سایر منابع:
سایر خبرها
ملای مرد از جارو و نظافت و آب آوردن و باد زدن و غیره به اضافه جارو کردن حیاط و اطاق در آن روزها که نوبت ملاباجی بود. همچنین خرید کوچه از نان وسبزی و یخ و ذغال و پنیر و ماست و آنچه که از عهده شان بربیاید. نگهداشتن بچه هایش اگر بچه خردسال داشت و جنبانیدن گهواره بچه اش اگر بچه شیرخوار داشت و سرزدن به اجاق دیزی و غذا و شستن ملبوس سبک و بردن فرمان صاحب خانه، اگراطاقش اجاره ای بود و فرمان دیگر مستاجرین ...
وارد این عملیات شدند. شب عملیات در منطقه سکوت رادیویی برقرار بود بعضی بچه ها مثل شب عاشورا شوخی می کردند و بعضی در حال نجوا بودند. ساعت 2بامداد بود که فرمان عملیات صادر شد بسم الله الرحمن الرحیم رزمندگان پرتوان اسلام، سربازان امام زمان(عج) یاران خمینی با رمز یا فاطمه الزهرا و یافاطمه الزهرا و یا فاطمه الزهرا به قلب کفر صدامی بزنید. امام گفت حسینی بجنگید این رزمنده دفاع مقدس در ...
می رسید. آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن می کرد. بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا این قدر تکراری اند؟ گفتند: اگر زرنگی خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرت مان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین ...
تصادف کردن، شکستن گردن، قطع نخاع و مشکلات بعد از آن چه اثری در زندگی شما داشت که با نشاط از آن یاد می کنید و آن را روز هیجان انگیز می خوانید؟ به نظر من هیجان انگیزترین روز می تواند همان روزی باشد که آدم در سی ام اسفند به دنیا بیاید. کسی که در این روز به دنیا می آید باید 4سال منتظر فوت کردن شمع تولدش باشد، چه حس خوبی دارد فوت کردن آن شمع! به هر حال آدم ها همه یک بار به لطف مادر و پدر ...
شما خوشحالم امیدوارم لحظات خوشی را در کنار هم سپری کنیم فکر کنم مهماندار هواپیماست اس ام اس خنده دار جدید 94 دیروز از جلو یه رستوران رد میشدم رفتم داخل گفتم اقا ببخشین جوجه دارید؟ گفت :آره داریم... گفتم :بهش آب و دونه بدین نمیره . . . تا آخر خیابون با لنگه کفش دنبالم میکرد بی جنبه... اس ام ...
اهسته چادر را ازجلوی مهین بلندکرد باتبسمی گفت دیدی گفتم شوهرت به هوش امد خواهرش پروین هم تبریک گفت اما پرستارشیفت دست جلوی مهین خانم گرفته بود ومرتب صداش میکرد تا اینکه مهین چشمان رابازکردوازخواب پریدچادرراکنارزد پرستار شیفت با مانتو وکفشهای سپیدجلویش ایستاده بود وگفت: حاج خانوم مژده بده پدرتون بهوش اومد. چی ؟تروخدا راست میگی.شوهرمه ببخشید اره عزیزیم . ...