سایر منابع:
سایر خبرها
ابوحامد به مشهد آمد به بهشت رضا(ع) رفت و با این شهید کلی درد و دل می کرد و هر دفعه هم به منزل ایشان سرکشی می کرد. همسر شهید حسینی ایرانی و اهل تربت حیدریه است. خیلی هم خاطره از ایشان داشت و بازوی راست شهید ابوحامد بود. هر چند که دو سه ماهی بیشتر هم با هم نبودند. تسنیم: خودتان هم ظاهرا زیاد به خانواده های شهدا سر می زنید. روحیه خانواده های شهدای مدافع حرم به خصوص افغانستانی ها که باید ...
به مجتبی گفتم حالا حرکت کند. وقتی به درِ قبرستان رسیدیم کاترین و پدرش بالای قبر مادرش نشسته بودند. با دیدن ماشین ما از جا بلند شدند. با پدر و مادر سلام و احوالپرسی کردند. مجتبی بلافاصله سوار ماشین شد و برگشت پدر و مادر بالای قبر مادر کاترین خانم رفتند تا فاتحه بخوانند. من با دکتر و کاترین مشغول صحبت شدیم و گفتم که امشب عازم تهران می شوم تا مدارک و بلیط ها را بگیرم و بعد همگی کنار قبر نشستیم و من ...
زد می گفت حرم هستم گوشی را نگه می داشت تا به حضرت علی(ع) سلام بدهیم. کربلا هم می رفت همینجوری بود. فیلم خداحافظ رفیق را خیلی دوست داشت یک بار هادی به من گفت: "زینب! فیلم خداحافظ رفیق را دیده ای"؟ گفتم "نه". نشستیم با هم دیدیم. یک مدت فکر می کردم هادی هم مثل آدم های درون فیلم هر شب دارد با موتور با دوستانش به بهشت زهرا(س) می رود. صحنه های این فیلم همه اش جلوی چشم های من است ...
شعبان این سال آنها را نزدیک دینور شکست داد ، راشد با داود به خوزستان آمد و از آنجا به اصفهان رفت و در آن شهر در 25 رمضان سال 532 به دست یک تن از اسماعیلیه به ضرب کارد جان سپرد.قدیمی ترین مورخی که تفصیل قتل الراشد بالله را در شهر اصفهان نوشته است عماد کاتب اصفهانی می باشد که در کتاب تاریخ آل سلجوق شرح این واقعه را که خود شاهد آن بوده نوشته است، بنابراین آن چه را او نوشته از روی علم و اطلاع کامل می ...
به گزارش دولت بهار به نقل ا جوان، در نگاه اول اگر کسی او را ببیند فکر می کند مادرزادی نابیناست اما او پارسال همین موقع چشم هایش سالم بود و می توانست ببیند درست مثل من و تو، اما یک اتفاق، یک اتفاق تلخ باعث شد تا در اوج جوانی چشم هایش را از دست بدهد. ناصر 28 ساله حالا یک سالی می شود که زندگی اش با سال های گذشته فرق کرده است. او دیگر یک جوان تازه داماد با دنیایی از آرزوهای دوست داشتنی ...
داشتم که طاقت ندارم جنازه علی را ببینم. علی زیبا بود. از صورتش معصومیت می بارید. همیشه لبخند گوشه لبش بود. نمی خواستم جور دیگری ببینمش. مخصوصا وقتی یادم می افتاد با همان شلوار کهنه و پاره پاره سوسنگرد شهید شده بود، دلم آتش می گرفت.....گفتم من این طوری راحت ترم که علی همان جا توی جنوب بماند... گفتم حاج آقا پروین قدس. نه تور و خدا. گفت: نه حاج خانم با بچه ها تصمیم گرفتیم برای علی آقا قبر درست کنیم ...