سایر منابع:
سایر خبرها
پایگاه دفاع کنیم شما را به منزل یک از دوستانم در اندیمشک می برم و دو روزی را در این شهر بودیم که اخبار درگیری و حمله را از رسانه ها شنیدیم، به من گقتند قاسم مجروح شده و او را به قم برده اند و به این بهانه ما را به روستا آوردند، در راه از صحبت های اطرافیان متوجه شدیم قاسم شهید شده و حتی جنازه او را بدون حضور من و بچه ها دفن کرده بودند. طبق آنچه که همکارانش نقل کردند: در روز شهادت یعنی اول مهر ...
صندوق و بستن روی اسب به محض رسیدن به شهر گلوگاه متولد شدم. بنابراین روستای افتلت و آن جاده طولانی برف و باران گیر پشت اسب و شهر گلوگاه مازندران و حتی صندوقی که مادرم را زیر باران توی آن گذاشته بودند، شاهد تولدم بودند. خلاصه شاید سه چهار ساعتی طول کشید که از مادر جدا شدم. به گمانم چندان مایل به حضور در این دنیا نبودم و به زور و تهدید انداختنم اینجا. خردسالی و کودکی را در همان روستا یعنی افتلت ( با فتح ...
که آمدیم اینجا، حتی یک شب هم نماز شبش قضا نشده است. گردو ها را می بوسم و داخل کوله می اندازم. زمزمه می کنم: این گردو ها مقدسه! در همین لحظه است که عباس، سقای سوری گردان، با دولیوان چای سیاه عربی از راه می رسد. رسول را که می بیند، به سبک ما می گوید: التماس دعا داداش! و لیوان های چای را به من می دهد. عباس بچه زینبیه است و عشقش سقایی بچه هاست. روز ها آب به ما می رساند و شب ها چای. کمی با او ...
فخرایی خواهر شهید اشاره خواهیم داشت. پس از عملیات کربلای چهار چند روزی آمده بود مرخصی. آن روزها حال و هوای عجیبی داشت. نماز خواندنش با همیشه فرق داشت. کارهای دیگرش هم همینطور. خیلی آرام شده بود. چهره اش روشن و بشاش بود. با لبخندی که انگار نمی خواست هیچ وقت از صورتش محو شود. خانواده ما تا آن زمان 2 شهید تقدیم انقلاب و جنگ کرده بود. یکی برادرم جواد و یکی هم فرزند مهدی. ما خانواده ...
...، اما در پس وپنهان ذهنش چیزی مثل جرقه روشن شد و این بار به جای دخترک، فرامرز به خودش لبخند زد. کاش بیشتر می دانست، اما بهتر بود شانسش را با همان چیزهای کم امتحان کند. سرش را پایین انداخت تا جمله ها را در ذهنش مرتب کند و کمی بعد سرش را بالا گرفت و گفت: سلاو. چونی؟ چاکی؟ باو بیگیر وه آو. چند لحظه صبر کرد و دوباره گفت: ده خوات دکتورم. من دوژمن نه بم. دختر به چشم های قهوه ای او زل زد و ...