آسمان شهرم پر از اضطراب بود و دست های فشرده پدرم که نگاهم را به آسمان همراهی می کرد، شانه هایم را می فشرد و من در دنیای کودکی خود، گلوله های رنگین را در آسمان شهرم دنبال می کردم، بی آنکه به اضطراب نگاه و زمزمه های پدرم آگاه باشم، گویی آنچه در دنیای کودکی من می گذشت، سرشار از بازی ترسناک بزرگان بود ... ... ادامه خبر