سایر منابع:
سایر خبرها
خانه شهید بگذاریم. چند روز بعد برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار راهی منزل وی شدم. در ابتدای گفت وگو همسر شهید از روزهای آشنایی و دورانی گفت که در یک خانه کوچک به همراه اقوام همسرش زندگی مشترکشان را شروع کردند. وی روایت کرد: روز خواستگاری تا عقدمان چهار روز طول کشید و هفت تیر ماه 60 ازدواج کردیم. سالروز ازدواج مان مصادف با ترور شهید رجایی و تحرکات منافقین بود. ماموریت های همسرم از نخستین روز ...
جواد به سوریه رفت. شب یلدای 93 در کنار ما بود. صبح به محمدصادق که بیدار بود گفت من می روم مادرت را بیدار نکن. پس یعنی شما متوجه رفتنشان نشده بودید؟ خیر. محمدصادق به من چیزی نگفت. آن روز فکر می کردم همسرم مثل هر روز سرکار رفته است. کارهایم را کردم. برای شام قرمه سبزی که دوست داشت درست کردم. هرچه منتظر نشستم نیامد. تلفنش از دسترس خارج شده بود. برادر بزرگم شک کرده بود. به خانه ما آمد. همان ...
آشنا شدم. یک جایی نزدیک خانه آنها به نام باغ گلستان بود. تابستانها در فضای باز آنجا فیلم نمایش می دادند. نزدیک خانه شان بود و از پشت بام پرده را می شد دید. یعنی خود آنجا هم نرفتید؟ از پشت بام می دیدید؟ چرا حالا عرض میکنم. هفت هشت روز اول فیلم دالاهو بود و همه از روی پشت بام می دیدند ولی صدا نمی رسید و فقط تصویر می دیدیم. رویم نمی شد که بگویم خیلی دلم می خواهد که این را از نزدیک ...
در یک قاب از او به نمایش در آمده است. می گوید: برای یک عکس چندین بار به خانه شهید رفتم و با مادرش صحبت کردم. در رفت و آمدهایی که داشتم متوجه شدم شهید، تنها فرزند پسر خانواده بوده است. چیزی که کاملا مشهود بود،" تنهایی مادر" بود که دوست داشتم در عکس هایم دیده شود و با راهنمایی استادم، موفق شدم آن را نشان دهم . عکس هایی تامل برانگیز با موهای جو گندمی اش به عکس پیرمردی خیره شده که با ...
روزنامه شهروند - یاسر نوروزی: بیشتر به دنبال پاسخ بودم. می خواستم بدانم شخصیتی در کسوت روحانیت که روزگاری در سطوح بالای مدیریت هم دستی داشته، به پرسش های صاف و پوست کنده چطور پاسخ می دهد. چون از پاسخ هایش می شود فهمید که دست کم یک چهره سیاسی چقدر جامعه پیرامونش و مهمتر از همه چقدر خودش را می شناسد. برای همین گفت وگویی که در ادامه خواهید خواند سیاسی به معنای پرسش از اتفاقات روز نیست، هر چند که بی ...
طوری که خانواده های من و همسرم اصلا باور نمی کردند که چنین جشن جالبی داشته باشیم، خلاصه آن شب هم گذشت و گشتی هم توی شهر زده و به خانه رفتیم. شب تاسوعا و عباس! بعد از مدتی، خدا به من فرزندی داد، شب تاسوعای حسینی که متعلق به حضرت قمربنی هاشم است برای زایمان، همسرم را به بیمارستان بقیه ا... منتقل کردیم، بچه پسر بود، به دنیا آمد، چند دقیقه بعد دکتر مرا صدا زد و گفت: شما پدر بچه هستید! گفتم: بله. کمی ...
چرا و با چه انگیزه ای منصوره را کشته است. سپس سعید برادر منصوره که در زمان کشته شدن خواهرش 17ساله بود در روبه روی قضات ایستاد و گفت: آن روز خواب بودم که مریم ، من و خواهرم را با عصبانیت بیدار کرد. او همیشه به بهانه های مختلف ما را کتک می زد. وقتی به او اعتراض کردم با آجر به سرم زد. می خواستم با او درگیر شوم اما منصوره مرا آرام کرد و از من خواست تا همراه دوستانم به استخر بروم. وقتی از ...
آپاندیس خود را عمل کرده بود رفتم و زمانی که در بیمارستان بودم مامور بیمه آمد و جرقه این فیلم از همانجا زده شد. چون آدم تخیل پردازی هستم، تا خانه به این موضوع فکر کردم و از ساعت 7-8 شب تا 1 یا 2 بامداد یک طرح 30 صفحه ای نوشتم، به امید این که پروانه ساخت نگیرد و من دوباره بتوانم فیلم "حرف های در گوشی" را کار کنم! آنقدر خط قرمزها را رد کرده بودم که گفتم مطمئناً به "آپاندیس" مجوز نمی دهند ولی چند روز بعد ...