم. اگر معتاد نبودم که در این جمع ها حاضر نمی شدم. البته من تفریحی مصرف می کردم. از روز حادثه بگو قرار بود بادخترخاله ام، سمیرا ازدواج کنم و به همین دلیل رابطه ام را با سارا قطع کرده بودم ولی یک روز متوجه شدم سارا موفق شده با سمیرا ملاقات کند و همه چیز را درباره دوستی مان به او بگوید به همین دلیل سمیرا هم از من شاکی شده بود و می خواست به ارتباط ...
(تصویر) 2 داستان پرویز پرستویی برای فهماندن مرام و معرفت به آدم های امروزی
این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود... . اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! ...
مجموعه داستان های کوتاه اجتماعی صلاح عسگرپور ( 17 ) : فرار به سوی عدالت
به محل کارش رساند،وحید در صورتیکه لبهای خشک شده اش می لرزیدند و بالا و پایین می شدند،زبانش به مانند قطعه آهک خشک شده و به حلق چسبیده به حرکت آمده و ماجرا را چنین بیان نمود:یکسال از پایان سربازیم می گذشت،در کارگاهی مشغول بودم،در مسیر تردد به منزل با یکی از دانش آموزان دوره دبیرستان روبه رو شدم،حمید از عیش و نوش و تفریح برای من می گفت،ابتدا به ساکن به او معترض شدم که حیف است جوانیت را خراب می کنی ...
راز قتل مرد پیر در دستکش های پزشکی
کارم آمد. گریه می کرد و نشان می داد از مرگ پدربزرگش ناراحت است.به او یکدستی زدم و گفتم قاتل را پیدا کرده ایم و او نام تو را به من داده است. گفتن همین جمله کافی بود که پسر جوان بغضش بترکد. هنوز جمله های بعدی را نگفته بودم که اعتراف کرد به کمک پسر خاله اش و دوست دیگرشان دست به این جنایت زده است. بعد روی صندلی مقابلم نشست و شروع به نوشتن ماجرای جنایت کرد. وقتی از انگیزه اش سوال کردم، گفت که ...