سایر خبرها
که وقتش نیست حالا. عینک ننه هم افتاد کنار در و یکی از شیشه هایش شکست. ننه گفت که چشم هایش نمی بیند. گرفتم از لباس سیاهش و دست های خشکیده اش را کشیدم که: آبادان که رسیدیم، درستش می کنم. اصلا دوباره یکی می خرم برات... از این فلزی های جدید. سوار شو! عصر کوکا هم مانده بود جا. این را وقتی گفت، که ماشین راه افتاده بود دیگر، و عبدل مثل گربه ای که خم شده باشد روی تله موش، خودش را جمع کرده بود روی فرمان ...
می کرد و شرایط مالی بدی داشتیم و مجبور بود دو تا کفش بپوشد و با یک گاری بتواند دستمال و جوراب و اینجور اقلام بفروشد. و وقتی پاسبان های محل او را اذیت می کردند و می گفتند اینجا نایست و برو جای دیگر، تمام وسایلش را در جوی آب می ریختند. او اینها را می آورد خانه می شست و تمیز می کرد و دوباره می برد برای فروش. اما بعد از تولد حمید خیر و برکت خاصی وارد خانواده شد و پدر کم کم توانست یک مغازه بسیار کوچک ...