سایر منابع:
سایر خبرها
قصه مترو سایز شناسی قطار خیلی خلوت بود. آنقدر که حتی اغلب صندلی ها خالی بودند و این کار سایر مسافران را در ورود و خروج آسان کرده بود. خوشبختانه خبری از متکدیان و یا دستفروشان هم نبود و شاید یکی از نادرترین روزهایی که می شد در مترو با خیالی آسوده مطالعه کرد و کتاب خواند! اما زهی خیال باطل . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که جوان دستفروش در حالی که چندین شلوارک رنگارنگ در دست گرفته ...
حداقل به احترام پیرمرد و پیرزن های حاضر در قطار سکوت کرده تا نوبت فریادهای او هم فرا برسد. *** خیلی چندش آورتر از هر چیزی آن لحظاتی است که اینها قطار و ایستگاه مترو را متعلق به خود می دانند. خدا نکند اگر یک غریبه بخواهد بدون هماهنگی با اعضای گروه جنس خود را در قطار بفروشد. چنان بلایی سر او می آورند که طرف تا عمر دارد از کرده خود پشیمان می شود. دیروز دو مرد جوان که داشتند در قطار ...
هول حلیم افتادیم توی دیگ.که هنوزم که هنوزه تنمون داره می سوزه و زیر بار پرداخت اقساط وحشتناکش کمر خم کردیم رو پرداخت کنیم که معترض ننه مرده شروع به درد دل کرد و سر به گلایه گذاشت و ماجرای غیبتش توی این مدت رو این طور توجیه کرد که: چون عیال وار هستم روی یارانه ام حساب باز کرده بودم وباهاش قسط های خونه مسکن مهری که هنوز تحویل نگرفتم!!! رو می دادم ولی چند وقت پیش که رفته بودم قسط خونه رو بدم متوجه شدم ...
به گزارش گروه شهروند خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان ؛ از این پس شما می توانید با مراجعه به این بخش از نحوه پیگیری سوژه های ارسالی خود به سامانه های پیامکی 10001915(مجله خبری شبکه یک سیما) و 30002394 (با خبرنگاران جوان شبکه خبر سیما) مطلع شوید. از میان انبوه پیامک های رسیده در تاریخ شانزدهم خرداد ماه مهمترین آن ها در ادامه قابل مشاهده است: 7828....0913:سلام متاسفانه هر دفعه تو ...
طور ازدواج کنی؟ کجا ازدواج کنی، واسه ی چی ازدواج کنی، اصلاً چرا ازدواج کنی؟ مگر حالت بده که می خوای ازدواج کنی؟ ولی از شوخی گذشته باید با چشم و گوش باز ازدواج کنی. کی می گه درس خوندن بده؟ خیلی هم خوبه. راننده ی اداره ی بابام خیلی میل پیشرفت داشت. درس خوند و در عرض یه سال فوق لیسانس گرفت. الآنم داره امتحان دکترا می ده. حالا شده مدیر بابام. خیلی درس خونده و پیشرفتش عالی بوده. درحال حاضر ...
فرماندهان قرارگاه نشسته و در مورد مسائلی که درباره منطقه عملیاتی عنوان می شود، صحبت هایی می کند. برایم خیلی جالب بود. مانده بودم چرا و چطور محمدحسین توی این قضیه ورود کرده. از بغل دستی ام پرسیدم: ایشون این جا چه کاره هستند؟! او گفت: عمار رو می گید؟ آن موقع نمی دانستم که او بین بچه ها به عمار معروف است. به اش اشاره کردم و گفتم: نمی دونم. این آقای جوان رو می گم. گفت: ایشون عمار، فرمانده تیپ سیدالشهدا(س ...