سایر منابع:
سایر خبرها
اتفاقی نادر و هولناک حین جراحی یک خانم! + عکس
که او در کنار من است. و بعد صدایی را شنیدم که می گفت: "هر اتفاقی رخ بدهد، مشکلی برای تو پیش نمی آید". در این مرحله می دانستم چه زنده بمانم و چه بمیرم، همه چیز خوب خواهد بود. در تمام مدت این ماجرا در حال عبادت بودم تا ذهنم را مشغول کنم، برای خودم آواز می خواندم و به شوهر و فرزندانم فکر می کردم. اما وقتی این حضور با من بود، فکر کردم: لطفا بگذار من بمیرم چون نمی توانم بیشتر از این ادامه ...
قوام در عقد دائم سیاست بود
هم بود زمانی که محمدرضا شاه پهلوی از قوام می پرسد چطور از نامه ای که فقط دست او بود خبر دارد؟ بله؛ در حقیقت نشانه ای از آگاهی این فرد از آن چیزهایی است که در اطرافش وجود دارد. او همزمان دو کار انجام می داد؛ یکی ماجرای بسیار پیچیده کسب خبر از پنهانی ترین لایه های سیاست بود، هر روز در جریان همه چیز بود و هیچ گاه اخبارش را لو نمی داد، مثلا از سری ترین اخبار رقیبش خبر داشت اما لو نمی داد و ...
زندگی با بوی نفت
خودم بچرخم و دنبال کار از عسلویه برم ماهشهر از ماهشهر برم سلیمانیه، دلت خوشه ها عمو فیلتر سیگارش را در جوب عمیقی که جلوی دکه است می اندازد و فشار محکمی به پدال موتور می دهد و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. موتور در انتهای خیابان می پیچد و تمام. حرف های جوان تعبیری را که مدت ها پیش در یک مقاله دیده بودم به یادم می آورد نفرین منابع یا بیماری هلندی و تحلیلی که یک روزنامه نگار امریکایی درمورد ...
می خواهم خودم را قاطی بسیجی ها کنم
تدارک جهیزیه و خیرات، یا در مجمع ایتام. خدا این قدرت را به این زن داده بود. هر وقت بچه های مسجد توفیق به مرخصی می آمدند، موقع برگشتن به منطقه ناهار آخرالوداع، مهمان سفره فاطمه خانم بودند. این برنامه همیشگی خانه ما بود. من بودم یا نبودم، توفیری نداشت. خیلی از آن بچه ها شهید شدند و نیستند که به بزرگی و معرفت این زن شهادت بدهند. فاطمه همیشه می گفت: شاید نتونم تفنگ دست بگیرم و بجنگم؛ اما ...
مادری که سنگ صبور تنهایی هایش گریه های شبانه بود
. مادر، عاشق دورهمی های فامیلی بود یادآوری خاطرات تلخ گذشته فاطمه را یاد اشک های مادر می اندازد: اشک های مادر و بی قراری هایش را خوب به یادم دارم. گریه و هق هق شبانه ای که به دور از چشم ما بود و چهره پریشانی که می خواست از انظار پنهان کند. شاید آن وقت احساس مادرم را به خوبی درک نمی کردم. بچه بودم و هنوز درک درستی از حس مادری نداشتم، اما الان به خوبی می فهمم که آن روز های سخت بر ...
فراستی: آدم فروش کسی است که ایران را فروخته است!/ سهیلی: ظرفیت همه بالا رفته بجز سینماگران!
پیش می رود که برخی درباره حواشی اخیر فیلم گشت 2 می گویند همه اینها سناریوی فرخ نژاد و فراستی بوده برای تبلیغات فیلم! وی نهایتا گفت: ما هنوز اکران عید را از دست نداده ایم و ان شاءالله اکران ما 15 یا 25 اسفند آغاز خواهد شد. من 15 دقیقه از فیلم را کوتاه کردم و خوش ریتم تر و جذاب تر شده است. گفتگو با عوامل فیلم سینمایی بیست و یک روز بعد هفت در ادامه میزبان سیدمحمدرضا ...
سرنوشت رجال نامدار عصر پهلوی اول چه شد؟
زمام دولت را به دست او بسپارد. نصرالله انتظام، رئیس تشریفات دربار در آن زمان، که عصر روز پنجم شهریور ماه 1320 شخصا برای آوردن فروغی به سعدآباد رفته بود، در خاطرات خود از نخستین برخورد رضا شاه و فروغی بعد از گذشت قریب به شش سال مینویسد که فروغی بدون اینکه عذر و بهانه ای برای قبول مسئولیت در آن موقع خطیر بیاورد، تکلیف نخست وزیری را پذیرفت و در پاسخ رضا شاه گفت " اگر چه پیر و علیل هستم ولی از خدمت دریغ ...
