سایر منابع:
سایر خبرها
سرویس مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، همان جا که ایستاده بودیم، یک قدم رفت جلوتر و پایش را گذاشت زمین و گفت: اگه من شهید شدم، من رو همین جا دفن کنید. این را گفت و اشاره کرد به مکان قبرش که دو ماه بعد در آنجا دفن شد. درست دو ماه قبل از این محمد تازه از سفر حج واجب برگشته بود، با تمام وجود حس می کردم که مهمترین دعایش در آنجا طلب شهادت بوده، این را از حرف ها و درددل هایش می فهمیدم. همیشه حسرت ...
فکر می کردم، دارم قلب ام را بالا می آورم، دستانم جوری می لرزید که ترسیدم بچه از دست هایم لیز بخورد؛ به همسرم گفتم: بچه را تو بگیر، حالم خوب نیست! بطری آب را از داخل کیفم درآوردم و یک قولوپ از آن را به زحمت نوشیدم! نه، بی فایده بود! انگار راه گلویم بسته بود! با صدای خانم منشی رشته افکارم گسست! خانم خوارزمی نوبت شماست بفرمایید داخل. حس می کردم استخوان هایم از درون دارند به یکدیگر لگد می ...
می فرستاد. می گفتم تو خودت سربازی، خرج داری. می گفت من خرجی ندارم، تو مهمی. من بچۀ بزرگ خانواده بودم؛ اما سنم کم بود و خانواده ام مخالف ازدواجم بودند، تا اینکه یک روز عباس، مادرم را دعوت کرد خانۀ خاله اش. خاله اش خیلی با مادر من دوست بود. خانۀ خاله اش توی کوچۀ ما بود. عباس و خانواده اش گاهی می آمدند به خاله اش سر بزنند. این طور شد که ما همدیگر را دیدیم. خودش برایم تعریف کرد که ...
سال بعدتر هم همین اتفاق افتاد. کلاس اول که تازه همه بچه ها به مدرسه می روند غلامعلی کلاس چهارم را شروع می کند. سر به راه بود، مومن و مذهبی و قرانخوان بود و در کنارش بسیار شاد بود و کوهنوردی و فوتبال را هم هر هفته پیگیری می کرد. در همان دوران طاغوت با دوستانش کتابخانه ای در مسجد درست کرده بودند. در مسجد با هزینه شخصی جلسه قرآن هم برگزار می کرد. دانشجوی رشته انرژی اتمی سر نترسی داشت ...