به خاطر نی از خود گذشتم
خودم است. من هرگز از کسی تقلید نکرده ام. هیچ وقت به این موضوع فکر نکردید که روزی بخواهید به صورت حرفه ای وارد عرصه آهنگ سازی شوید؟ مثل استاد پرویز مشکاتیان که هم نوازنده سنتور بود و هم آهنگ ساز و نغمه پرداز... . نه، من از میان تمام رشته های موسیقی از جمله؛ رهبری ارکستر یا آهنگ سازی یا نوازندگی و خوانندگی، از آنجایی که شیفته صدای نی استاد کسایی بودم، بنابراین ساز نی شد ساز تخصصی من و ...
از منبرهای پدر آموخت؛ کل الخیر فی باب الحسین(ع)
خدمت به امام حسین؟ع؟ است. *چرا پدر بزرگوارتان وصیت کرد که هر ماه رمضان یک ختم قرآن برای امیرالمؤمنین (ع) انجام دهید؟ زمان رضاخان، عبا و عمامه، ممنوع بود، مگر کسی که مجوز تدریس داشت. یک روز پدرم را به نظمیه (شهربانی) بردند تا شب برنگشت، دایی مان حاج محمدرضا وکیلی معروف به حاج وکیل از وکلای دادگستری آن زمان واسطه شدند تا این که پدرم را آزاد کردند. پدرم می گفت در زندان نذر کردم ...
سرنوشت حلقه اول رضاخان ؟ + تصاویر
مالی فروغی برای اداره اهل و عیال پرجمعیت خود خبر داشت، اجازه اش را از رضاخان گرفت. در شهریور 1320، وقتی کشور به ناگهان مورد هجوم و اشغال روسیه و انگلستان از شمال و جنوب قرار گرفت، باز رضاخان، بعد از 6 سال خانه نشینی فروغی، به سراغ او رفت تا زمام دولت را به دست او بسپارد. نصرالله انتظام، رئیس تشریفات دربار در آن زمان، که عصر روز پنجم شهریور ماه 1320 شخصا برای آوردن فروغی به سعدآباد رفته ...
خون بازی دختران جوان ایرانی به خاطر هیچ!!+ عکس
می کنم. چند ساعت بعد پستش را برمی دارد و عکس دیگری را جایگزین می کند. تصویری که نمی توانم هیچ خط ارتباطی بین آن و عکس تیغ زنی چند ساعت قبل ترسیم کنم! سر صحبت را با او باز می کنم اما نتیجه ای ندارد. ناهید انگار که درد دست زخم خورده اش را به باد فراموشی سپرده، جواب قانع کننده ای نمی دهد و تنها چیزی که می گوید این است: اسمش خون بازیه! اما من دیگه این کار رو نمی کنم. نپرسید فراموشش کردم... ...
حجت الله متعلق به این دنیا نبود
خودم گفتم چقدر چهره اش شبیه به شهداست در همین فکر بودم که ناگهان او زیر اتوبوس رفت. پدر شهید گفت: یک هفته پیش از شهادت حجت در اهواز بودم و در راه برگشت و همان شبی که حجت شهید شد به او زنگ زده بودم. بیش از دو ماه بود که او را ندیده بودم. آذرماه بود. به او گفتم برگردد منزل. حجت گفت ببینم چه می شود به او گفتم وام گرفته ام و می خواهم برای تو ماشین بخرم. اصلاً خوشحال نشد. باز هم گفت ببینیم ...
دلتنگ تر از آخرین روز پاییز
زد روی ترمز که پشت سرش چهار، پنج ماشین ترمز کشیدند و دست هایشان را روی بوق گذاشتند. از کنار زن که رد می شدم، با صدای خشداری گفت: کوهنوردی؟ مکثی کردم و گفتم: نه خیلی حرفه ای . می خواستم قدم هایم را تندتر کنم که ادامه داد: من هم یک روزی کوه می رفتم. دماوند، دربند، توچال . بدون اینکه چیزی بپرسم، تند و تند شروع کرد به حرف زدن. از ترمینال می آمد. با خانواده اش در تهران دعوا کرده بود و آمده بود پیش عمه ...
بنیاد در آینه مطبوعات
شهادت رسیده بودند. تشییع پیکر شهدا در مشهد بیشتر ذهن مرا درگیر کرده بود و با خودم فکر می کردم به چه دلیل این افراد به سوریه رفتند و شهید شدند؟ یک شب که برای مراسم عزاداری به هیئت محله خودمان رفته بودم خبر شهادت یکی از بچه های هیئت را شنیدم و آن موقع بود که متوجه شدم این شهدا برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) شهید می شوند. از امام رضا (ع) اجازه گرفتم و راهی شدم درباره شهادت دوست هم هیئتی ...
ساق پایم خُرد شد و عراقی ها سررسیدند
از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظه ی دیگر عراقی ها سر می رسند... ادامه دارد... ...